آسمان شد تیره و شد همهمه دور و برت
بر سرش میزد زمین در لحظههای آخرت
تا به روی زخمهای سینهات قاتل نشست
بر زمین افتاد روی تل پریشان خواهرت
«وا حسینا» گفت و با هر ضجّه میزد بر سرش
شمر(لع) در گوداݪ تا برداشت سر از پیڪرت
غرقِ خون بر خاڪ زیر دست و پا افتاده بود
خواهرت را بیشتر دق داد وضع حنجرت
غارتت ڪردند و ڪرده شعلهور جان مرا
بیشتر آن دستِ بی انگشت و بی انگشترت
اسب سرڪش نعݪهای تازه میخواهد چه ڪار؟!
درهم و برهم شدی؛ پاشیده شد سرتاسرت
پیرمردی بر عصایش چند نیزه بسته بود
میزد و میگفت این هم آب و نانِ دخترت
پاڪ میڪردند با پیراهنت سرنيزه را
ای زبانم لاݪ...رفت از حاݪ زهرا(س)مادرت!
مرضیہعاطفۍ