براین نیز بگذشت یکچند روز |
دل از داد و دولت شدش دین فروز |
چو امر آمد از کردگارِ جهان |
که پیدا شود رازهای نهان |
به سالی شده مایه برتری |
در او جمع مجموع نیک اختری |
بدان تا شود راست کار جهان |
ترازو شده طالع از آسمان |
شده طالع سال و ساعت یکی |
نکرده تفاوت به هم اندکی |
خداوند آن زهره در اوج بود |
به تثلیث رویش به طالع نمود |
ز نهصد فزون بیست و یک رفته سال |
ز اسکندری، روز، وقت زوال |
مه آب، خورشید در برجِ شیر |
کواکب قوی حال بالا و زیر |
ده و نه ز شاهیّ پرویز، سال |
مه اردیبهشت و به مسعود فال |
رمضّان گذر کرده بیست و چهار |
به دوشنبه، آمد ز پروردگار |
سروش گزیده بَرِ مصطفی |
به کوه حری داد مژده ورا |
بدو گفت: «بر تو هزار آفرین |
ز پرودرگارِ زمان و زمین |
درودت فرستاد یزدانِ پاک |
رسولِ خدائی در این تُوده خاک» |
پیمبر بترسید چون این شنید |
بزودی بَرِ تیغِ آن کُه دوید |
گمانش چنان بود دیوانه شد |
ز عقل و خرد پاک بیگانه شد |
به دل گفت: «خود را به زیر افگنم |
نهال حیاتم ز بُن برکَنَم |
که مُردن ز دیوانگی بهتر است |
خوشا آن که عقلش شده رهبر است» |
چو خود را درافگند از آن کوهسار |
فرشته گرفتش به بر استوار |
نماندش که افتد از او بر زمین |
نگه داشتش جبرئیل امین |
منبع : نشریه گنجینه ، مهر و آبان 1385 ، شماره 61