شعر «گفتار جبرئیل»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

چنین گفت آنگاه با مصطفی:

«مترس! ای گزیده رسولِ خدا

که یزدان فرستاد بر تو درود

رسالت ز حقّ بر تو آمد فرود

چو کردت گزین کردگار جهان

به شکرانه آن کلامش بخوان»

بدو گفت سیّد: «چه خوانم کنون؟

چو خواندن ندانم به گیتی درون»

بیاموخت «اِقْرَأْ» بدو جبرئیل

به پنج آیه ز آن سوره گشتش دلیل

بشد جبرئیل و بیامد نَبی

همی‏خواندی آن سوره را از نُبی

تنش لرز لرزان و رخ چون زریر

نه در دل قرار و نه در طبع ویر

به پیش خدیجه بگفت این سَخُن که: «اندر رسالت فگندند بُن«

خدیجه بپرسید:«ای پاک شویچه فرمودت اندر رسالت؟ بگوی«

بدو گفت: «چیزی از آن در نگفتچو بودم دل از بیم با خوف جفت«

از آن پس دراو کرد سرما اثربخُفت و درآورد جامه به سر

 

«مشورت با ورقة بن نوفل»

در آن شهر بُد نامداری گُزین

که بر دینِ عیسی بُدش آفرین

ورا خواندندی وَرَقَّه به نام

چو نَوْفل پدر مهتری از انام

پسر عمّ آن بانوی نامور

نیایش اسد و از قُصَیّ بُد گهر

به دانندگی بود مشهورِ شهر

ز هر دانشی بود با حظّ و بهر

خدیجه به پیش وَرَقَّه چو باد

ز نزدیک شویِ گُزین رو نهاد

بپرسید از او قصّه جبرئیل

که: «این کس چه کس باشد ای بی‏بدیل؟»

بدو گفت: «پیشِ خداوندگار

فرشته نیامد چو او در شمار

چنین خوانده‏ام در کتب کین زمان

بیاید رسولی ز حقّ در جهان

ز قومِ عرب از در مهتری

بر او بر بود ختم پیغمبری

گُزین مرد را هست فرمان چنان

که خواند کسی را به حقّ در جهان

نخستین کسی کو پذیرد ورا

منم، گر بقا دست گیرد مرا»

خدیجه بدو گفت:«با من نگفت

که فرمان دگر چیست اندر نهفت»

پس از پیش او شد سوی خانه باز

دل از کارِ شو پر ز گُرم و گداز

رسول گُزین همچنان خفته بود

ز ترس ِ خدا سخت آشفته بود

منبع : نشریه گنجینه ،مهر و آبان 1385 ،‌شماره 61