آنکه شد عالم طُفیل ذات او |
لی مع اللّه کاشف حالات او |
نکته کُنت نبیاً میشنو |
گر دلی داری به عشقش کن گرو |
آن ملیحی کز دو عالم اَملَح است |
در بیان سِرّ معنی افصح است |
چونکه شد از بهر معنی در نشان |
کرده است الفَقْرُ فَخری را عیان |
علت غایی ز امر کُن فَکان |
نیست غیر از ذات آن صاحبقران |
گر به صورت هست آدم بوالبشر |
او به معنی هست آدم را پدر |
پادشاهی که لَعُمْرک تاج اوست |
عرش و کرسی پایه معراج اوست |
کمترین طاقی زایوانش فَلَک |
پاسبان دَرگَهَش گشته مَلَک |
هست راه او صراط مستقیم |
گفته حق او را عَلی خُلقٍ عَظیم |
گشته ما یَنْطِقْ گواه قال او |
فاسْتَقِم آمد نشان حال او |
گفت اَلَم نَشْرَح ز شرحِ صدر او |
هر دو عالم پر ز نورِ بدر او |
داد حق او را خلافت در جهان |
قُم فَاَنْذِر آمده در شرح آن |
شد فَاَوْحی بر کمال او گواه |
ما کَذَب آمد دلش را از اله |
گفت حق لا تَقْرَبُوا مالَ الیتیم |
کی رسد کس را مقام آن کریم |
منبع : نشریه گنجینه ، آبان 1383 ، شماره 44