از «گلستان»:به دو دينار، خلاص و به صد دينار، گرفتار!
از صحبت يارانِ دمشقم ملالتي پديد آمده بود. سر در بيابان قدس(1) نهادم و با حيوانات، اُنس گرفتم تا وقتي که اسير قيد فرنگ(2) شدم و در خندقِ طرابلُس،(3) با جهودانم به کارِ گل(4) داشتند. يکي از رؤساي حلب5 که سابقه معرفتي(6) ميان ما بود، گذر کرد و بشناخت. گفت: «اين چه حالت است؟». گفتم: چه گويم؟
همي گريختم از مردمان به کوه و به دشت
که جز خداي نبودم به ديگري پرداخت.
بر حالتِ من رحمت آورد و به دو دينارم از قيدِ فرنگ، خلاص داد و با خود به حَلَب برد و دختري که داشت، به عقد نکاح من درآورد به کاوينِ(7) صد دينار.
مدّتي برآمد. اتفاقاً دختري بدخوي، ستيزهروي، نافرمانبُردار بود. زبان درازي کردن گرفتن و عيش مرا منغّص داشتن، (8) چنان که گفتهاند:
زن بد در سراي مردِ نکو
هم در اين عالَم است دوزخ او
زينهار از قرينِ بد، زنهار!
وَ قِنا رَبَّنا عَذابَ النّار.(9)
باري، زبانِ تعنُّت(10) دراز کرده، همي گفت: «تو آن نيستي که پدر من، تو را از قيدِ فرنگ، به دينار خلاص داد؟». گفتم: بلي، به دو دينارم از قيد فرنگ، خلاص کرد و به صد دينار، در دستِ تو گرفتار!(11)
چرا داماد را معالجت نکني؟
آوردهاند که فقيهي، دختري داشت به غايت(12) زشتروي. به جاي زنان رسيده(13) و با وجود جهاز(14) و نعمت، کسي به مُناکحتِ(15) او رغبت نمينمود.
فيالجمله، به حکم ضرورت، با ضَريري(16) عقدِ نکاحش بستند. آوردهاند که حکيمي در آن تاريخ، از سَرَنديب(17) آمده بود که ديده نابينا روشن همي کرد. فقيه را گفتند: «چرا داماد را معالجت نکني تا بينا شود؟». گفت: «ترسم که بينا شود و دختر را طلاق دهد؛ شوي زنِ زشتْروي، نابينا بِهْ!».(18)
از «کيمياي سعادت»:
در وقت، نکاح کرد
يکي از بزرگان از نکاح، حذر همي کرد،(19) تا شبي به خواب ديد که قيامت بود و خَلقي در رنج تشنگي مانده و گروهي اطفال را ديد، قدحهاي(20) زرّين و سيمين به دست و آب ميدادند گروهي را.
پس، وي آب خواست. وي را ندادند، گفتند که: «تو را در ميانِ ما هيچ فرزند نيست». پس چون از خواب بيدار شد، در وقت،(21)نکاح کرد.(22)
مرد مَيشوم
يکي از بزرگان را زن، فرمان يافت.(23) هر چند که نکاح بر وي عرضه کردند، رغبت نکرد و گفت: «در تنهايي، دل را حاضرتر و همّت را جمعتر مييابم»، تا شبي به خواب ديد که درهاي آسمان، گشاده بودي و گروهي مردان، از پسِ يکديگر فرو ميآمدند و در هوا ميرفتند. چون به وي رسيدند، اوّلْ مرد گفت که: «اين، آن مردِ مَيشوم(24) است؟». دومْ مرد گفت: «آري». سوم گفت: «اين، آن مرد مَيشوم است؟». چهارم گفت: «آري». وي بترسيد از هيبت ايشان که (چيزي) بپرسيدي. تا بازپسينِ ايشان به وي آمد. وي را گفت که: «ايشان، مَيشوم، که را ميگويند؟». گفت: «تو را که پيش از اين، عبادتِ تو در جمله اعمالِ مجاهدان به آسمان ميآوردند. اکنون يک هفته است تا نامِ تو از جمله مجاهدان، بيرون کردهاند. ندانم تا چه کردهاي».
چون از خواب بيدار شد، درحال، نکاح بکرد تا از جمله مجاهدان باشد.(25)
از «نصيحة الملوک»:
اي برادر، دين گزين، نه نام!
مردي بود در شهر مَرْو که او را نوح بن مريم گفتندي و قاضي و رئيس مرو بود و نعمتي بسيار داشت. او را دختري بود با کمال و جمال، و بسيار کس از رئيسان و بزرگان، او را خواستاري(26) کردند، نداد. پدر، سختْ متحير شد در کارِ دختر و نميدانست که که را دهد و ميگفت: «اگر يکي را دهم، ديگران بيازارند(27)» و فرو مانده بود. او را غلامي بود هندو، پارسا و با ديانت. نام او «مُبارک» و باغي داشت آبادان و بسيار ميوه. او را گفت: «امسال به رَزْ شو و انگور، نگاه دار».(28)غلام برفت و تا دو ماه، به رَز ميبود.
خواجه روزي به رَز شد، گفت: «اي مبارک! خوشهاي انگور شيرين بياور». غلام، انگور بياورد، ترش بود...
خواجه گفت: «اي سبحان الله! تو امروز، دو ماه است که انگور ميخوري. نداني که شيرينْ کدام است؟». غلام گفت: «اي خواجه! به نعمتِ تو (قسم) که من از اين انگور نخوردهام و طعمش ندانم!».
گفت: «چرا نخوردي؟».
گفت: «اي خواجه! تو مرا گفتي انگور نگاه دار. نگفتي انگور بخور. من خيانت چگونه کردمي؟».
قاضي را شگفت آمد و گفت: «خداي تعالي، تو را هم بدين امانت، نگاه دارد... اي مبارک! مرا يکي دختر است و بسيار کس، او را به زني ميخواهند، از مهتران و بزرگان، و ندانم تا که را دهم. تو چه صواب(29) ميبيني؟».
غلام گفت: «اي خواجه! کافران به روزگار جاهلي، اصل و نَسَب جُستندي(30) و جُهودان و ترسايان(31)، روي نيکو جويند، و به وقت پيامبر(ص)، دين جُستندي و امروز، دنيا ميخواهند. تو از اين چهار، کدام خواهي، اختيار کن».
قاضي گفت: «اي غلام! دين گزيدم و اين دختر، به تو خواهم دادن که با دين و امانتي». غلام گفت: «اي خواجه! من غلامي هندويم. دختر، مرا چگونه دهي و دختر، مرا کِي خواهد؟»... .
قاضي، مادر دختر را گفت: «اي زن! اين غلامکِ هندو، سختْ شايسته و پارساست و مرا رغبت افتاد که اين دختر، بدو دهم. تو چه گويي؟». گفت: «فرمان، تو راست؛ وليکن بروم و دخترک را بگويم».
مادر آمد و پيغام پدر برسانيد. دختر گفت: «آنچه فرماييد، منْ آن کنم و از حُکم خداي و شما، بيرون نيايم و عاق نشوم».(32)
قاضي، دختر به مبارک داد با مالي بسيار و ايشان را پسري آمد. عبداللهِ مبارک نام کردند او را؛ آن که نام وي در همه عالم، منتشر و معروف است به زُهد و علم و پارسايي و تا جهان بُوَد، حديث او ميکنند.(33)
از «بهارستان»
محنتِ بيجُفتي
غوکي،(34) از جُفت خود، جدا ماند و محنتِ بيجفتياش بر کناره دريا نشاند. هر سو نظر ميانداخت و خاطر غمديده را از غم بيجفتي ميپرداخت. ناگهان:
ماهياي ديد در ميانه آب
همچو آبِ روان، روان به شتاب
يا چو مِقراضي(35) از سَبيکه سيم(36)
اطلس(37) سطح آب از او به دو نيم...
چون غوک، وي را بديد، خاطرش به صحبت وي کشيد. قصّه بيجفتي خود را در ميانْ آورد و از وي طلبِ مصاحبت(38) کرد. ماهي گفت: «مصاحبت را مناسبت دربايست است و مصاحبتِ نابايست، صحبت را ناشايست. مرا با تو چه مناسبت؟ مرا جا در قعر دريا و تو را منزل بر کنار ساحل. مرا دهان، خاموش و تو را زبان، پر از خروش. تو را قُبح لقا سپرِ بلا. هر که شکل تو را بيند، نخواهد که با تو نشيند، و مرا حسن منظر، سرمايه خوف و خطر. هر که به جمال من ديده برافروزد، چشم طمع در وصال من دوزد. مرغان آسمان، در هواي مناند و وحوش صحرا، در سوداي من. صيادان، گاه چون دام در جستجوي من با هزار ديده، و گاه چون شست(39) از بار آرزومندي من، با پشتِ خميده».
اين بگفت و راه قعر دريا برداشت و غوک را بر ساحل، تنها بگذاشت.
با کسي منشين که نَبوَد با تو در گوهر، يکي
رشته پيوند صحبت، اتّحاد گوهر است
جنس را با جنس و با ناجنس اگر گيري قياس
اين بهسانِ آب و روغن، وان چو شير و شکّر است(40)
همخانه مکن عيال بسيار
کبوتر را گفتند: چون است که تو، دو بچّه بيش برنياري و چون مرغ خانگي، بر بيشتر از آن، قدرت نداري؟ گفت: «بچّه کبوتر، غذا از حوصله(41) مادر و پدرش ميخورَد و چوژه(42) مرغ خانگي، از مَزبله(43) بر هر راهگذر. از يک حوصله غذاي دو بچّه بيش نتوان داد و از نيم مزبله، در روزي، هزار چوژه توان گشاد.
خواهي که شَوي حلالْ روزي
همخانه مکن عيال بسيار
داني که در اين سراچه تنگ
حاصل نشود حلال بسيار(44)
__________________________
1 . بيابان قدس: صحراي فلسطين.
2 . فرنگ: فرنگيان، روميان، مسيحيان حاکم بر بيتالمقدّس در روزگار سعدي.
3. طرابلس: شهري در شمال لبنان.
4. کارِ گل: بنّايي.
5. حَلَب: شهري در سوريه.
6. معرفت: آشنايي.
7. کاوين: کابين، مهريه.
8. عيش مرا مُنَغَّص داشت: خوشي و خرّمي زندگي مرا تيره و تار کرد.
9. پروردگارا! ما را از شکنجه دوزخ، نگاه دار (قسمتي از ايه 201، سوره بقره).
10. تعنُّت: عيبجويي.
11. گلستان، سعدي، به کوشش: غلامحسين يوسفي، تهران: خوارزمي، ششم،1381، ص99-100.
12. به غايت: بسيار.
13. به جاي زنان رسيده: به سنّ زنان رسيده؛ بزرگسال.
14. جهاز: جهيزيه.
15. مناکحت: ازدواج، نکاح.
16. ضرير: نابينا.
17. سَرَنديب: سيلان، جزيرهاي در جنوب هندوستان.
18. گلستان، سعدي، به کوشش: غلامحسين يوسفي، تهران: خوارزمي، ششم،1381، ص106.
19. حذر همي کرد: دوري ميکرد.
20. قَدَح: جام.
21. در وقت: بلافاصله، بدون فوت وقت.
22. کيمياي سعادت، امام محمّد غزالي، به کوشش: حسين خديوجم، تهران: علمي و فرهنگي، چهارم، 1368، ص304.
23. او را زن، فرمان يافت: زنش درگذشت.
24. مَيشوم: شوم، بديمن.
25. کيمياي سعادت، ص306.
26. خواستاري: خواستگاري.
27. ديگران بيازارند: ديگران آزردهخاطر شوند.
28. به تاکستان (باغ انگور) برو و از انگورها مراقبت کن.
29. صواب: صلاح.
30. جُستندي: ميجستند.
31. جُهودان و ترسايان: يهوديان و مسيحيان.
32. عاق نشوم: نافرماني نکنم.
33. نصيحة الملوک، امام محمّد غزالي، به کوشش: جلالالدّين همايي، تهران: هما، چهارم، 1367، ص261-264.
34. غوک: قورباغه.
35. مقراض: قيچي.
36. از سبيکه سيم: از جنس نقره قالبْريخته.
37. اطلس: حرير، ديبا.
38. مصاحبت: همنشيني.
39. شَست: کمان.
40. بهارستان، عبدالرّحمان جامي، به کوشش: اعلا خان افصحزاد و محمّد خان عمراُف و ابوبکر ظهورالدين، تهران: ميراث مکتوب، اوّل، 1379، ص159.
41. حوصله: چينهدان، حَلق.
42. چوژه: جوجه.
43. مَزبَله: زبالهدان.
44. بهارستان، ص160.
داستان «از لا به لاي متون»
- بازدید: 1889