متن ادبی «و محمد مى‏ آيد...»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)


محمد مى ‏آيد.
محمد مى‏ آيد.
محمد در ماه «ربيع» مى ‏آيد و همراه با خود، ربيع قلوب، بهار جان‏ها و طراوت ايمان را به همراه مى ‏آورد.
محمد مى‏ آيد.
از نسل ابراهيم بت شكن، از سلاله پاكان، از دامن «آمنه» عفيف، از مكه معظمه، از خانه خدا...
با مشعلى از «حق»، فرا دست كه مى‏بينى آتشكده «آذرگشسب»، با طلوع حضرتش، به خاموشى مى‏ گرايد؛ به نشان فرو مردن فروغ دروغين آتش اهورايى در جلوه جمال الهى و جلال كبريايى
و اين «صبح صادق»، رسيدن «روز» را نويد مى‏ دهد؛ پس از شب ديجور و ظلمت ظلم؛ پس از قرن ‏ها قساوت و سال‏ها سفاهت
و با اين «ميلاد»، لرزه و شكاف در كاخ «كسرى» مى‏افتد به نشانه اين كه از اين پس، «كعبه»، كوى عشق است و سكوى آزادى و بناى يادبود عدالت و برابرى و توحيد،
و سمبل قيام مردم و قوام امت
و رمز خضوع، در برابر فقط «الله».
نه «جم» ها،
نه «كى» ها،
و «كسرى» ها،
و «قيصر» ها،
و «فرعون»ها...
محمد مى ‏آيد.
مردى است از تبار پاك ابراهيم، آخرين حلقه از سلسله نورانى رسولان كه همواره مبشران داد و آزادى و معلمان اخلاق بودند و رابط ميان خالق و خلق.
مى‏ آيد...
تبر ابراهيم بر دوش،
عصاى موسى در دست،
قلب مسيح در سينه،
عزم نوح در اراده،
صبر ايوب در دل،
زيبايى يوسف در رخسار،
حكمت لقمان بر زبان،
حكومت داود و سليمان در سايه قرآن.
مى ‏آيد...
مى‏ آيد...
با «فرقان»، با «آيات»، با «بينات»، با «نور»، با «ذكر» با «كتاب»، با «هدايت»، با «قرآن»، با «بشارت»، با «انذار»، با «وعد»، با «وعيد»
مى ‏آيد...
تا خنجر خونين كينه توزى ‏ها و تعصب‏ ها را از دست جاهلان جاهليت ‏زده، برگيرد و «كتاب و حكمت» را و «لوح فلاح» و «سلاح صلاح» را به دستشان دهد.
مى‏آيد...
تا دشمنى‏ ها را به دوستى تبديل كند.
تا دل‏ها را به هم نزديك سازد.
تا پراكندگى‏ ها را به وحدت برساند و نيروها و شمشيرها را، به جاى آن كه به روى هم كشيده شوند، براى هم كشيده سازد تا به جاى «بر هم» بودن، «با هم» باشند.
تا از «ديو» فرشته بسازد
و از حيوان، انسان
و از بيگانه، دوست
و از رها، بنده
و از بنده، آزاده...
محمد مى‏ آيد...
محمد از بطن تاريخ و عمق زمان، در «هفدهم ربيع» مى ‏آيد.
با اخلاقى جذب كننده و برگيرنده و بركشنده و رشد دهنده.
با رفتارى سرشار از تواضع و فروتنى و خاكسارى.
با نگاهى لبريز از شرم و عفاف.
با زبانى حق‏گوى و خداخوان و فصيح.
با بيانى گرم و گيرا و سحار.
با قلبى نورانى كه چشمه زلال «معرفت» است.
با دستى كه دوست‏ن واز و دشمن‏ كوب است.
با پايى پوياتر از باد، نستوه ‏تر از كوه.
با چهره ‏اى به خندانى صبح و درخشش خورشيد و زيبايى ماه و عصمت عشق.
ماه «ربيع الاول» است... بهار نخستين و طلوعى نوين.
و... محمد مى‏ آيد
تا پنجره ‏هاى گشوده به روى «شب» و «شك» و «شيطان» را ببندد
و درهايى را، فرا روى مردم، به روى «روز» و «يقين» و «رحمان» بگشايد.
مى‏ آيد... مى ‏آيد...

منبع : نشریه پرسمان ، فروردین 1386 ، شماره 55