کرامت نبوی

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

ابو جعفر بچه‏ ها گرسنه‏ اند. فکری بکن. کلام همسرت خنجری می‏شود و بر قلبت می‏نشیند. چهره کریه فقر دوباره در ذهنت ترسیم می‏شود. پلک‏ هایت را باز می‏کنی. دلت می‏خواهد چیزی بگویی.اما نمی‏توانی. کودکانت در خواب هستند.


خواب چیز خوبی است. گرسنگی را از یاد آنها می‏برد. - ابو جعفر نمازت را نمی‏خوانی؟ آفتاب می‏زند. وضو می‏گیری و نماز می‏خوانی. وقتی می‏خواهی از خانه خارج شوی نگاهی به همسرت می‏ اندازی و برای این که چیزی گفته باشی دهانت را باز می‏کنی. - خدا حافظ - به سلامت‏ با دست پر برگرد! در میان کوچه می‏ایستی و به دستان خالی و استخوانی خود نگاه می‏کنی. کوفه غرق در خواب بامدادی است. در پیچ و خم کوچه‏ ها گم می‏شوی. به بازار کوفه که می‏رسی می‏ایستی. به ردیف حجره‏ ها نگاه می‏کنی. برای چه آمده ‏ای؟ مثل این که اینجا حجره ‏ای داشتی. دست در جیب می‏کنی. کلیدی بیرون می‏ آوری. به سمت‏ حجره ‏ای کوچک می‏روی. در آن را باز می‏کنی. تاقچه ‏های حجره خالی است. همه جا را گرد و خاک پوشانده. عنکبوتی در حال تنیدن تار است. گوشه‏ ای می‏نشینی و در خودت فرو می‏روی. ساعت ‏ها می‏گذرد. حجره‏ ها یکی یکی باز می‏شوند. مردم در حال رفت و آمدند. بیرون می‏ آیی و همه جا را از نظر می‏گذرانی. صدایی تو را خطاب می‏کند. - سلام ابو جعفر. چقدر شکسته شده ‏ای؟! از بدهکار بزرگت علی ابن ابی طالب چه خبر؟ قرضت را ادا نکرد؟ صدای مرد عطاری است که رو بروی حجره تو عطاری باز کرد و کسب و کارت را از رونق انداخت. دهانش را باز کرده و دندان های سیاهش نمایان است. آب از گوشه دهانش سرازیر شده. چیزی نمی‏گویی. به حجره برمی‏گردی. دفتر بزرگی را از روی تاقچه برمی‏داری. با گوشه آستین گرد و خاکش را پاک می‏کنی و آن را باز می‏کنی. در طول سال های قبل قرض ساداتی را که از تو جنس نسیه برده ‏اند و نتوانسته ‏اند بدهی‏ شان را پرداخت کنند به حساب حضرت علی نوشته ‏ای. - سلام بابا پسرت جعفر است. - علیک السلام. جعفر را به سراغ بعضی از بدهکاران می‏فرستی. او می‏رود و ساعتی بعد دست‏ خالی برمی‏گردد. - چه شد؟ - پدر به سراغ هر سه رفتم. اولی مرده. دومی از این شهر رفته. سومی هم گفت در آن دنیا می‏دهم! پسرت را به خانه می‏فرستی. خودت می‏مانی. نیمه شب در حجره را قفل می‏کنی و دفتر به دست راهی خانه می‏شوی. آهسته در را باز می‏کنی. به اتاق می‏روی. همسر و کودکانت در خوابند. سکوت تلخ شبانه آزارت می‏دهد. گوشه ‏ای دراز می‏کشی. برای لحظه ‏ای شک می‏کنی. در زندگی و ایمانت. فقر در زده و وارد خانه ‏ات شده. نکند ایمان از دری دیگر بیرون رفته باشد؟
پیامبر اسلام گوشه اتاق نشسته. حسنین (ع) هم در کنارش هستند. محو تماشای آنان هستی. پیامبر نگاهی به تو می‏اندازد و خطاب به حسنین (ع) می‏گوید: - پدرتان کجاست؟ او را صدا کنید. آن دو می‏روند و لحظه ‏ای بعد با پدرشان برمی‏گردند. - من در خدمت‏ شما هستم. فرمایشی داشتید؟ - چرا قرض ابو جعفر را نمی‏ پردازی؟ - پولش را آماده کرده ‏ام. همین حال به او می‏دهم. حضرت علی (ع) به طرف تو می‏ آید و کیسه‏ ای از پشم سفید در دستت می‏ نهد. پیامبر (ص) می‏گوید: این هم طلبت ابو جعفر. اگر از فرزندان من کسی نزد تو آمد; او را ناامید از خانه ‏ات بیرون نفرست. چون خداوند به زندگی تو برکت داده و بعد از این هرگز فقیر نخواهی شد.
از خواب بیدار می‏شوی. کیسه پشمی سفید رنگی را محکم در دست گرفته‏ ای. همسرت را صدا می‏کنی. بیدار می‏شود و به نزدت می ‏آید. - برو چراغ را بیاور. همسرت خواب‏ آلود در جستجوی چراغ از اتاق بیرون می‏رود. لحظه ‏ای بعد برمی‏گردد. نور چراغ اتاق را روشن می‏کند. نگاه همسرت به کیسه می ‏افتد. - این چیست؟ - حضرت علی (ع) داد. قرض سادات را پرداخت. کیسه را باز می‏کنی. پر از سکه است. سکه‏ ها را می‏شمری. به سراغ دفتر حجره ‏ات می‏روی. حساب سادات بدهکار را جمع می‏زنی. درست ‏به اندازه پول های داخل کیسه است. نه بیشتر نه کمتر. عطر دل‏ انگیزی از کیسه و سکه ‏ها به اطراف پخش می‏شود. به همسرت می‏گویی: - برایم قلم و دوات بیاور. - قلم و دوات؟ - آری. می‏ خواهم اسم آقایم را از حساب بدهکاران دفتر خط بزنم.