زمین خدا در شب ظلمانی تاریخ، دست و پا میزند.
خانه خدا ـ همان مکعّب ملکوتی که بر سنگ هایش هنوز جای دست های ابراهیم باقی مانده بود ـ ، عرصه جولان بُت های کور و کر شده بود.
فرزندان نا خلف ابراهیم، خدا را به سکّه های سیاهی که از کاروانیانِ راه گم کرده میگرفتند، فروخته بودند.
مکّه، شهر شاعران هوس باز و تاجران زر اندوز شده بود.
معلّقات هفتگانه، بر سر زبانها بود و آیات خدا در کنج فراموشی قلب های نومید، خاک میخورد و کسی نبود که در گوش انسانِ بریده از آسمان، از فردا و پس فردا بگوید.
زمین خدا در شب ظلمانی تاریخ دست و پا میزد...
شبی عجیب بود؛ اعراب بیابان گرد از شهاب هایی می گفتند که آسمان شب مکّه را مثل روز روشن کرده بودند. خبر دهان به دهان میچرخید و در گوش جان ها مینشست. ستاره ای درخشان بر پیشانی آسمان شرق درخشیدن گرفته بود.
شبی عجیب بود.
خبرها دهان به دهان میچرخید؛ طاق کسری دهان گشوده است و به لبخندی تلخ، فرجام آتش پرستان را به آنها گوش زد میکند. شعله آتشکده پارس فرو نشسته است تا پیام مرگ را برای ستم پیشگان به ارمغان بیاورد.
ملایک، بین زمین و آسمان در رفت و آمدند. به خانه ای محقّر در گوشه ای از مکّه میروند و برای آسمان خبر میبرند.
در آسمانها هلهله برپاست. فرزند آمنه، پا به خاک دنیا گذاشته است.
محمّد آمده است؛ آخرین سفیر آسمان در کشور زمین.
محمّد آمده است؛ خورشید آخرین شام تاریخ.
محمّد آمده است، اما زمینیان، سرد و خاموش، مبهوت از ستاره باران شب میلاد، فردا را به انتظار نشسته اند.
باید چلّه ای بگذرد تا دریابند خداوند چه هدیه ای برای بشر فرو فرستاده است. باید چهل سال بگذرد.
«طرب سرای محبّت چنین شود معمور *** که طاق ابروی یاد مَنَش مهندس شد.»
امید مهدی نژاد