متن ادبی «رسول آفتاب»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


از فراسوی شهر تاریک مردگان متحرک
از پس خانه ‏های رخوت گرفته تباهی
آن‏جا که فطرت، در سکوت ابدی دست و پا می‏زد و کمی آن سوتر از لانه بومان کور چشم، که بر شانه سنگی بت‏ های ناتوانی آشیانه کرده بودند، در سینه کوهی از جنس نور، قلب روشنایی می‏ تپید. دستان خواهشش همیشه سبز بود و چشمان بیدارش به یاد خالق، پر آب و چهل بهار سپید را در کوله بار عمر به دوش می‏کشید و حلاوت بندگی را بر دل.
و ناگهان ندایی به گوش جانش رسید: بخوان به نام خالق یکتا!
فرشته مهربانی، از جانب آن رب رحیم، رسول آفتابش خواند و چنین گفت. بشکن مُهر سکوتت را
فرو ریز کاخ‏ های تباهی را در سرزمین‏ های سرشار از سیاهی! بیدار کن عدالت به خواب رفته را! فریاد زن پرواز را در گوش گنگ منیت انسان‏های خاک گرفته!
تصویر کن، گلبانگ بندگی را بر سر مناره ‏های نور!
بنوشان جرعه ‏های نور را به کام‏های خشکیده ‏ای که تنها خاک را مزمزه کردند
برهانشان از کمند نحس شیطان و بر سریر بندگی بنشانشان!
طلوع سپیده را با نور برایشان هجی کن و سیاهی را تا ابد به سیاه چال نیستی بیانداز!
گرمای حضورت را فاتح زمهریر دل‏ های غافلشان ساز تا بدانند رحمة للعالمینی!
مطلع الفجر عشق، در دستان گرم تو روئیده، سر انگشتان خشکیده از عصیانشان را سبزی حیات بخش و جوانه نیایش را با دستانشان آشنا کن!
امین روحشان باش و امانت دار جانشان، تا از گزند گناه که تنها همنشینش آه است، ایمن شوند.
تو به رسالت دل برانگیخته شدی تا نقش ازلی خداوند مهربانی را بر صحیفه سینه انسانیت به تصویر کشی؛ آن سان که نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و... بودند.
تو مبعوث شدی تا مزرعه ایمان انسانیت را آباد و پر ثمر کنی و حصار تقوا را گرداگردش برپا بداری.

ملیحه عابدینی