نامت را میدانستند، و اینکه می آیی؛ حتی دشمنانت!
اما دوستانت، بغض لبخندشان، چندان پنهان نبود؛ که دیدگان و لب هاشان اشک شوق و شورِ لبخند را مینمود.
نوبتِ عاشقیِ دست هایی بهارآور، رسیده بود؛ نوبتِ آخرِ واپسین و والاترین پیامبر؛ به صورت: رَشکِ شمس و قمر، و به سیرت: از تمامِ آفریدگانِ آفریدگارِ بلندمرتبه، برتر.
تو که آمدی، موکلان مشیت، برای هدایت بشر، طرحی دیگر زدند؛ طرحی نو در کارگاه قضا و قَدر.
تو آمدی و باید میماندی، تا تمامتِ جان و جهان را به خدای خویش فرامیخواندی.
بخوان به نامِ خدا
«کعبه» و «اُمّ القری» در بستر خواب آسودند؛ اما فرشتگان در دامان «حرا» منتظر بودند.
چهل سالِ تمام، از غم انسان، کامت شرنگِ ماتم بود و دلت سرریزِ اندوه و غم... هیچ پیامبری چون تو، آزار ندید و خدای حرا، در بزمی سرشار از شور و صفا، پیکِ خوش خبر خویش را، میزبانت گردانید؛
«بخوان به نامِ خداوند»،
ای محمد؛
ای احمد!
و تو، هرچند «اُمّی» بودی، خواندی.
حیران بودی، اما در حرا ماندی.
وقتی هزار چشمه نور در نهادت نشست و فروغ روحت به ملکِ جان پیوست، خدا - فقط برای تو - مرزهای زمان و مکان را گسست. زرتشت، انگار از فراسوی تاریخ، از آتشِ بلند بدعت آورانِ آشیان خویش، دیده فرو بست. ای سید بطحا که راز و رمز پیدایی افلاک، برای تو بوده است!
چقدر آیینه تاریخ را با تحریف شکستند! چقدر به تو افترا بستند!
نغمه سروش، هرگز تو را نترسانیده و هیچکس - جز خدا - آرامشت نبخشید.
«ورقه» حتی ورقی از صحیفه پیشانی ات را نفهمید؛ آنگاه که راز وجود، در گلشن جانت ریشه دوانید و پروردگار، جبرئیل امین را، همزبان و همدلت گردانید، ای ستاره شب های مکه!
طلوع عشق بود
... اما تو برخاستی و از خدایت مدد خواستی. خود کوشیدی و دیگران را کوشاندی؛ کوچاندی به سوی خدا.
ای سوار سبزپوش حرا!
ای در دَستانت چراغِ درخشانِ رهگشا، برای رهاییِ آدم ها!
ای انسان ناطقِ دور از هوس و هوا!
ای اَبَرمَردِ شبشکن دوران ظلمها و سیاهی ها!
آن غروب را، چرا شاعران - هنوز هم - سرد و سنگین میخوانند و چنین غمگین؟! آن غروب، طلوع عشق و زندگی بود، آیا نمیدانند؟!
حتی شعرهای سپیدِ بلندشان که موج زد و از حضیض به اوج آمد نیز در آیینه چشمانم چندان سپید نیست! ما را ببخش، اگر هیچ یک از اشارت هامان، در خورِ این بشارت و نوید نیست.
آن غروب را، خدا آفرید؛ ولی هیچکس آن را نفهمید؛ حتی شاعران که همسایه های پیامبرانند و لطیفترین و نازنینترین آفریدگانِ آفریدگارِ مهربان!
لبخند تو، خورشیدی بود، که هرگز غروب نکرد و هیچ شاعری، آن را - در خور و شایسته - بر زبان نیاورد!
ای رسول مهر!
... آوای ایمانت در عالَم نور، منتشر، و نورِ رسالت بر جبینات جلوه گر گردید! انگار پیوند خجسته کرامات فلق و باور شفق، کفر را هم وسوسه کرد، تا به حق، ایمان آورد!
وقتی طنین خوش نوای جبرئیل در جانت پیچید و هنگامه خروش صور اسرافیل رسید، کشتی پیامبران پیشین، در توفانِ نامت گم گردید و خدا برای رستگاریِ آفریدگانش، تو را از راه مِهر برگزید.
مکه شکفت و شکفت و تا خداوند رسید و جهان، عِطرِ خوب عشق و نوید جمله انبیا علیهمالسلام را در شبِ ستاره و نور، بو کشید.
اگر تو نبودی
آه، ای ارمغانِ جهان آفرین!
ای خاتم قلبها را، نگین!
ای بر او رنگِ ایمان، مؤیّد!
ای روح مجرد؛ یا محمد!
اگر تو نبودی، شبهای ما، هرگز به صبح صادق نمیکشید و عصرِ نفوذِ تندیس های حکومت های بی حکمت و معنویت، به سر نمیرسید.
اگر تو نبودی، «لات»ها آبروی مذهب را میریختند و «بوجهل»ها، طومارهای رنگین و آهنگین و... ننگینِ خویش را به نام حقیقت و شورِ شعر و شعور، نَه هفت، که هفتاد بند، بر پرده های خانه دوست می آویختند!
اگر تو نبودی... اما نه! تو هستی؛ از صبح اَزَل، تا شامِ ابد. ای آیینه «اَحَد»! ای احمد! و فریادِ گلدسته ها، ما را به تو میرساند.
«بِلال» هنوز، تو را به ما میگوید...؛
یعنی: «اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد صلی الله علیه وآله بس است و، آل محمد».
مهدی خلیلیان