متن ادبی «اگر تو نبودی... »

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

نامت را می‏دانستند، و اینکه می ‏آیی؛ حتی دشمنانت!
اما دوستانت، بغض لبخندشان، چندان پنهان نبود؛ که دیدگان و لب‏ هاشان اشک شوق و شورِ لبخند را می‏نمود.
نوبتِ عاشقیِ دست‏ هایی بهارآور، رسیده بود؛ نوبتِ آخرِ واپسین و والاترین پیامبر؛ به صورت: رَشکِ شمس و قمر، و به سیرت: از تمامِ آفریدگانِ آفریدگارِ بلندمرتبه، برتر.
تو که آمدی، موکلان مشیت، برای هدایت بشر، طرحی دیگر زدند؛ طرحی نو در کارگاه قضا و قَدر.
تو آمدی و باید می‏ماندی، تا تمامتِ جان و جهان را به خدای خویش فرامی‏خواندی.
بخوان به نامِ خدا
«کعبه» و «اُمّ القری» در بستر خواب آسودند؛ اما فرشتگان در دامان «حرا» منتظر بودند.
چهل سالِ تمام، از غم انسان، کامت شرنگِ ماتم بود و دلت سرریزِ اندوه و غم... هیچ پیامبری چون تو، آزار ندید و خدای حرا، در بزمی سرشار از شور و صفا، پیکِ خوش ‏خبر خویش را، میزبانت گردانید؛
«بخوان به نامِ خداوند»،
ای محمد؛
ای احمد!
و تو، هرچند «اُمّی» بودی، خواندی.
حیران بودی، اما در حرا ماندی.
وقتی هزار چشمه نور در نهادت نشست و فروغ روحت به ملکِ جان پیوست، خدا - فقط برای تو - مرزهای زمان و مکان را گسست. زرتشت، انگار از فراسوی تاریخ، از آتشِ بلند بدعت ‏آورانِ آشیان خویش، دیده فرو بست. ای سید بطحا که راز و رمز پیدایی افلاک، برای تو بوده است!
چقدر آیینه تاریخ را با تحریف شکستند! چقدر به تو افترا بستند!
نغمه سروش، هرگز تو را نترسانیده و هیچ‏کس - جز خدا - آرامشت نبخشید.
«ورقه» حتی ورقی از صحیفه پیشانی‏ ات را نفهمید؛ آن‏گاه که راز وجود، در گلشن جانت ریشه دوانید و پروردگار، جبرئیل امین را، هم‏زبان و هم‏دلت گردانید، ای ستاره شب‏ های مکه!
طلوع عشق بود
... اما تو برخاستی و از خدایت مدد خواستی. خود کوشیدی و دیگران را کوشاندی؛ کوچاندی به سوی خدا.
ای سوار سبزپوش حرا!
ای در دَستانت چراغِ درخشانِ ره‏گشا، برای رهاییِ آدم ‏ها!
ای انسان ناطقِ دور از هوس و هوا!
ای اَبَرمَردِ شب‏شکن دوران ظلم‏ها و سیاهی ‏ها!
آن غروب را، چرا شاعران - هنوز هم - سرد و سنگین می‏خوانند و چنین غمگین؟! آن غروب، طلوع عشق و زندگی بود، آیا نمی‏دانند؟!
حتی شعرهای سپیدِ بلندشان که موج زد و از حضیض به اوج آمد نیز در آیینه چشمانم چندان سپید نیست! ما را ببخش، اگر هیچ یک از اشارت‏ هامان، در خورِ این بشارت و نوید نیست.
آن غروب را، خدا آفرید؛ ولی هیچ‏کس آن را نفهمید؛ حتی شاعران که همسایه ‏های پیامبرانند و لطیف‏ترین و نازنین‏ترین آفریدگانِ آفریدگارِ مهربان!
لبخند تو، خورشیدی بود، که هرگز غروب نکرد و هیچ شاعری، آن را - در خور و شایسته - بر زبان نیاورد!
ای رسول مهر!
... آوای ایمانت در عالَم نور، منتشر، و نورِ رسالت بر جبین‏ات جلوه ‏گر گردید! انگار پیوند خجسته کرامات فلق و باور شفق، کفر را هم وسوسه کرد، تا به حق، ایمان آورد!
وقتی طنین خوش نوای جبرئیل در جانت پیچید و هنگامه خروش صور اسرافیل رسید، کشتی پیامبران پیشین، در توفانِ نامت گم گردید و خدا برای رستگاریِ آفریدگانش، تو را از راه مِهر برگزید.
مکه شکفت و شکفت و تا خداوند رسید و جهان، عِطرِ خوب عشق و نوید جمله انبیا علیهم‏السلام را در شبِ ستاره و نور، بو کشید.
اگر تو نبودی
آه، ای ارمغانِ جهان‏ آفرین!
ای خاتم قلب‏ها را، نگین!
ای بر او رنگِ ایمان، مؤیّد!
ای روح مجرد؛ یا محمد!
اگر تو نبودی، شب‏های ما، هرگز به صبح صادق نمی‏کشید و عصرِ نفوذِ تندیس ‏های حکومت ‏های بی‏ حکمت و معنویت، به سر نمی‏رسید.
اگر تو نبودی، «لات»ها آبروی مذهب را می‏ریختند و «بوجهل»ها، طومارهای رنگین و آهنگین و... ننگینِ خویش را به نام حقیقت و شورِ شعر و شعور، نَه هفت، که هفتاد بند، بر پرده ‏های خانه دوست می ‏آویختند!
اگر تو نبودی... اما نه! تو هستی؛ از صبح اَزَل، تا شامِ ابد. ای آیینه «اَحَد»! ای احمد! و فریادِ گلدسته‏ ها، ما را به تو می‏رساند.
«بِلال» هنوز، تو را به ما می‏گوید...؛
یعنی: «اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد صلی ‏الله‏ علیه‏ و‏آله بس است و، آل محمد».

مهدی خلیلیان