سپیده دمی از جنس بهار، مردی، شب زنده داری های سالیانش را در ردای خویش پیچیده بود و حرا را با خود به خانه می آورد و خورشید، از شانه های مبعوث و مسرور او، روز را آغاز میکرد.
«آن پریشانی شب های دراز و غم دل» در او به مژده ای سحرانگیز بدل شده بود.
خدا او را صدا زده بود و مرد، مبهوت و مشعوف از این فراخوانِ پر از وحی، میرفت تا روزگار تاریک زمین را به سمت آفتاب، برانگیزد.
سر به اوج
او صدای وحی را شنیده است؛ بی شبهه و سر به اوج؛ صدایی که شبیه هیچ صدایی نیست؛ صدایی که مواج است و در هیچ گوشی طنین نمیاندازد، مگر آنکه مَحرم خلوتگاه انس باشد.
سینه اش، بی تابی نمیکند در معرض این رسالت شگرف.
شانه هایش کم طاقت نیستند که از پلک های آغاز خلقت، پروردگار آفرینش، او را درخور تمام رازهای هستی آفرید و دلش را اقیانوس رقم زد برای این روز بی پروا.
برخیز، محمد!
صدای پروردگار، از لب های امینِ وحی تراوید و جبرئیل، با بالهایی از ملکوت، بر تو نازل شد. آیه های نخستینِ رسالت، بر شانه هایش بود و او با هرچه امر خداوندی، تو را خطاب کرد.
بخوان، دلیل خلقت کائنات!
بخوان، آفتابِ خاک نشین!
بخوان، بلدِ راه های آسمان!
تا پروردگارت، تو را تاج سرِ هستی کند؛ تا رحمت خویش را در هیئت تو، بر عالمیان جاری کند.
بخوان، که تمام رسولان گذشته، مقدمه وجود تو بودند و تمام تاریخِ تا امروز، تمهید سرنوشت تو بود.
برخیز محمد! برخیز و ردای عصمتِ خویش را از چله نشینیِ این سال ها بتکان.
برخیز و اعجازِ مؤکد خود را به دوش بگیر و در کوچه های زمین جاری شو، تا اهالی طغیان گر خاک، در معرض رسالت تو به سجده بیفتند و اطاعت و بندگی را فرمانبردار شوند!
برخیز تا تمدن دست هایت، هستی را رام کند و شق القمرِ کلامت، شعورِ ابدی را در زمین حکم فرما سازد.
نامش تا همیشه زنده است
پیامبر واپسینِ خداوند، مشعلِ هدایت در دست گرفت و بیست و سه سال، بی وقفه، تمام راه های صعب زمین به سمت آسمان را گشود.
در تمام کوره راه ها و سنگلاخ ها، گام زد و لاعلاجیِ تمام مصایب را چاره کرد.
... گوش کن، هنوز که هنوز است، حنجره مؤذنان توحید، به شوق او فریاد میشود و مناره های بلند خاک، مکتب موحد او را تا فلک، ندا میدهند.
نامش را، تا ابد، گلدسته های عاشق، دست به دست به عرش میبرند و با سلام و صلواتِ اهل زمین، کروبیان، درّ و گوهر بر سر خاکیان فرو می بارند.
سودابه مهیجی