پیراهنِ سفیدِ ستاره سیاه بود *** تابوتِ شب، روان و بر آن نقش ماه بود
خورشید: کوهی از یخ و هرچه درخت: سنگ *** بی ریشه بود هرچه که نامش گیاه بود
دنیا مکرَّر از عبثِ هرچه هست و نیست *** در خود زمین تکیده، زمانه تباه بود
بی شک «هُبَل» خدایْترینِ خدایگان *** «عزّی» برای جهلِ عرب تکیه گاه بود
کعبه پر از شکوه و شعف، شور و زندگی *** اما برای روحِ بشر قتلگاه بود
شهری پُر از کنیزک و برده که هرچه مست *** خَمرش به جام و عیش مدامش به راه بود
با هر پسر: ولیمه و شادی، ولی چه چیز *** در انتظار دخترِ یک «روسیاه» بود
در چشمه ای وحشی بابا دو دست گور *** تنها پناه دخترک بی پناه بود
بابا به روی ننگ قبیله که خاک ریخت *** تنها سؤال دخترکش یک نگاه بود
لبریز بغض، بر دو دهانی که میشدند *** هر بار باز و بسته «دعا»؟ نَه، دو «آه» بود!
روشن: سیاه و خوب: بد و هر چه خیر: شر: *** عصیان: ثواب و صحبت از ایمان: گناه بود!
سیر و سقوط، معنیِ سیر و سلوکشان *** اوج صعودها همه در عمق چاه بود
سالک اگر که کافر، یا کفر اگر سلوک *** کعبه نَه قبله گاه، که یک خانقاه بود
اینگونه شد که نعره زد ابلیس: ای خدا *** حق با من است، خلقت تو اشتباه بود!
فوجِ مَلَک به ظنِّ غلط، در گمان شدند *** با طرحِ نکته ای، همگی نکتهدان شدند
طوفانِ شک وزیر و ملایک از آسمان *** با کشتی شکسته به دریا روان شدند
عرش از درون به لرزه درآمد که بس کنید *** از این به بعد، اهل زمین در امان شدند
شک شد یقین و «کن فیکون» بانگ بر گرفت *** بود و نبود، آنچه نبودند، آن شدند
برقی زد آسمان و زمین غرق نور شد *** یک یک ستارگان همگی کهکشان شدند
مردانِ گوژپشت و درختان پیر و خشک *** قد راست کرده، باز نهالی جوان شدند
بر قبرهای کوچک و بی نام و بی شمار *** حک شد که بعد از این پدران مهربان شدند
هر سنگ: شاخه ای گل و هر صخره: جنگلی *** انبوه رنگها: همه رنگین کمان شدند
«کسری» شکست و آتشِ «آتشکده» نشست *** «رود» از خروش ماند و علائم عیان شدند
اهل زمین، بدون پر و بال پر زدند *** مردم، تمام سالکِ هفت آسمان شدند.
مهدی زارعی