شعر «سلوک»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

پیراهنِ سفیدِ ستاره سیاه بود    ***    تابوتِ شب، روان و بر آن نقش ماه بود
خورشید: کوهی از یخ و هرچه درخت: سنگ    ***    بی ریشه بود هرچه که نامش گیاه بود
دنیا مکرَّر از عبثِ هرچه هست و نیست    ***    در خود زمین تکیده، زمانه تباه بود
بی شک «هُبَل» خدایْ‏ترینِ خدایگان    ***    «عزّی» برای جهلِ عرب تکیه ‏گاه بود
کعبه پر از شکوه و شعف، شور و زندگی    ***    اما برای روحِ بشر قتلگاه بود
شهری پُر از کنیزک و برده که هرچه مست    ***    خَمرش به جام و عیش مدامش به راه بود
با هر پسر: ولیمه و شادی، ولی چه چیز    ***    در انتظار دخترِ یک «روسیاه» بود
در چشم‏ه ای وحشی بابا دو دست گور    ***    تنها پناه دخترک بی پناه بود
بابا به روی ننگ قبیله که خاک ریخت    ***    تنها سؤال دخترکش یک نگاه بود
لبریز بغض، بر دو دهانی که می‏شدند    ***    هر بار باز و بسته «دعا»؟ نَه، دو «آه» بود!
روشن: سیاه و خوب: بد و هر چه خیر: شر:    ***    عصیان: ثواب و صحبت از ایمان: گناه بود!
سیر و سقوط، معنیِ سیر و سلوکشان    ***    اوج صعودها همه در عمق چاه بود
سالک اگر که کافر، یا کفر اگر سلوک    ***    کعبه نَه قبله گاه، که یک خانقاه بود
این‏گونه شد که نعره زد ابلیس: ای خدا    ***    حق با من است، خلقت تو اشتباه بود!
فوجِ مَلَک به ظنِّ غلط، در گمان شدند    ***    با طرحِ نکته ‏ای، همگی نکته‏دان شدند
طوفانِ شک وزیر و ملایک از آسمان    ***    با کشتی شکسته به دریا روان شدند
عرش از درون به لرزه درآمد که بس کنید    ***    از این به بعد، اهل زمین در امان شدند
شک شد یقین و «کن فیکون» بانگ بر گرفت    ***    بود و نبود، آنچه نبودند، آن شدند
برقی زد آسمان و زمین غرق نور شد    ***    یک یک ستارگان همگی کهکشان شدند
مردانِ گوژپشت و درختان پیر و خشک    ***    قد راست کرده، باز نهالی جوان شدند
بر قبرهای کوچک و بی نام و بی شمار    ***    حک شد که بعد از این پدران مهربان شدند
هر سنگ: شاخه‏ ای گل و هر صخره: جنگلی    ***    انبوه رنگ‏ها: همه رنگین کمان شدند
«کسری» شکست و آتشِ «آتشکده» نشست    ***    «رود» از خروش ماند و علائم عیان شدند
اهل زمین، بدون پر و بال پر زدند    ***    مردم، تمام سالکِ هفت آسمان شدند.

مهدی زارعی