متن ادبی «ای شهر نشسته در غم»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

ای زمزمه نشسته بر اندوه! ای زمزم گریسته بر خلوت غبار!
ای ناله‏ های فروخفته در نای لحظه‏ ها؛ اندوهتان بلند!
هان بگویید، اینک این رستخیز نا به هنگام، از پی چیست؟!
این که بنشانده ‏ست بر آیینه دل‏ها، غبار؟!
این که برده از دل پیر و جوان، اینک قرار؟!
ترجمانِ داغِ عالم سوز کیست؟!
ای مدینه!
اینک تو و این سکوت مُصحف!
اینک تو و این غم مضاعف! ای شهر نشسته در غم یار!
با رفتن آفتاب مگذار! از خاطره ‏ها رود حضورش! آیینه حق نمای نورش!
ای مدینه!
بشتاب که می‏رود امیدت!
امیّد همیشه رو سفیدت!
بشتاب که می‏شود فراموش!
در خاطر روزهای عیدت!
اینک تو و این غم مضاعف!
ای مدینه!
سرد است نگاه مسجد امروز!
آیینه دل نشسته در سوز!
بغضی به گلوی خسته دارم!
آتش به دلم بیا، بیافروز!
اینک تو و این غم مضاعف!
ای خانه وحی یاری‏ ام کن!
پروانه وحی، یاری‏ ام کن!
سرمایه رحمت جهان رفت!
آن نورِ زمین و آسمان، رفت!
آیینه، غبار غم به دامان!
گرید به هوایِ روی جانان!
گوید به زبان بی زبانی!
شاید به اشاره ‏ای بدانی.
ای شهر نشسته در غم یار!
با رفتن آفتاب مگذار!
از خاطره ‏ها رود حضورش!
آیینه حق نمای نورش!
ـ ای خانه وحی، کو محمد صلی ‏الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم ؟
آیینه حق نمای سرمد!
فرزند حجاز کو، نیامد!
آن روح نماز کو، نیامد!
محراب نهاده سر به زانو!
گر مرثیه‏ خوان و گه سبب جو!
آکنده دل از غم صدایش!
گوید به میانِ ناله ‏هایش: ای شهر نشسته در غم یار!
با رفتن آفتاب مگذار!
از خاطره ‏ها رود حضورش! آیینه حق نمای نورش!
ـ ای خانه وحی، داغ بابا!
آشفته اگرچه قلب زهرا علیه السلام !
ما را به شراره ‏ای بسوزان!
با مرثیه واره ‏ای بسوزان!
شاید به زبان بیت الاحزان!
نالیم، که در فراق جانان: ای شهر نشسته در غم یار! با رفتن آفتاب مگذار
از خاطره‏ ها رود حضورش!
آیینه حق نمای نورش!
ای زمزمه نشسته بر اندوهم!
ای کعبه برده از دلم آرامش! ای گریه آسمانی جبراییل علیه ‏السلام ! ای ناله نای تنهایی‏ ها! بغضی به گلوی خسته دارم!
آن روز در آن غروب غمگین
با رفتن آفتاب دیدم.
در چهره عاشقانِ توحید، غم بود و...

سید علی اصغر موسوی