آماده ای که راهی شوی. آماده ای که بروی.
چشم می چرخانی به خاطره های خوش سال های نه چندان دور. تمام خاطرات تلخی که یک عمر، حجاز را می آزرد.
باید دل بکنی؛ از خودت، از پاره تنت، از لبخندهای مهربانش، از برادری مهربان و عدالتی ماندگار، از کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند.
از سویی، دلتنگ دل کندنی، از سویی، بی قرار رفتن.
آسمان، در چشم های بی تابت تاب میخورد و قطره قطره مرور میشود بر پلک های خیست. بوی سفر، خانه ات را برداشته است.
خیلی ها منتظر رسیدن توانَد. هجرتت، یک بار مبدأ تاریخ شد و این بار، آغاز ماندگاری، آغاز، آغاز، آغاز زندگی جاودانه است.
جبرئیل بر آستانه در ایستاده است تا همسفرت شود.
خدیجه علیه السلام بی قرار همکلامی عشق است. آمنه، بی تاب و عبداللّه، بی قرار یوسف مهربانش نشسته. عبد المطلب و حلیمه ایستاده اند تا مهربانی شان را با تو تقسیم کنند.
میروی تا پایان این همه چشم انتظاری باشی و سرآغاز تمام بی قراری های ستاره مهربانی ات؛ فرشته ای که لبریز از اندوه روزهای ندیدن توست. میروی؛ اما هنوز نگران حجازی، نگران مدینه و بت هایی که دوباره در مکه زنده خواهند شد و زندگی خواهند کرد و نگران که این همه راه نیمه راه را چه کسی به پایان خواهد برد؛ این همه گمراه را که به راه می آورد؟
میروی؛ اما وجودت پر از دلشوره امت است.
ناگزیر رفتنی، میروی تا جاودانگی ات را بر بلندای بلندترین بام ها، بلندتر از همیشه فریاد بزنیم و اسلاممان را به نام مقدست سوگند بخوریم و شهادت بدهیم به یکتایی خدایی که تو نشانمان دادی و رسولی که تویی و امامت برادرت.
میروی؛ سبک تر از ثانیه هایی که در اولین وحی بر تو نازل میشد، سبکتر از نفس هایت که اولین کلمات قرآن را بر دوش میکشیدند.
میروی؛ سبک تر از شبی که معراج، انتظارت را میکشید.
چه تلخ میگذرد این روزهای بی تو بر حجاز! چه تلخ میگذرد بر ما!
چه تلخ میگذرد، چه تلخ میگذرد!
عباس محمدی