صدای پای شبانگاه را میشنوم، گویی هزار مسافر خسته، بی رسیدن به مقصد، در سینه ام نفس نفس می زنند! بر شانه های خاک سر گذاشته ام. رخسار روز، رنگ باخته است و صدای های های حادثه، رهایم نمیکند. خیره مانده ام روزی این چنین فرو خفته را با آهنگ خاموش گام های خورشید.
این روزها قناری ام از بند میرود این آخرین رسول خداوند میرود
باید از تمام وجودم بنالم!
باید گلویم عزادار باشد!
باید کلمات، بوی اندوه بگیرند! آخرین پیامبر خدا، بال گرفتن در هوای نور را آغاز کرده است ـ پریدن در هوای معطر رسیدن ـ .
آسمانم سخت بارانی است. کسی از درون، در تنم ضجه میزند، گلویم را مجال سرودن نیست. اندوه می بافم. در خویش فرو ریخته ام. طلوع شب، آغاز فراقی است جانگداز.
بیمناک ایستاده ام.
او مطمئن ایستاده است؛ ایستاده تا خداحافظی کند. هر آنچه ستاره، در گودی چشم هایش فرو ریخته است. اندوه در من شدت گرفته است. آرام میگذرد و بر برکه های آسمان، ملایک نجوایش میکنند. هنوز دنبال تکیه گاهی چون او میگردم.
شب در تنم پنجه میکشد. باید چشم هایم را به آسمان بیاویزم. این داغ، ویرانم کرده است.
جبرئیل، به پیشواز آمده است و تنها چشم های مشتاق پیامبر، در خور دیدار اوست.
ایستاده تا بگذرد. جاده های فرادست، انتظار گام هایش را میکشد. مکه، بغض دیرین خویش را شکسته است و مدینه، های های میگرید.
از شعب، صدای اندوه سالها سکوت بلند است و گردنه های حجاز، چشم در چشم حادثه، بر سینه میکوبند.
شب، مداوم شده است و دروازه های شفق بسته. آسمان، رنگ دیگری گرفته است. دریچه ای باز و پیامبر، چشم در چشم ملکوت، به رسیدن می اندیشد.
دستم را به سایه های برآمده از اندوه گرفته ام؛ سخت در معرض ویرانی ام.
حمیده رضایی