میروی و کوچه های مدینه را به دست شیون و غم می سپاری. ابرها، آسمان را پوشانده اند و بغض ها در گلو مچاله مانده اند.
پس از تو، خاکستر بی پدری بر سر یتیمان شهر، آوار میشود. ای تکیه گاه استوار ام ابیها! میروی و پس از تو، چشمان فاطمه را رودخانه ای همیشه جاری در برمی گیرد. دیگر رایحه سخنانت در جان مسجد و محراب نمی پیچد. دیگر بادها گیسوان عدالتت را بر شانه های زمین نمی گسترند و آفتاب مهربانی ات، پنجره های خسته را نوازش نخواهد کرد.
آن روز که آمدی، نفس در سینه خفاشان حبس شد و آتشکده های ظلم و نفاق، به خاموشی تن دادند. آن روز که جبرئیل، سرود بعثت در گوشَت خواند، بت های عظیم جهل شکسته شد و باران یگانه پرستی، سر و روی جهان را شستشو داد و حالا... حالا که میروی، ماه چون فانوسی بی جان افتاده است و کوه ها، قرار از کف داده و فرو ریخته اند.
ای پیام آور روشنی! آیینه ها هر روز در نور چهره درخشان تو وضو میگیرند. هفت آسمان، شمه ایست از چشمان آبی ات. اگر تو نبودی، شاید تا جهان باقی بود، دخترکان معصوم عرب، مفهوم زیستن را در زیر خروارها خاک، از یاد میبردند و هنوز قانون دل های جاهل حجاز، با شمشیر و خون رقم میخورد.
امین و روشن ضمیر آمدی و در میان آن همه سیاهی، نوید سپیدی و مهر بودی و اکنون که میروی، کبوتران سیاه پوش، آسمان رفتنت را با دلی خونین آکنده اند.
بانوی آبها، سوگ تو را در اشک غوطه ور است و مولای نخل ها، در عزای کوچت افق های تاریک را خیره مانده است. ای فرزند کوه و دریا! بزرگی ات را به فخر برمیخیزیم و داغ سترگت را در کوچه های بی کسی به گریه می نشینیم.
معصومه داوود آبادی