مکّه، می سوخت در آتش بی امان جاهلی.
جهان مچاله میشد در مشت نا فهمی انسان.
زمین زنده به گور میشد، زیر پای موجود ناسپاس خلقت.
گورها از فریادها بی گناه آکنده؛ دستها، در خون شناور، چشم ها، از بیداری تهی.
جهالت از در و دیوار، زبانه میکشید.
دنیا، کمر خم میکرد زیر بار عصیان... آفتاب، شرمسار از تماشای گناه و جسارت آدم، هماره طلوع نکرده، آرزوی غروب را داشت.
ناگهان، دریای لطف الهی به جوش آمد.
حرا، در تب یک اتفاق شگرف، سوخت، حرا در شوق یک خلسه عارفانه به سماع آمد.
حرا، در هیجانی ملکوتی، شگفت.
حرا جوانه زد،
حرا از بطن کوه، جاری شد. حرا قد کشید؛ بر بلندای زمانه ایستاد؛ بالاتر از طور و نزدیکترین نقطه به آسمان.
محمّد صلی الله علیه وآله در حراست و ناگهان یک واقعه بی بدیل، ناگهانِ یک رستاخیز، ناگهانِ وحی است.
نبض زمان تندتر میزند، نور از در و دیوار، سرازیر میشود و صدای خدا از زبان جبرائیل جاری است.
«اقرأ...»
صدا سکوت را میشکند.
صدا، ثانیه ها را متوقّف میسازد .
صدا، امواج را در مینوردد.
«خواندن نمیدانم!»...
«اقرأ»...
«چه بخوانم؟»
«اِقْرَأ بِاسْمِ رَبِکَ الّذی خَلَق»
حجاب ها، کنار میرود، درهای آسمان، یکی پس از دیگری باز میشود، خدا سخن میگوید و آرامشی در جان محمد صلی الله علیه وآله، شعله میکشد...
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه، مسأله آموز صد مدرّس شد!
انسان برگزیده شد تا بار امانت به دوش کشد و شانه های محمّد صلی الله علیه وآله، تاب این بار عظیم را داشت و سینه محمّد صلی الله علیه و آله امین وحی شد.
محمد صلی الله علیه و آله برگزیده شد و محمّد صلی الله علیه و آله یکباره از بلندای کوه، نور جاری شد.
محمّد صلی الله علیه و آله از حرا می آید و بر بلندای جهان می ایستد.
بزرگ معلّم از حرا میآید و الفبای رحمت و رستگاری را به انسان می آموزد.
محمد صلی الله علیه وآله می آید، با معجزهای بزرگتر از «تورات»، روشنتر از «انجیل»، دلنشین تر از «زبور» با سوره سوره روشنی، آیه آیه محبت.
محمّد صلی الله علیه وآله می آید تا دنیا، 23 سال همنشینی باد و آفتاب را به شوق بنشند.
تا دنیا، به دستگیری دو نور، راه سعادت بپوید.
تا دنیا در سایه مهربانیِ دو خورشید، بیاساید.
اشارات :: شهریور 1383، شماره 64
خدیجه پنجی