شاید اگر من فطرس نبودم، هیچوقت چشمم به جمال دل آرایت روشن نمیشد. شاید اگر بالهای سپید من در آتش خشم خدا نمیسوخت، هیچ وقت لطافت دستهای تو را حس نمیکردم.
شاید اگر در آن جزیره دور افتاده، در پس تاریکی ها، فریادزنان تو را صدا نمیکردم، هیچگاه توفیق درک حضورت را نمییافتم.
آه، میوه دل علی و فاطمه؛ حسین! چگونه میتوانم عطر دل انگیز قنداقه بهشتی ات را فراموش کنم؟ چگونه میتوانم تصویر روشن نگاهت را از خاطر ببرم؟
یادش به خیر، چه روز مبارکی بود آن روز! چه ولوله ای بود در آسمان! انگار بهشت میخواست سقف بلند آسمان را بشکافد و به پابوس تو بیاید! انگار آسمان میخواست از شوق، هروله کنان، به طواف کعبه وجود تو برخیزد!
جبرئیل هم با فوج فوج فرشتگان، لبخندزنان صلوات میفرستاد و تهنیت میگفت.
یادش به خیر، آن لحظه ای که با بالهای شکسته و چشمان به اشک نشسته ام، بر شانه های فرشته ای نشستم و به سوی تو آمدم! یادش به خیر، آن لحظه که بالهای شکسته ام را گریه کنان بر قنداقه تو نهادم و خدا را به نام تو قسم دادم که مرا ببخشاید و شفاعت تو را در حقم بپذیرد!
یادش به خیر، آن لحظه که تو چشمهای زیبا و مهربانت را گشودی و من برای همیشه، در آسمان نگاهت چون کبوتری گم شدم.
نسرین رامادان
اشارات :: شهریور 1385، شماره 88