متن ادبی «هفت پشتت به خورشید می‏رسد»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

اشارات :: شهریور 1383، شماره 64
خوش آمدی، ای آن که توفان در رکاب داری و شانه‏های ستبرت، کوهستان را می‏سراید!
چشمانِ اردیبهشتی‏ات چون دو پنجره گشوده به آسمان است که پرندگان فضیلت بر آنها ترانه می‏خوانند. زمین از تو می‏روید «فرزند پدر خا ک»! چون به شمشیرها نگاه کنی، به زمین می‏افتند و نخل‏ها قامت قیامتت را ستایش می‏کنند.
واژه‏ها کوچکتر از آنند که تو را تصویر کنند، ای صاحب فضیلت‏های بی‏شمار!
آن‏چنان بزرگی که بی‏تو، تاریخ کربلا ناتمام می‏ماند.
دست‏های بریده‏ات هنوز چون دو بال سرخ بر شانه‏های فرات، خطِ خون می‏کشد.
چون بر اسب می‏نشینی، هفت آسمان به پیشوازت می‏آیند و سنگ‏ها زیر سمِ اسبت دود می‏شوند.
برادری‏ات، زبانزد قبایل است.
یا عباس! زمین تو را کم دارد که این‏چنین در خود مچاله مانده است.
چون بیایی، آفتاب از چارسو در بر می‏گیردمان و کوچه‏ها، عبور گام‏هایت را کِل می‏کشند.
چون تو بیایی، شاعرانه‏ترین ترانه‏هایم به شکوفه می‏نشینند.
ای بزرگ! هفت پشتت به خورشید می‏رسد، مردانگی درا عماق جانت ریشه دوانده است، فریادت دل نامردمان را می‏لرزاند و سکوتت، شگفت‏انگیزترین فریادهاست.
هنوز از مشک‏ها بوی نفس‏های تو می‏تراود و آب هر روز، تصویر با شکوه تو را قاب می‏گیرد
این بادها از سرزمین گیسوانت خاطره‏ها به همراه دارند.
ای «راز رشید» ام‏البنین! عشق در تو به بلوغ رسید، آن هنگام که زاده شدی و خاک از آن روز که خون تو را مکید، تبدار است.
اقیانوس‏ها به وسعتت گواهی داده‏اند و صنوبران کهنسال، به زبان تو تکلم می‏کنند.
درهای بسته را با نگاهی می‏گشایی، گویی تمام کلیدهای جهان در دست توست؛ آخر تو «باب الحوایجی»
«یا ابوالفضل»! تو می‏آیی و از این پس، برادری و جوانمردی، قانون جهان خواهد شد.
معصومه داوودآبادی