متن ادبی «پدر فضیلت»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

اشارات :: شهریور 1383، شماره 64
به جشن و پایکوبی نشسته است هفت آسمان، لحظه روشن ورود ماه بنی‏هاشم را.
فرشتگان، پیوسته در طوافند، گاهواره ادب را!
تو پلک گشودی و دنیا برای همیشه زیر سایه امن مهربانی‏ات، ایمن شد.
تو پلک گشودی و سرگردانی آب‏های جهان، تمام شد.
تو پلک گشودی و کربلا نفس راحتی کشید
تو پلک گشودی و علقمه بی‏تاب شد.
تو پلک گشودی و افسانه «فرات و ساقی تشنه لب» به حقیقت پیوست.
پدر، تو را در آغوش گرفت و بوسید، چشم‏هایت را، پیشانی بلندت را.
دست‏هایت را بوسید و گریست؛ رازی در این دست‏ها است، دست‏های کودک، عیبی دارند؟! مادر پرسید و پدر گریست و پرده از راز دست‏های نام‏آورت برداشت.
پرده‏ها بالا رفت.
قصّه شروع شد.
تو در کربلا، مشک آب بر دوش، سوار بر اسب، به سمت خیمه‏ها تاختی. مشک از آب سرشار و تو از امید.
در یک دست مشک و در دستی دگر عَلَم!
برق تیغی، جهان را تاریک کرد.
برق تیغی، آسمان‏ها را آوار.
برق تیغی، پایان ماجرا را نوشت و دو بازوی تو...
ضرباهنگ صدای تو در گوش زمان پیچید؛ وَ اللّه‏ اِنْ قَطَعتموا یَمینی!
و عرش بر بازوی تو بوسه زد.
مادر گریست؛ گریه شوق بود، به شکرانه نعمت،
قنداقه آسمانی‏ات را دور سر «حسین» چرخاند. قنداقه‏ات پروانه‏وار، بر گرد شمع وجود «حسین»، در طواف بود و هفت آسمان، گرد قنداقه‏ات! تو از آن لحظه که فدایی حسین شدی، باب الحوایج گشتی.
تو تلفیق دو رشادت، تکثیر بلند دو شجاعت و برگزیده یک انتخاب بودی
پدر فضیلت‏ها!
جهان مات نگاه آبی‏اش بود     خدا پایان راه آبی‏اش بود
زمانی که لبش رود عطش شد     فرات احساس آه آبی‏اش بود
خدیجه پنجی