متن ادبی «چشم‏هایی به رنگ شب»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

نامت، اعجاز کلام است و یادت، بر زخم ‏های عمیق تاریخ آدم و عالم، مرهم و التیام.
آه، ای حبیب اللّه‏!
مگر نَه شعشعه طلعت کوکب ه‏ات، حُسن آفتاب شکست و شَرَف رسالت و عزِّ دولتت به ازل و ابد پیوست؟!

مگر نَه جانت مهبط وحی پروردگار گشت و بیانت کاشف سرِّ هدی؟!
مگر نه «سلسبیل»، رشحه ‏ای از جام کرمت است و «جبریل» فقط قاصدکی در هوای حرمت؟!
منت آن یگانه وَدود را که بر ما از سرِ رأفت، بهر وصول به عبودیت و معرفت، در باغ سبز ولایت و محبت اهل بیت شما را گشود و در صحیفه هدایت فرمود:
«سُبْحانَ الَّذی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَی الَّذی بارَکْنا حَوْلَهُ...».
عشق بود و سکوت بود و سحر...
معراجت را شاعران، نامه‏ ها کردند و فریاد شوق از دل و جان برآوردند. دبیران فلک نیز یاورشان گردیدند و... قلم‏هاشان به اوج ملک اللّه‏ و افق ‏های بالا رسیدند؛
بر نهاده ز بهر تاج، قدم
پای بر فرق عالم و آدم
قامت عرش، با همه شرفش
ذره ‏ای پیش ذروه شرفش
بر نهاده، خدای در معراج
بر سر داتش از «لَعَمْرَک» تاج
آسمان سفر، آبی است
فدایت شوم؛ که تمامت خاک عالم و آدم به یک نظرت آفتاب زر گشت و خاک پایت تاج فرق بشر.
عشق بود و سکوت بود و سحر... آن‏گاه بر مرکب نورت نشاندند و از جهان ناسوت و کویر برهوت، سوی عرش ملکوتت کشاندند؛ و بند بند وجود هزار هزار اجرام آسمان و بروج کهکشان، از شوق دیدارت گسستند و چون حاجبان درگاهت کمر به خدمتت بستند.
مگر می‏توان «هفت گنبد» را در «پنج گنج» گنجانید و سفر عشق را به تصویر کشید؟!
در شب، از مسجد حرام، به کام
رفته و، دیده و آمده به مقام
یافته جای خواجه عقبی
قبه قرب لیلة القربی
گفته و، هم شنیده، و آمده باز
هم در آن شب، به جایگاه نماز
بهاران رسید
آن امین خوش‏خبر و نیکو سِیَر، بر براق سفر تا آسمان‏ها تاخت؛ چندان شورآفرین و دل‏نواز، که «روز»، زیر گام‏ هایش در تار و پود خویش آهنگ وداع نواخت و «شب» از آمدنش رنگ باخت و به سماع پرداخت؛
... بهاران رسید و، بهاری شگرف
به پابوسی شه‏سواری شگرف...
شب تار، از تار مویش شکافت
شب از آن سحر این‏قَدر ـ قدرْ یافت
شب مِهر بود و، براق سفر
شب عشق بود و، سروری دگر...
و شب «شفاعت» بود و تمنای آمرزش گناهان امت، از ذات سرمد و گنجینه رحمت و مودت؛
خدا گفت: ای دوست! حاجت بخواه
تو هستی و من؛ صاحب بارگاه
پیامبر، به لب‏خنده‏ای، لب گشود
همه امت خود، شفاعت نمود...
خدا، ساخت او را، مهینْ پادشاه
که ما را دهد، روز حسرت، پناه

اشارات :: مهر 1386، شماره 101
مهدی خلیلیان