چه شبي است امشب! نور از آسمان مي بارد و چنگ، دل هاي ما را مي نوازد. صبح است انگار... خورشيد عنايت «تو» از كدام مشرق بهاري، طلوع مي كند؟! .. از كدام سوي جهان داري مي خواني ام؟
بگو بشكفد شكوفه هاي ياسمين جانمان. بگو جاري شود زلال معنويت در رگِ روحمان. امشب، شبِ خواب و رؤيا نيست؛ امشب، شب بيداري است؛ شبِ «سبوح قدوس»، شبِ «رَبُّ الملائكةِ و الرّوح»، شبِ «تضرع»... امشب مي خواهم مرواريد غلتان اشكم را به تلافيِ همه روزهاي خشك دلي، ببارانم.
كسي از ملكوت، از ماوراي حقيقت صدايم مي زند. مرا به نام مي خواند و صدايش عجب گوش نواز است... من هم دلم همان جاست؛ همان گوشه ملكوت، پيش همان كه عظيم است و رفيع است و بصير است و خبير است؛ همان كه «ذوالجلال و الاكرام» است، همان كه «اَلطَفَ مِنْ كُلِّ لَطيف» است، همان كه نور است و كسي مثل او نيست...
من بي تابم و آرامِ جانم را مي جويم. مي خواهم بيايي و دستم را بگيري و سرچشمه زلالِ فطرت را نشانم بدهي. ببين كه آلوده به گناهم. ببين كه جاذبه هاي رنگي دنيا، اسيرم كرده است. بگذار در حريم تو، اين لحظات آسماني را به صبح برسانم. بگذار پروانه وجودم در شعله حضور تو فنا شود. بگذار قدر اين شب بزرگ را درك كنم. من، فرصتم كم است.
سيده زهرا برقعي
اشارات :: شهريور 1387، شماره 112