شب قدر است.
عطر نفس های فرشته ها را میشود حس کرد.
ستاره ها را میشود از آسمان چید. افتادگی و تواضع آسمان را امشب حد و مرزی نیست.
آسمان به زمین نزدیک است. شب قدر است؛ هزار پنجره بر زمین گشوده شده از بالا دست، هزار روزنه از کشف و شهود باز شده، آسمان گم میشود در صدای زمزمه عاشقانه ها.
امشب فرشته ها تا صبح، نجوای دلسوخته بنی آدم را میشنوند.
کلمات روشن وحی، نازل میشود بر سینه زمین.
شمار فرشتگان را حد و حصری نیست.
هزار هزار آدم، امشب متولد میشوند از نو.
از پیله نیاز و توسل، از بند بند «جوشن کبیر» و از عمیق ترین شعله های «یا رب» «یا رب»، هزار پروانه میشکافند، پیله دلتنگی غربتشان را. امشب، شب پرواز است؛ شب قدر، شب تقدیر و سرنوشت، بیایید ای صداهای در سینه حبس شده!
بیایید ای گداهای پشت درمانده! بیایید، ای اشک های یخ زده!
بیایید ای درمانده های در راه فرومانده! اگر فرصتی باشد، امشب است.
کجایید، دستان همیشه سائل من؟
بکوبید کوبه این درگاه را؛ صاحبخانه پشت در منتظر توست، این درگاه دربان ندارد، هیچ نگهبانی دست رد بر سینه ات نخواهد زد، صاحب خانه خودش تو را خوانده است. صاحب خانه خود، پیش قدم شده. امشب، شب آشتی است؛ پایان قهرها و جدایی ها. امشب شب قدر است.
باران می بارد، چقدر باران تند می بارد. باران روح است «قدر».
باران ندامت است از چشم. باران توبه است در «دل».
باران آتش است در «من».
باران رحمت است از «تو». و من خیس شدم.
باران میبارد؛ باران توبه است در «من». ریزش عصیان است در «من». تطهیر «منیّت» است در «من». امشب، شب قدر است. من سراپا آتش، من شعله ور در عشق، من میسوزم از شوق؛ بیدارم کن. انگشت اشاره ای کافی است؛ کجاست شعله طوری که هادی ام شود؟
این روشنایی از توست موسای گمشده در هروله بوته آتش مانده! تو آن آتشی که در من زبانه میکشد. جاری است حس خواستنت در من.
من ذره ذره در تو رها هستم.
در تار و پود روح پریشانم، اندوه شعله سای تو می پیچد.
مرا میسوزانی، خلیلم آیا در آتش سوزان نیاز؟ امشب شب قدر است، باید تلاش کنم؛ تلاشی مستمر تا تو.
باید دست و پا بزنم؛ غریق دریای نیسان خویشم، ساحل نجاتی پیداست، تو آن دورها، شاید نزدیک تر از دورها، در انتظار منی. باید تلاش کنم؛ برای رسیدن تا تو.
خدیجه پنجی
اشارات :: آبان 1384، شماره 78