از کوچه های تاریک نفسانیت به سمت روشنایی و نور می آیم. پیوند میخورم با شب های همیشه بهار قدر؛ شب هایی که پروانه های حقیقت، گلهای ایمان را کشف خواهند کرد، شبهایی که امواج دریای وجودم اوج خواهند گرفت به سمت بودن. در کوچه باغ های سبز جوشن کبیر، مسافر راهی می شوم که مقصدش رستگاری است.
چراغ راهم، هزار نام نورانی خداست. از صدف لبم مروارید «الغوث الغوث»، می تراود؛ به امید آنکه باران توبه، آتش دوزخم را فرو نشاند «خَلِّصنا مِنَ النار یا رب».
و من آمده ام تا در میان انبوه ستارگان روشن شب های قدر، در زیر نور رهایی مهتاب به خویش برگردم؛ به سرزمینی که از آن دور افتاده ام، سرزمین حقیقت.
«من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم»
و شب های قدر، محفل وصل دوستداران است.
«چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند»
حمید باقریان
اشارات :: آبان 1384، شماره 78