نفسی نیست تا فریادی از جگر برآورم.
صدای دسته های زنجیر زن، حکایتی است از حادثه ای نزدیک. چشم هایم بارانی ست؛ گویی بر مزار آتش گرفته خویش می بارم! چون قلعه ای فرسوده در خویش ستون ستون فرو میشکنم.
ایستاده ای روبه روی حادثه، به قامت افراها، هیاهوی کسی که از جان می نالد در چشم هایش و سکوت دنباله دار حادثه روبه رویش، شهادتت را لطف خفیه الهی میداند.
رد شده ای و رد گام هایت تا افلاک کشیده شده است، از جهان بریده و به انکار ذره ذره خویش برخاسته. شب، چون رودخانه ای خروشان از سرت گذشته است و به روز رسیده ای؛ اما او هنوز ایستاده است تا در سپیده چشم های بسته ات، خورشید را به طلوع نظاره کند.
ایستاده ات تا جگر گوش هاش را به دست های شفق بسپارد.
ایستاده است و از درون فرو ریخته.
ایستاده است تکیه داده بر دیوارهای صبر و استقامت.
ایستاده است تا نگاهت را تا همیشه، در کرانه های آسمان دنبال کند.
ایستاده است و تو چه آرام و سبک بال، آسمان را به پر گشوده ای! از کوفتن بر این دقایق اندوه، بیمناکم.
با جانی بی تاب، بر سینه میکوبم و با لبانی سوخته بر برکه های شفق نجوایت میکنم.
دریا دریا انبوهی اندوه، مرا در خویش فرو بلعیده است.
تکه تکه با استخوان هایم خرد شدهام ـ دردی این چنین جانکاه ـ و هنوز کوه وار ایستاده ام.
شب و شروه در من شدت گرفته است؛ همچنان می نالم.
تو را در آسمان ها با نگاه دنبال میکند ـ جان پاره اش را که از ساغر نور سیراب شده است، جان پاره اش را که خورشیدوار... اما چقدر روز! در توفان های داغ می تازم، از اعماق پریشان.
شب غلیظ در من می بارد. نگاهت را از خاک گرفته ای؛ اما هنوز ایستاده است تا تو را به سرنوشتی محتوم بسپارد. ایستاده است و پاره تنش را به مصادر نور رسانیده است.
ایستاده است و غم شدت گرفته است؛ اما نه زبانی به شکوه، نه چشمی به اشک، نه گلویی به ناله.
تنها تو را نظاره میکند که چه سبک بال...
حمیده رضایی
اشارات :: آبان 1384، شماره 78