خبر، کوتاه بود؛ اما داغ بود و سنگین؛ آنقدر که نفس ها را در سینه حبس کرد. تلخ بود و سوزنده؛ آنقدر که جان ها را سیاه پوش کرد. «حاج مصطفی شهید شد!»
قلب شهر تیر کشید.
اندوهی عظیم، شانه های اهالی را لرزاند. میتوانست کمر پدر را بشکند، میتوانست رستخیری به پا کند. میدانستند تو در هیاهوی خون و قیام، در همهمه وحشت افزای غربت و تبعید، چه اندازه باعث دلگرمی پدر بودی و بازوی توانمند انقلاب.
زخم، عمیق بود.
در آن لحظات دردخیز، سایه ات، جان پناه خستگی ها و رنج ها بود. کوه وار شانه هایت، ایستادگی را فریاد میزد.
میخواستند تو را بگیرند از پدر، از مردم، از انقلاب ـ میدانستند چقدر حضورت، سبز و تپنده بود ـ تو را که دست پرورده مکتب پیر خمین بودی و کلامت، سوز و غیرت قیام حسینی داشت، تو را که جوانی ات را به درس حوزه کشاندی تا عشق را بیاموزی، تو را که در جوانی به درجه اجتهاد رسیدی. ناگهان، خبرت شکفت. دست شیطان، توطئه ای تلخ چید. مذاق شهر، اندوهی ناگوار را زمزه زمزه کرد.
چه زود بهار نورَسَت به خزان نشست! میخواستند از پدر، پشت گرمی اش را، از مردم، استواری اش را و از انقلاب، عصای دستش را بگیرند؛ اما... داغت، جان ها را آتش زد. داغت زنده شد، قد کشید. تصمیم ها را، مصمم کرد. اراده ها را آهنین کرد. پدر، خبرت را شنید. ایستاد، کوه شد و از پا نیافتاد. پدر، شهادتت را مشتاق شد.
پدر گفت: پسرم مصطفی فدای علی اکبر علیه السلام حسین علیه السلام ! و اینطور شد که داغت ماندگار شد. داغت، قیام کرد. و تو ـ فدایی اسلام ـ خونت قد کشید و در شریان های زمان جاری شد و هنوز هم نامت در خاطره ها زنده است.
خدیجه پنجی
اشارات :: آبان 1384، شماره 78