سحر کوفه امشب هوای غریبی دارد.
سحر کوفه امشب بوی خیانت میدهد.
من برق شمشیرهای توطئه را می بینم. زیر عباهاشان، نفاق جریان دارد. امشب چقدر زود میگذرد.
امشب، شب بی تاب علی است.
قدم های آسمانی آقا، ضرب آهنگ وداع میدهد انگار؟ باور کنم، دیگر بوی عرش را نخواهد شنید این خاک؟
چه سرّی است در نگاه های غریبی ات مولا؟
چه رازی در سینه داری؟ به انتظار کدام لحظه شیرین این طور بی قراری؟
دل نگرانی دخترت را جوابی بگو!
مرغابیان خانه چه میدانند که صدای شیون و ناله شان بلند است؟
کوبه در چه دیده در غریبانه نگاهت که از دامنت دست برنمیدارد؟
خشت خشت خانه، از کدام راز خبر دارند که صدای ناله و زاریشان به آسمان بلند است؟ به ذوالفقار چه گفتی که در غلاف میگرید؟ چرا نخلستان ها پریشانند؟ سحر کوفه امشب هوای غریبی دارد. کوفه امشب وحشت انگیز است. کوفه امشب نقاب زده، کوفه امشب پر از اشباح سرگردان است. کوفه امشب خود را به ندیدن میزند.
کوفه یک عمر تو را دید و خود را به ندیدن زد. مولا! چرا اینقدر بی تاب به آسمانها مینگری؟ نگاهت، نگاه وداع است انگار؟ در گوش چاه چه نجوا کرده ای که از داغ شعله ور است؟
ماه چه میداند که شرمگین، رخ می پوشاند مدام؟
ای صبوری محض!
روزگار صبوری ات به سر آمده.
غزل خانه نشینی ات تمام شد.
اندوه بی زهرائی ات به پایان رسید. شب های بی ستاره ات سحر شد.
بی تابی، مولا!
امشب میخواهی داغ یتیمی بر دل دنیا بگذاری.
گلوی لحظه ها را میفشارد بغضی تلخ.
علی جان!
امشب را به مسجد نرو!
بگذار آفتاب، زودتر از روشنای نگاهت کوچه های کوفه را روشن کند. امشب را در خانه بمان.
علی جان! تو که 25 سال غم خانه نشینی را به جان خریدی.
امشب را هم خانه نشین میشدی.
اما نه! تو باید میرفتی.
شهادت، تقدیر آسمانی شماست.
خدیجه پنجی
متن ادبی «هوای غریبی»
- بازدید: 4163