متن ادبی «پنجره ‏های اشراق»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


امشب، آخرین شبی است‏که نخلستان‏ های کوفه میهمان نگاه تواند. امشب، آخرین شبی است که قطرات اشکت بر سینه رازدار چاه فرو می‏چکد. امشب، آخرین شبی است که کوچه پس کوچه ‏های مدینه، موسیقی گام ‏های بلندت را می‏شنوند. نبض ثانیه ‏ها امشب تندتر از همیشه می‏زند.
بغض سنگینی در نگاه خسته آسمان نشسته است.
باد، هوهوی غریبانه‏ اش را دوباره از سرگرفته و بی ‏تابانه بر در و دیوار شهر می‏کوبد.
صدایی نیست؛ جز صدای زمزمه ‏وار لب‏هایت. تو را امشب نه التماس دستگیره در نه بال بال زدن‏ های مرغکان عاشق کوفه و نه چشم ‏های نگران زینب و حسین از رفتن باز نمی‏دارد. سحرگاه وداع از راه رسیده است.
می‏روی؛ آن‏گونه که گویی برگشتنی در کار نیست.
رد گام ‏های صبورت برای آخرین بار، گونه‏ های سرد و تبدار زمین را می ‏نوازد.
نگاهت با در و دیوار شهر خفته وداع می‏کند.
نخلستان‏ ها از دور تو را فریاد می‏کنند.
چاه، آشفته و آسیمه ‏سر مویه سر می‏دهد.
باد، غریبانه در ردای سبزت می ‏پیچد و های های می‏گرید.
حالا دیگر به مسجد کوفه رسیده ‏ای! نگاه مضطرب محراب در چشم ‏های شب زنده ‏دارت گره می‏خورد؛ تو اما چشم می‏دوزی به معراج سبزت و لبخند می‏زنی. صدای اذانت که بلند می‏شود، ولوله‏ ای غم‏بار در تمام شریان‏ های هستی می‏ پیچد: «این آخرین اذان علی است که در گوش زمان می ‏پیچد. این آخرین تکبیرة الاحرام علی است. این آخرین نگاه عاشقانه هستی، به قامت بلند در محراب نماز است.» ناگهان زمین و زمان درهم می ‏پیچد.
صدای خنده شقی‏ ترین مرد روزگار، صدای خنده زهرآلود شمشیر کینه و نفرت، صدای خنده شیطان، چون آوای هولناک ناقوسی شوم برمی‏خیزد.
وجود تو، در هاله ‏ای از نور گم شده است.
آفتاب پیشانی ‏ات، در کسوفی نابه ‏هنگام، فرو رفته است.
محراب، تو را عاشقانه در آغوش می‏کشد.
تمام پنجره ‏های اشراق به سویت گشوده می‏شود.
تمام یاخته ‏هایت فریاد می‏زنند: «فزت و رب الکعبه».
نسرین رامادان