نمیدانم چرا رمضان، با تمام آسمانی بودنش برایم بار غم دارد؟
هر سال شب های قدر، اینگونه است.
علی جان!
گویی دارم می بینم اوج گرفتنت را آرام، آرام.
پروازت را می بینم.
تو در نماز هستی، به نماز عشق ایستاده ای و صفی از ملائکه اقامه نماز کرده اند با تو. قامتت چه پا برجا و استوار است!
هرچند بعد از فاطمه، شکسته شده بودی، اما حالا دارم می بینمت که عشق، راست قامتت کرده است.
حالا دارم میشنوم زمزمه های عاشقانه ات، گوش آسمان را چون همیشه پر کرده است. به رکوع میروی، با چه شوری، دارم لبریز بودنت را می بینم.
برمیخیزی از رکوع، حالا به قصد سجود... دلهره، لحظه به لحظه بیشتر میشود؛ اما نه! آسمان به غلغله افتاده است... چرا لبخند میزنی یا علی؟! عرش در هیاهو است.
قلب آسمان در التهاب ذوب شده است.
یا علی! زمین مسجد میخواهد، شمشیر زهر دیده را ببلعد. محراب میخواهد تو را در خود بگیرد؛ اما تو در آرامشی عجیب، دست و پا زدن زمین و آسمان را به سخره گرفته ای.
چه سجده طولانی، چه سجده لبریز از انتظاری! گویی نقش دیدار را بر صفحه جانمازت حک کرده اند و تو محو تماشایی که از سجده برنمیخیزی. منتظری... منتظری تا آن وعده ها را که گوش هایت سالها از پیامبر صلی الله علیه وآله شنیده بودند حالا به دیده عشق بنگری و سرمست، پایکوبی کنی.
مولا! زبان زمان، گنگ مانده است. اشقی الاشقیا به سمت تو می آید؛ سیه چرده و رعب آور، دارم می بینمش. شمشیرش نگاه به میان سر تو دوخته است و حال دارم میبینم اشک زهرآگین شمشیر را که فرو میچکد و در تقلا با سر انگشتان قاتل لعین توست. هرچه فریاد میکشد، رهایش نمیکند. هرچه تکاپو میکند، گلویش بیشتر فشرده میشود. دارم میبینمش که چگونه تلاش میکند...، اما بی فایده است. دستی بالا میرود... کاش رضای خداوند در این بود، تا با آهی همان جا خشک میماند!
دست بالا میرود و پایین می آید. در و دیوار، شیون میکند. نماز، شرمنده، اشکریز است و صدای تاریخ، در گلو یخ بسته است. پنجره ها، بی قرار باد، زار میزنند. وای، چگونه تاب بیاوریم این لحظه را، یا علی! چرا لبخند میزنی؟
محمد جواد دژم