متن ادبی «غربت سحر»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


می‏دانم، در این سال‏ها وقتی اذان می‏گفتم، خانه ‏ای نمی‏ماند در کوفه، مگر آنکه صدای مرا می‏شنید. حالا هم می‏خواهم اذان بگویم. کوفیان، بشنوید؛ دیگر این صدا نخواهد پیچید در شهر سیاهتان.
گوش فرا دهید، ای شما که گوش ‏هاتان همواره کر بوده است.
امشب علی می‏خواهد روایتگر خون خود باشد در محراب.
گوش فرا دهید کوفیان! این چه غوغایی است خدایا که از در و دیوار مسجد بلند است؟ آسمان و زمین چرا التماسم می‏کنند؟ هرچه آماده ‏تر می‏شوم به تکبیرة الاحرام، چرا صدای شیون‏شان بالاتر می‏رود؟... گریز از قضا ممکن نیست... الله اکبر... و حالا سکوت نبض زمین و زمان. نگاه در و دیوار، خیره به محراب است. حالا رکوع و صدای آه جان‏سوز باد؛ اما نه، شور تضرع و زاری بالا گرفته است. کائنات به هراس آمده ‏اند؛ چرا که گاه سجده نزدیک ‏تر می‏شود. پیشانی‏ ام بی ‏قرار خاک است. باید رستگاری‏ ام را جشن بگیرم؛ پیشانی‏ ام سیراب خون فرق سرم می‏شود. خاک و خون به هم آمیختند در محراب نمازم. خاک برمی‏گیرم و به زخم سرم می‏ریزم که تو ای صاحب محراب، از خاک خلق کرده ‏ای، به خاک برمی‏گردانی و از خاک بیرون می ‏آوری‏مان، بار دیگر.
رستگارم حالا که امر خدا رسید و راست شد وعده رسولش.
انگار زمین هم با شور من همراه شده است و آسمان نیز؛ جبرئیل سوگند می‏خورد که «بدبخت ‏ترین اشقیا، علی مرتضی را شهید کرد.» خروش جبرئیل! چون صدای اذان من، به گوش تمام کوفیان رسید.
حالا زنان و مردان، سرازیر مسجد شده ‏اند. شاید چهره بی ‏رنگم، آنها را این‏گونه به وحشت انداخته است که کلامی حتی نمی‏گویند. تنها شیون است که از نای همیشه خاموششان خارج می‏شود. خدایا! در این لحظه ‏ها چرا گونه ‏ام خیس می‏شود... اشک است شاید... آری اشک... مزین به رایحه دیدگان پسرم حسن. فرزندم چرا اشک؟ اکنون پس از سال‏ ها فراغ، جدت و مادرت زهرا را ملاقات خواهم کرد. چرا اشک؟ موسم دیدار است. گریز از قضا ممکن نیست... بگوییدش، علی آرام می‏گیرد.
بگوییدش، موسم دیدار است و نشانه‏ اش... و نشانه ‏اش، غربت این سحرگاه. نگذارید زینب اشکتان را ببیند!
محمد جواد دژم