تهیه و تولید مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام
نماز عصر به پایان رسیده بود, پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در مکانش نشسته و مردم گردا گرد او جمع شده بودند ,پیرمردی فقیر که لباسی کهنه و پاره به تن داشت از میان جمعیت جلو آمد ؛
سلام کرد و گفت ای پیامبر خدا من در این شهر غریب هستم شدت گرسنگی ناتوانم کرده ,لباسهایم پاره شده و پولی ندارم تا به شهرم باز گردم,مرا کمک کنید ؛پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند من نیز چیزی ندارم که به تو بدهم ,ولی خانه ی کسی را به تو نشان میدهم که خدا و پیامبرش را دوست دارد و خدا و پیامبرش نیز او را دوست دارند , به خانه ی دخترم فاطمه سلام الله علیها برو؛پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به بلال دستور دادند که پیرمرد را به خانه ی فاطمه ی زهرا سلام الله علیها برساند؛
پیرمرد همراه بلال به خانه ی حضرت فاطمه سلام الله علیها رسیدند, پیرمرد در را کوبید و باصدایی بلند گفت : سلام بر شما ای خاندان رسول خدا.
صدای فاطمه سلام الله علیها از داخل خانه به گوش رسید,سلام بر تو چه کسی پشت در است؟
جواب داد پیرمردی غریب و گرسنه هستم مرا یاری کنید؛ - سه روز بود که فاطمه و همسر و فرزندانش سلام الله علیهم چیزی نخورده بودند و در خانه ی ایشان هیچ غذایی یافت نمیشد,حضرت فاطمه سلام الله علیها به فکر فرو رفت,نیازمندی درب خانه ی او را کوبیده و او نمیتواند کمکش کند؛ این موضوع ایشان را بسیار ناراحت کرد ؛ناگهان متوجه گردنبندی شدند که دختر عمویشان به ایشان هدیه داده بود؛
به سرعت و با خوشحالی فراوان گردنبند را از گردنشان بیرون آوردند و به فقیر دادند و فرمودند این را بفروش و هرچه میخواهی بخر , امیدوارم خداوند چیزی بهتر از این را به تو بدهد؛
پیرمرد شادمان به طرف مسجد بازگشت و ماجرا را برای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم تعریف کرد,با شنیدن فداکاری حضرت زهرا سلام الله علیها قطره های اشک از چشمان پیامبر اکرم جاری شد و فرمود: چگونه ممکن است که خداوند دعای بانوی زنان بهشت را اجابت نکند؟
عمار یار با وفای پیامبر اکرم که از ابتدا شاهد ماجرا بود رو به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم کرد و گفت ,آیا اجازه میدهید که گردنبند را از او بخرم؟پیامبر نیز اجازه دادند؛
عمار نزدیک پیرمرد آمد و گفت گردنبند را چند میفروشی؟ -پاسخ داد به مقداری غذا که من را سیر کند و لباسی که من را بپوشاند تا با ان نماز بخوانم و کمی پول که با آن به شهرم باز گردم؛
عمار که از فروش سهم غنیمت خود در جنگ خیبر , صاحب مقداری پول شده بود گفت: من آن را به بیست سکه ی طلا و دویست سکه ی نقره و لباسی زیبا و یک وعده غذا از تو میخرم و اسبم را نیز به تو میدهم تا به شهرت باز گردی؛پیرمرد که سر از پا نمیشناخت گفت:تو چقدر سخاوتمندی ای مرد, عماز از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اجازه گرفت و به همراه پیرمرد از مسجد خارج شد.
پس از ساعتی پیرمرد به مسجد بازگشت,پیامبر اکرم از او پرسیدند عمار به وعده ی خود وفا نمود؟ او جواب داد پدر و مادرم به فدایت ای رسول خدا,او مرا بینیاز نمود و به درستی که دعای بانوی فداکار در حقم اجابت شد سپس دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت:ای خدای بی نیاز که تنها تورا میپرستیم و تو روزی رسان ما هستی ,نعمتی به فاطمه سلام الله علیها بده که تا بحال نه چشمی مانند آن دیده باشد و نه گوشی توصیفش را شنیده باشد.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رو به یارانشان کردند و فرمودند: دعای او مستجاب شده است و خداوند آن را به فاطمه سلام الله علیها داده است چون من آخرین پیامبر خدا پدر اویم و علی علیه السلام جانشین من, همسر اوست , و فرزندانش حسن و حسین علیهما السلام سرور زنان بهشت هستند؛و چه چیزی بالاتر از اینها است؟
عمار که گردنبند را از پیرمرد گرفته بود به خانه رفت و گردنبند را با عطر خوشبو نمود و ان را در پارچه ای زیبا پیچید و سپس آن را به غلامش که سهم نام داشت داد و گفت:این ار به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برسان و خود نیز از این به بعد غلام ایشان هستی؛
سهم خدمت پیامبر اکرم رسید و پیام عمار را بازگو کرد,پیامبر اکرم فرمودند به خانه ی دخترم فاطمه سلام الله علیها برو ,گردنبند را به ایشان بده و خود غلام ایشان هستی؛
سهم به خانه ی حضرت زهرا سلام الله علیها رفت, سلام کرد و مطلب را عرض کرد ؛فاطمه سلام الله علیها گردنبند را گرفت و فمودند:تو را در راه خدا آزاد نمودم ؛سهم با شنیدن این سخن به خنده افتاد, حضرت زهرا سلام الله علیها دلیل خنده اش را پرسید؛
سهم عرض کرد برکت این گردنبند مرا متعجب کرده است ,گرسنه ای را سیر کرد ,برهنه ای را پوشاند,فقیری را بی نیاز نمود , غلامی را آزاد نمود و دوباره به دست صاحبش بازگشت.
منبع بحار الأنوار ج 3 ص 57