اشارات :: آبان 1382، شماره 54
هنوز چشمهای اشک بار محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم از بدرقه همیشگی عموی مهربانش ابوطالب خیس بود. هنوز محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم به خانه باز نگشته بود که شمع نگاه خویش را در کنار بیقراری بر بالین بستر خدیجه علیهاالسلام یافت.
حجم نگاه محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم را تنهایی و غربت پر کرده بود و حجم سینه او را اندوه و آه؛ پرتو لبخند خدیجه، روشنایی در و دیوار بود و دلخوشی همیشگیاش.
سایه لرزان صدایش، موجهای مکرر اندوه بود که بر شانههای شکوفهپوش پیامبر میکوبید. محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم در گوشهای نشسته بود و برخاستن جان خویش را مینگریست و میگریست.
خدیجه میرفت تا از افق دید محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم غروب کند و خدیجه، او که انگشت التیام بر پیشانی شکسته محمد میگذاشت، او که جان و مال خویش را وقف تبسمهای پیامبر کرده بود و اسلام، وامدار سلامش بود، میرفت تا مینای لبالب از زلالی و مهربانی را از نگاه لرزان محمّد بگیرد.
میرفت تا به جمع خاطرات تلخ و ترک خورده بپیوندد و قلب مجروح پیامبر را مالامال از تنهایی کند.
چشمهای پیامبر، این ساحل مروارید، رد پای زنی را میشست که سالهای سال، دنبال بیقراری موجها، تا دورترین نقاط دست نیافتنی دویده بود.
از یاسهای مأیوس، فریاد فاطمه میتراوید که هر لحظه بر بیقراریاش افزوده میشد و مکّه، هنوز سرشار از لحظه به لحظه ایثار خدیجه بود و لبریز از عطوفت ابری او. خانه، بوی کوچ را میداد و چشمهای محمّد، بوی باران.
خانه، خالی از لبخندهای خدیجه میشد و محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، بغضهای خویش را در سینه فراخ خویش فرو میبرد و چون سر بر میآورد، چونان آتشفشانی بیقرار، پارههای دل خویش را به آسمان پرتاب میکرد و خدیجه، آرام و آهسته، در برابر دیدگان دگرگون محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم به خواب خوش دیدار، فرو میرفت و گرمای سوزان حجاز را برای همیشه بدرود میگفت.
محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم به این میاندیشید که از این پس، چه کسی به دنبال گامهای کوچک فاطمه علیهاالسلام ، خود را خواهد کشید و فاطمه در سایه کدام تنهایی زخمها و رنجهای پی در پی را بر محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم آسان خواهد کرد. به این میاندیشید که از این پس، کدام ترنّم، سکوت تلنبار شده در خانه را خواهد شکست.
پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم محو مهربانی از دست رفته خدیجه بود و سرگرم پذیرایی از غربت تازه وارد خویش.
شب بود و عطر آرام عبور ابرها، تا بالادست روستای نیایش و نماز، جاری بود و گلدانها و گلدستهها، سرشار از اذان بلال بودند و لبریز از مرثیه یاسها.
شب بود و رد پای نگران نخلها در باد، خبر از شیوع شب یلدای اندوه میداد و شروع غربت و تنهایی و بیتابی همیشگی پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم ؛ که:
«روز فراق تو که نبینم جمال تو با من حکایت شب یلدا کند همی»
شب بود و پیامبر، آخرین خواهش خدیجه را به خاطر میآورد که از محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم میخواست، تا به خاطر فاطمه علیهاالسلام بایستد و به خاطر علی علیهالسلام از پای نیفتد و به خاطر خدا، چشمهای خدیجه را ببندد تا خدیجه با خاطری آسوده و دلی آسودهتر، به آرامش عمیق ابدی بپیوندد.
محمد کامرانی اقدام
مقاله ها
متن ادبی «یلدای اندوه»
- بازدید: 10155
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا