1ـ اصبغ بن نُباته
از ياران نزديك، و باوفاي اميرالمؤمنين(عليه السلام) است، مردي ممتاز در عرصه اطاعت از ولايت و امامت و دلاوري نستوه در ميدان علم و عمل.
زماني كه درباره منزلت حضرت علي (عليه السلام) از او پرسيدند، پاسخ داد:
انتهاي اِخلاص ما نسبت به او اين است، كه شمشيرهاي خود را بر دوش نهادهايم و به هر كسي كه او اشاره نمايد، با شمشيرهاي خود حمله مينماييم.
آري، خوشا به حال دريادلاني از تبار اصبغ بن نُباته، كه به شرطة الخميس[1] معروف شده بودند، و زماني كه معني اين اصطلاح را از او پرسيدند، گفت: اين لقب از آن جهت است، كه ما با او ـ اميرالمؤمنين(عليه السلام) ـ شرط كرده بوديم كه در راهش آن چنان مجاهده كنيم، كه يا پيروز شويم، يا جان دهيم. و او نيز با ما شرط نمود و ضامن شد كه به پاداش آن مجاهده، ما را به بهشت برساند.
اصبغ از جمله مرداني بود كه در گردش پيرامون شمع ولايت، به شيدايي رسيده، زبانزد شده بود. تا آنجا كه علماي رجال پيرو مكتب خلفا، او را به همين دليل مجرم دانسته!، روايت احاديث را از او ترك نمودند.
داستان شيدايي اين يار صميمي در زمان هجران از مولاي خود در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان شنيدني است، هنگامي كه حضرت مولي الموالي علي(عليه السلام) به دست شقيترين مردم ضربت شهادت خوردند، و به خانه منتقل شدند، اين يار باوفا ، با گروهي از صحابه در پشت سراي آن حضرت جمع شدند. اصبغدر اين باره ميگويد:
هنگامي كه صداي گريه و ناله از خانه ايشان بلند شد، ما نيز پريشان شده، به گريه و فغان افتاديم. در اين زمان امام حسن(عليه السلام) از خانه بيرون آمد و فرمود: اي مردم، امير مؤمنان فرمان داده كه به خانههاي خود برويد. در پي اين سخن همه مردم متفرق شدند، اما من در جاي خود ماندم. بار ديگر صداي شيون و ناله از خانه حضرت بلند شد، و من نيز به دنبال آن بسيار گريه كردم. تا اين كه باز هم امام حسن(عليه السلام) از خانه بيرون آمده، فرمود: مگر نگفتم به خانههاي خود برويد. من گفتم: به خدا سوگند! يابن رسول الله، كه جانم ياري نميكند و پاهايم قوت رفتن ندارد و تا اميرالمؤمنين را نبينم، نميتوانم بروم پس دوباره شروع به گريه كردم. امام حسن(عليه السلام) به داخل خانه رفت و پس از مدتي بيرون آمد، مرا با خود به داخل خانه برد. پس از آن كه وارد شدم، اميرالمؤمنين را مشاهده نمودم در حالي كه بر بالشي تكيه داده، پارچه زردي به پيشاني بسته بود، و سيماي مباركش به واسطه خون فراواني كه از سرش رفته بود، بسيار زرد شده بود. آنچنان كه نتوانستم تشخيص دهم زردي پارچه بيشتر است يا چهره مبارك حضرت. اصبغ با مشاهده مولاي خود در اين حالت، بيتاب شد و سر روي خود را بر قدمهاي مبارك حضرت نهاد و شروع به گريستن نمود.
پس از آن كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) به او گفت: اصبغ گريه مكن كه من راه بهشت را در پيش دارم. اصبغ پاسخ داد: فداي تو شوم! ميدانم كه تو به بهشت ميروي، من بر حال خود در غم دوري شما بيتاب و گريانم. آري، حقيقتاً چه سخت است هنگام هجران از محبوب همه عالم، چه دشوار است رفتن يار و ماندن دلدار.
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
2ـ اُويس قرني
در زندگياش هيچگاه موفق به ديدار حضرت رسول(صليالله عليه وآله) نگرديد، و اين آرزو براي هميشه در دلش باقي ماند، اما با دل سپردن به درياي علوي، كام خويش را از ولايت اهل بيت پيامبر(عليهم السلام) سيراب نمود. از اين رو است كه در اصطلاح او را از جمله تابعين[2] ميدانند. اويس شخصيتي است كه همه بزرگان و عرفا زبان به مدح او گشودهاند. و چه ستايشي از اين والاتر كه خود حضرت ختمي مرتبت(صليالله عليه وآله) او را با عناويني مانند سيد التابعين و نفس الرحمان ياد كردهاند. و گاهي كه از طرف يمن نسيمي روي مبارك ايشان را نوازش ميكرد، ميفرمودند:
همانا بوي روح الرحمان را از سوي يمن استشمام ميكنم.
اويس در صحراي سوزان شترباني ميكرد و با اجرت آن مخارج مادر را برميآورد. وقتي كه با مادر داستان علاقه خود براي ديدار رسول الله(صليالله عليه وآله) را مطرح كرد و از او براي اين كار اجازه مسافرت گرفت, مادرش به او اجازه داد، اما با او شرط كرد كه بيش از نيم روز در آنجا توقف نكند. هنگامي كه اويس به مدينه رسيد، و وارد خانه پيامبر شد، از قضا آن حضرت در خانه نبود. قول به مادر و شوق ديدار پيامبر اكرم(صليالله عليه وآله)، او را در يك دوراهي قرار داده بود. پس از چند ساعت، با توجه به قولي كه به مادر داده بود، ناچار شد مدينه را ترك نمايد و به سوي يمن به راه افتد. پس از رفتن او هنگامي كه پيامبر وارد منزل شد، فرمود:
اين نور كيست كه در اين خانه ميبينم؟ گفتند: شترباني كه اويس نام داشت براي زيارت شما آمده بود، اما صبر نكرد و بازگشت. پيامبر(صليالله عليه وآله) فرمودند: در خانهي ما اين نور را به هديه گذاشت و رفت.
خوشا به حال او، كه نبي اكرم(صليالله عليه وآله) دربارهاش به اصحاب خود فرمودند:
بشارت باد شما را به مردي از امت من كه او را اويس گويند.
همچنين حضرت رسول(صليالله عليه وآله) در جاي ديگري پيرامون او فرمودند:
بوهاي بهشت از جانب قرن ميوزد. هر كه او را ملاقات كرد، از جانب من به او سلام برساند.
يكي ديگر از نقاط درخشان زندگي اويس را بايد زهد و فروتني در عرصه تعبد دانست. تا آنجا كه او را جزء يكي از زهّاد ثمانيه[3] و يا برترين آنان به حساب آوردهاند. گفتهاند: او بعضي از شبها ميگفت: امشب، شب ركوع است، و به ركوع ميايستاد و شب را در همان حال به صبح ميرساند. شبي ديگر ميگفت: امشب، شب سجود است، و به يك سجده شب را به نهايت ميرساند. به او ميگفتند: اويس، چرا اين گونه خود را در زحمت و سختي مياندازي؟ پس جواب ميداد:
اي كاش از ازل تا ابد همه يك شب بود، و من همه آن را به يك سجده طي ميكردم.
در ملاقاتي كه عمر با اويس در زمان خلافتش داشت در ابتدا نگاهي به اويس انداخت و او را عريان از لباس، و تنها پوشيده در گليم شتري ديد. از اين رو به ستايش او پرداخت و گفت: چه كسي حاضر است كه خلافت من را با يك قرص نان خريداري نمايد؟ اويس پاسخ داد:
هر كسي كه عقل در سرش باشد به اين معامله تن نخواهد داد. اگر تو (عمر) راست ميگويي خلافت را رها كن تا كس ديگري آنرا به گردن گيرد. پس از آن عمر گفت: اويس مرا دعا كن و اويس گفت: من پس از هر نمازي همه مؤمنين را دعا ميكنم. حال اگر تو جزء آنان باشي، دعاي من در حق تو نيز استجابت ميشود. و اگر جزء آنان نباشي، من دعاي خود را ضايع نكردهام.
اويس قرني نسبت به اميرالمؤمنين(عليه السلام) از اعماق قلبش عشق ميورزيد. و همين دم مسيحايي بود كه جانش را پس از نبي اكرم(صليالله عليه وآله) حيات دوباره بخشيد. او علاوه بر اين كه در عرصه علم و معرفت، جزء شاگردان ممتاز مكتب علوي بود، در صحنه كار و زار و جهاد نيز در زمره جانبازان و دريا دلان به حساب ميآمد. اويس، يكي از صد نفري بود كه در جنگ صفين با حضرت امير(عليه السلام) بيعت نمود، و سرانجام در دفاع از حريم ولايت و امامت جان خويش را نثار كرد.
3ـ عبد الله بن جعفر
پدرش جعفر بن ابي طالب، سفير نبي اكرم(صليالله عليه وآله) به همراه مهاجران حبشه بود. در كتب تاريخ آمده كه عبدالله، اولين فرزند مسلماني است كه در سرزمين حبشه، تولد يافت. عبد الله، پس از هجرت رسول اكرم(صليالله عليه وآله) به مدينه، به همراه پدرش جعفر طيار ترك ديار كرد و براي ياري و همراهي پيامبر اسلام(صليالله عليه وآله) به مدينه سفر نمود. او در مدينه بود كه خبر تلخ درگذشت پدر به گوشش رسيد. اما تصلاي پيامبر اكرم(صليالله عليه وآله) در همان زمان، بار غصه و داغ پدر را براي او و مادرش اسماء بنت عميس كاهش داد.
بنابر آنچه كه در صفحات تاريخ مشاهده ميشود، عبد الله بن جعفر، مانند تمامي ياران و نزديكان خاندان رسالت(عليهم السلام) از ويژگيهاي بارزي برخوردار بود. او پيوسته در نهايت بخشندگي و عطا، جود و سخا و عفت و حيا، قرار داشت، تا آنجا كه به او صفت بحر جود دادهاند. بارها پيش ميآمد كه نزديكانش، او را در بخشندگي بسيارش، مورد سرزنش قرار ميدادند، و او پاسخ ميداد: مدت زيادي است كه مردم اين ويژگي را در من ديدهاند، و به آن خو گرفتهاند. حال من از آن ميترسم كه اگر اين بخششها را قطع نمايم، به واسطه آن خداي متعال نيز بخشش و عنايت خود را از من دور سازد.
بيشك، سرچشمه اين خصوصيات پسنديده در عبدالله را بايد در الگوپذيري مناسب او از حجتهاي الهي زمانش ـ حضرت پيامبر(صليالله عليه وآله) و اميرالمؤمنين(عليه السلام) ـ دانست. روزي حضرت رسول(صليالله عليه وآله) از مكاني كه عبدالله در سنين كودكي در آنجا مشغول بازي و ساختن خانههاي گِلي بود، عبور كرد. حضرت به او گفت: چهكار ميكني؟ عبدالله پاسخ داد: ميخواهم اينها را بسازم و بفروشم. پيامبر(صليالله عليه وآله) دوباره پرسيد: با پولش ميخواهي چه كني؟ گفت: ميخواهم رطب بِخَرم و بُخُرم. در آن هنگام پيامبر اكرم(صليالله عليه وآله) دست به دعا برداشت و در حق او فرمود: خداوندا! در دستان او بركت قرار ده، و معاملاتش را سودمند گردان. و از آنجا بود كه به بركت دعاي آن حضرت(صليالله عليه وآله)، هر معاملهاي كه عبد الله انجام ميداد، در آن به سود و منفعت دست مييافت.
يكي ديگر از افتخارات عبد الله، پيوند با گل بوستان اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا(سلام الله عليها)، عقيله بني هاشم زينب كبري(عليها سلام) است. دو فرزند آنجناب به نام عونومحمد در كربلا به شهادت رسيدند كه قصه رشادت و شهادتشان در ركاب حضرت ابي عبد الله (عليهالسلام) شهره آفاق است.
پيرامون برجستگيهاي اخلاقي عبدالله بن جعفر سخن گفته شد، حيف است كه به داستان شيدايي او در وادي امامت و ولايت اشارهاي نكنيم. گفتهاند زماني كه يكي از نزديكان او، خبر شهادت پسرانش در ركاب حضرت امام حسين(عليه السلام) را به عبد الله رساند، او تنها گفت: انا لله وانا اليه راجعون. و هنگامي كه دوستان و نزديكانش جهت عرض تسليت نزد او آمدند، غلام او (ابو الاسلاس) گفت: اين مصيبتي كه به ما رسيد، به خاطر حسين بن علي بود. عبد الله با شنيدن اين سخن ، خشمگين شد و با كفشهايش غلام را زد و گفت:
اي پسر كنيزك بوگندو! آيا در حق حسين چنين ميگويي؟ به خدا قسم! من دوست داشتم كه همراه او بودم و از او جدا نشوم تا زماني كه در ركاب او كشته شوم، به خدا سوگند! تنها چيزي كه مصيبت فرزندانم را براي من آسان ميكند، اين است كه آنان همراه برادر و پسر عمويم حسين(عليه السلام) بودند و در راه او شهيد شدند. پس از آن، رو به افراد آن مجلس كرد و گفت: شهادت حسين(عليه السلام) براي من بسيار سخت و دشوار است ، وليكن، الحمد لله اگر خودم در آنجا براي ياري او حاضر نبودم، فرزندانم به جاي من در ركاب او، سعادت شهادت يافتند.
4ـ عبد الله بن عباس
از اصحاب برجسته رسول خدا(صليالله عليه وآله) و درسآموختگان مكتب اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود. ويژگي بارز ابن عباس را بايد در برجستگي علمي او دانست. تسلط بر علومي مانند فقه، تفسير، انساب[4] وفنون شعري، از جمله مواردي است كه تخصص ابن عباس در آنان بر هيچ كس پوشيده نيست، و ميتوان آنان را در جايجاي صفحات تاريخ صدر اسلام مشاهده نمود.
انديشه و حكمت سرشار ابن عباس را بايد نتيجه بهرهمندي از گنجينه معارف اميرالمؤمنين(عليه السلام) و اتصال به درياي بيكران پيامبر اكرم اسلام(صليالله عليه وآله) دانست. آنجا كه حضرت رسول(صليالله عليه وآله) در حق او دعا نمود و فرمود:
پروردگارا او را در شناخت دين فقيه گردان و به او آگاهي از تأويل[5] عنايت كن.
يكي ديگر از شاخصههاي ابن عباس، حضور مؤثر در مقاطع حساس تاريخ اسلام است. از جمله آنجا كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) ايشان را براي مذاكره با خوارج به نزد آنان فرستادند. و يا زماني كه داستان حكميت پيش آمد، و علي(عليه السلام) ايشان را جهت مذاكره با نماينده معاويه برگزيدند، اما متأسفانه مردم به پيروي از اشعث، ابوموسي را معرفي نموده، و آن فاجعه تاريخي در اثر اين انتخاب نادرست به وقوع پيوست.
يكي ديگر از مأموريتهاي ابن عباس هنگامي بود كه حضرت علي(عليه السلام) در جنگ جمل، به پيرزوي رسيده بود و تصميم داشت كه عايشه را از بصره به سوي مدينه فراخواند. در آن زمان عايشه در قصر بني خلف در بصره به سر ميبرد. هنگامي كه ابن عباس نزد عايشه رسيد و اجازه ورود خواست، با جواب منفي او مواجه شد. اما بدون توجه به آن، وارد اطاق شد و نشست، در حالي كه عايشه خود را پشت دو پرده پوشانده بود. در آن هنگام عايشه گفت: خلاف سنت پيامبر عمل كردي كه بدون اجازه وارد منزل من شدي و بر روي فرش من نشستي. ابن عباس پاسخ داد:
ما قانون پيامبر(صليالله عليه وآله) را بهتر از تو ميدانيم و در آن از تو برتري داريم. ما بوديم كه آداب و سنت را به تو آموختيم. اينجا منزل تو نيست، منزل تو همان جايي است كه پيامبر(صليالله عليه وآله) تو را در آن ساكن كرد و تو از آنجا بيرون آمدي و با اين كار به خودت و رسول خدا(صليالله عليه وآله) ظلم نمودي. و هر گاه كه به خانه خود باز گشتي، ما بدون اجازه تو در آنجا داخل نميشويم و بر روي فرش تو نمينشينيم. آن گاه دستور علي(عليه السلام) را به عايشه ابلاغ كرده و گفت: اميرالمؤمنين(عليه السلام) دستور داده كه هر چه زودتر به مدينه گردي و در خانه خودت قرار گيري.
عايشه گفت: خدا رحمت كند اميرالمؤمنين را، كه آن تنها عمر بن الخطاب بود!. ابن عباس پاسخ داد:
به خدا سوگند! كه اميرالمؤمنين تنها علي(عليه السلام) است... .
بنابر گواهي تاريخ، ابن عباس در اواخر عمر، در اثر كثرت گريه بر مظلوميت اميرالمؤمنين و امام حسين(عليه السلام) كور شده بود. او در آن ايام مجبور شد از ترس تهديدات ابن زبير، از مكه به طائف هجرت كند. و در نهايت در سال شصت و هشت، يا شصت و نه هجري در همانجا درگذشت. محمد بن حنفيه بر پيكر مطهر او نماز خواند و گفت: امروز عالم الهي اين امت از ميان ما درگذشت. همچنين گفتهاند هنگام دفن او دو پرنده سفيد وارد كفن او شدند، و مردم گفتند كه اين پرندگان, علم و فقه او بودهاند كه به پرواز درآمدند.
5ـ عدي بن حاتم طايي:
از اصحاب نبي اكرم اسلام(صليالله عليه وآله) ومحبين راستين مكتب اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود. در سال دهم هجرت به محضر پيامبر مكرم اسلام(صليالله عليه وآله) مشرف شد و به دين مبين اسلام ايمان آورد. در همه جنگها به همراه فرزندانش در ركاب مولاي خويش، علي(عليه السلام) در دفاع از حريم ولايت، ارادت خود را نشان ميداد. و از هيچ اقدامي در اين راه كوتاهي نميورزيد.
راهيابي به دين اسلام
داستان ايمان آوردن او از آنجا آغاز شد كه لشكر اسلام در سال نهم هجري، به مكاني كه حبل طيّ نام داشت وارد شدند، و بتخانه معروف آنجا را كه فلس نام داشت، ويران كردند، و اهالي آنجا را به اسارت گرفتند. عدي كه در آن زمان رئيس قبيله بود، به سوي شام گريخت، اما خواهر او كه در ميان قبيله بود به اسارت سپاه اسلام درآمد. پس از آن كه اسيران را به مدينه آوردند، هنگامي كه رسول خدا(صليالله عليه وآله) از كنار آنان ميگذشت، دختر حاتم طائي كه داراي بياني شيوا بود، شروع به سخن كرد و گفت:
اي رسول خدا، پدرم حاتم، مُرده است، و برادرم عدي، به شام فرار كرده، پس بر من منّت گذار و مرا مشمول گذشت و رحمت خود نما.
در روز اول و دوم حضرت، جوابي به او نداد. اما روز سوم، هنگام عبور پيامبر(صليالله عليه وآله)، حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) به آن زن اشاره كرد و گفت: حاجت خود را بيان كن. و آن زن سخن گذشته را تكرار نمود. در آن هنگام حضرت رسول(صليالله عليه وآله) فرمود:
تو را بخشيدم، هرگاه قافله مورد اطميناني پيدا شد، مرا خبر كن تا تو را با آنان به سرزمينت باز گردانم.
دختر تصميم گرفته بود كه به نزد برادرش عدي در شام بروم. از اين رو، هنگامي كه قافلهاي از قبيله قضاعه به مدينه آمد. دختر حاتم، خدمت حضرت رسول(صليالله عليه وآله) عرض كرد:
گروهي از اقوام من آمدهاند، كه مورد اعتماد من هستند، اجازه دهيد كه من با آنان به سوي شام بروم. پس از آن حضرت به او لباس و زاد و توشه سفرش را عنايت نمود، و او را به همراه كاروان روانه كرد.
زماني كه دختر به شام و نزد برادرش عدي رسيد، او را از سرگذشت خود آگاه ساخت و به او گفت: من همين اندازه ميدانم!، كه سعادت و نجات در اين جهان و آن جهان، جز در خدمت محمد(صليالله عليه وآله) به دست نميآيد، بنابر اين بيدرنگ به نزد او برو. پس از نصيحت خواهر، عدي خود را براي سفر آماده نموده، به سوي مدينه راه افتاد.
پس از رسيدن به مدينه، نزد رسول خدا(صليالله عليه وآله) رسيد و خود را معرفي نمود و به دنبال ايشان به سوي منزلشان حركت كرد. در بين راه پيرزني، راه حضرت رسول را گرفت و در مورد مشكل خود با ايشان شروع به صحبت نمود. عدي با خود انديشيد كه اين روش در خوي پادشاهان نيست، كه بابت برطرف ساختن مشكل پيرزني، اين چنين وقت خود را صرف نمايند، و دريافت كه اين روش تنها ميتواند از آن پيامبران الهي باشد. پس از آن كه به خانه رسيدند و وارد شدند، رسول خدا(صليالله عليه وآله) با توجه به اين كه عدي، فردي بزرگزاده و محترم بود، به او بسيار احترام نمود، تنها زيراندازي كه در اطاق وجود داشت با توجه به امتناع فراوان عدي، زير پاهاي او پهن نمود. و خود بر روي خاك، كنار مهمان خويش نشست. و اين گونه بود كه عدي بن حاتم طايي به واسطه اخلاق نيكوي حضرت رسول اكرم(صليالله عليه وآله) و به دست مبارك ايشان، به شريعت مقدس اسلام روي آورد.
آري، چنين سيره و رفتاري بود كه پيامبر اكرم(صليالله عليه وآله) حتي با كفار از خود نشان ميداد، و نمونههايي از اين دست را ميتوان بسيار در طول زندگي ايشان مشاهده نمود. در سايه همين اخلاق نيكو بود كه ايشان توانست رسالت الهي خويش را در منطقهاي از جهان كه مردمش در تعصب و ضعف فرهنگي زبانزد بودند، چنان بست و گسترش دهد كه در پرتو آن، افراد نمونهاي كه مانندشان در طول تاريخ بشريت يافت نميشود، پرورش يابند.
عشق به ولايت
جهت آگاهي از خلوص نيت و انديشه والاي عدي، توجه به سخنان معاويه با او شنيدني است، هنگامي كه معاويه با او ملاقات كرد و به او گفت: با پسرهاي خود چه كردي، كه همراه تو نيستند. عدي پاسخ داد: در ركاب اميرالمؤمنين(عليه السلام) كشته شدند.
معاويه گفت: علي در حق تو بي انصافي كرد، كه فرزندان تو را كشت و فرزندان خود را باقي گذاشت. عدي پاسخ داد: من با علي بيانصاف كردم، كه او كشته شد و من هنوز زنده هستم.
دور از حريم كوي تو، بيبهره ماندهام شرمنده ماندهام كه چرا، زنده ماندهام
سپس معاويه گفت: بدان كه هنوز قطرهاي از خون عثمان باقي است! كه انتقام آن گرفته نميشود مگر با ريخته شدن خون يكي از اشراف يمن ـ منظور او عدي بن حاتم بود ـ . در اين لحظه باز هم عدي با جلوه دادن ارادت و محبت حقيقي خود نسبت به اميرالمؤمنين(عليه السلام) پاسخ داد:
سوگند به خدا! آن قلبهايي كه از خشم تو آكنده بود، هنوز در سينههاي ما جاي دارد. و آن شمشيرهايي كه با آنان با تو ميجنگيديم، هنوز بر دوشهاي ما است ... (اي معاويه) بدان كه بريده شدن حلقوم ما و چشيدن سكرات مرگ براي ما، از اين كه سخن نادرستي درباره علي(عليه السلام) بشنويم، سختتر است.
در آن هنگام، معاويه كه مصلحت را در خشم و غضب نميديد، به دنبال راهي براي انحراف بحث و عوض كردن موضوع، به اطرافيانش گفت: سخنان عدي را بنويسيد، كه همه از روي پند و حكمت است.
زماني كه عدي ساكن كوفه بود، در همه جنگهاي جمل، صفين و نهران در ركاب اميرالمؤمنين(عليه السلام) حاضر بود. و به همران پسرانش از هر گونه رشادت و جاننثاري در حق مولاي متقيان(عليه السلام) كوتاهي نميورزيد، تا آن جا كه در جنگ جمل، يك چشم خود را از دست داد. و در نهايت در سال شصت و هشت هجري در كوفه، به ديار باقي شتافت.
6ـ مالك بن حارث اشتر نخعي
مالك مردي است كه در ميان ياران علي(عليه السلام) داراي جايگاهي رفيع و بارز بود. فرمايش حضرت درباره او مقام و جايگاه او را آنچنان بيان كرده، كه ديگر جاي سخني باقي نميماند، آنجا كه ميفرمايد:
خدا مالك را رحمت كند، مالك براي من، آن چنان بود كه من براي رسول خدا(صليالله عليه وآله) بودم[6].
شجاعت در عرصه جهاد با نفس
مالك نه تنها در صحنه جهاد و دفاع از حريم ولايت نمونه است، بلكه در صحنه فضائل اخلاقي و جهاد با نفس نيز سرمشقي گرانبها به حساب ميآيد. نقل شده است كه روزي مالك از بازار كوفه ميگذشت، در حالي كه پارچهاي از كرباس به روي سر و صورت خود گذاشته بود، آنچنان كه قيافهاش با صورت فقرا اشتباه گرفته ميشد. يكي از بازاريان كه بر در مغازهاش نشسته بود، هنگامي كه مالك را ديد، از آن رو كه او را نشناخت و در نظرش مردي فقير و ناچيز جلوه ميكرد، براي توهين و مسخره كردن او، مقداري زباله به روي مالك پرتاب كرد. مالك اشتر، با بزرگواري تمام با او برخورد نمود و بدون اعتنا از او عبور كرد.
يكي از حاضران اين منظره، كه مالك اشتر را ميشناخت به آن مرد بازاري گفت: واي بر تو، آيا ميداني مردي كه به او اهانت كردي، چه كسي بود؟ آن مالك اشتر از اصحاب و سران لشكر اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود. پس از آن، مرد بازاري با تصور كاري كه انجام داده بود لرزه بر تنش افتاد، و در پي عذرخواهي از عملش به دنبال مالك به راه افتاد. وقتي به او رسيد، ديد كه وارد مسجد شده، و مشغول نمازاست. منتظر ماند تا نماز مالك به اتمام رسيد.
در آن هنگام خدمت او سلام كرد و خود را بر روي پاهاي او انداخت. مالك كه متوجه موضوع شده بود، سر او را بلند كرد و به او گفت: اين چه كاري است كه انجام ميدهي. مرد گفت: پوزش گناهي است كه از من سر زده، زيرا من شما را نشناختم. پس از آن مالك گفت: به گردن تو هيچ گناهي از سوي من نيست، به خدا سوگند! كه به مسجد نيامده بودم، مگر اين كه براي تو از پروردگار متعال، طلب آمرزش و بخشش نمايم.
ملاحظه نماييد كه چگونه اين شاگرد، از محضر استادش مولاي متقيان علي(عليه السلام) در پيشبرد فضائل اخلاقي و انساني بهره برده است. همان استاد وارستهاي كه فرمود: شجاعترين مردم، كسي است كه بر هواي نفس خويش تسلط دارد. با آنكه مالك اشتر، از امراء لشكر است و شجاعت و رشادتش، زبانزد خاص و عام است. هنگامي كه يك مرد بازاري به او اهانت ميكند، ابداً در احوال او تغييري پيدا نميشود و با وجود اقتدار و شجاعت فراوانش، هيچ عكسالعمل انتقامجويانهاي در برابر اقدام ناپسند آن مرد انجام نميدهد. بلكه به مسجد رفته، براي طلب بخشش او، مشغول به نماز و دعا ميشود. و همان گونه كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمودند، حقيقتاً اين شجاعت و استقامت در برابر نفس، به مراتب بالاتر از شجاعت در ميدان جنگ و شمشير زدن در برابر دشمن است.
شجاعت در عرصه جهاد با كفر
مالك، از گروه بينظيري بود كه با سرشتي پاك و بيآلايش پرچم جهاد عليه معاويه را برافراشته بود. ستايشگران ، درباره شجاعت مالك در صحنه جهاد چنين ميگويند:
سواركاري كه كسي با او توان روياروئي ندارد، توانمندي كه مبارزان خود را به ناتواني افكنده است، هوشمندي بردبار كه انديشمندان در برابرش فروتني مينمايند، چالاكي كه هيچ چالاكمردي به او نخواهد رسيد.
رجزها و خطبههاي مالك اشتر در نبردگاه صفين، هنگامي كه بر اسب سياهش نشسته بود، اين توصيفات را در او به نمايش ميگذارد، آنجا كه پيش از نبرد ميگفت:
از مقدرات خداوند سبحان چنين بود كه سرانجام ما را، به اين سوي بكشاند. اين است كه با دشمن خدا و دشمن خود رودررو شدهايم، به لطف و سپاس خداوند و نعمتهايش و نيكوئيهاي او و فضل و رحمتي كه به ما داده، چشم روشن و پاكيزه نفس هستيم و اميدواريم كه از پيكار با اينان به پاداشي نيكو و آرامش و اجري سزاوار نائل گرديم.
همراه ما پسر عموي پيامبرمان و شمشيري از شمشيرهاي خداوند، علي بن ابي طالب است، آن كس كه با رسول خدا نماز گذارد، و هيچ مردي در نماز بر او پيشي نگرفت تا به كهنسالي و پيري رسيد، در حالي كه اندك خطا و واپس رفتن و اندك لغزش و انحرافي در او نبوده است. كسي كه فقيه دين خدا، عالم به حدود الهي، دارنده بينش اصيل، بردباري جميل و پاكدامني هميشگي است.
پس تقواي خدا پيشه كنيد و پايمردي و كوشش به كار بريد و بدانيد كه شما بر حق و اين قوم، دشمن شما، بر باطل است. پيكار شما با معاويه است. شما با جنگجويان بدر بوديد و اكنون نزديك به صد نفر از همان جنگجويان، به جز ياران ديگري از محمد(صليالله عليه وآله)، در گرد شما جمع ميباشند. بيشتر پرچمهايتان در راه رسول خدا برافراشته شد. در صورتي كه در گروه معاويه پرچمداراني هستند كه پرچمهاي خود را در دفاع از مشركان و عليه رسول خدا برافراشته بودند. اين است كه در نبرد با اين گروه، كسي جز دلمردگان بيخرد ترديد ننمايد.
شما در برابر يكي از دو كار نيكو قرار گرفتهايد: يا پيروزي، يا شهادت. خداوند ما و شما را بدان طريقي كه متقيان را نگه داشت، نگه دارد. و به ما و شما طاعت و تقواي خود را الهام فرمايد. براي خود و شما از خداوند آمرزش ميطلبم.
فرماندار مصر
حضرت امير(عليه السلام) در سال سي و هشتم هجري پس از آگاهي از تحركات و توطئههاي بنياميه در آشوب مصر و قصد جان محمد بن ابيبكر، با توجه به اهميت والاي نظامي و سياسي اين منطقه، تصميم گرفتند تا مالك اشتر را براي سامان دادن به اوضاع آنجا، به فرمانداري مصر منصوب كنند. عهدنامهاي كه حضرت در پي انتصاب مالك براي او نوشتند، يكي از طولانيترين و زيباترين نامههاي ايشان ميباشد، كه در آن اندرزها و حكمتهاي بيشماري به چشم ميخورد. ايشان در بخشي از آن نامه به او چنين فرمودند:
به راستي كه تو از آنان هستي كه من در برپاداشتن دين به او پشتگرم ميباشم. غرور و نخوت گنهكار را به وسيله او درهم ميشكنم. و مرزهايي را كه از حمله به آنها هراس دارم، به او استوار ميسازم. من، پيش از اين، محمد بن ابيبكر را والي مصر قرار داده بودم، اما خوارج بر او شوريدند[7].
همچنين حضرت، هنگامي كه مالك را براي فرمانداري مصر برگزيد، پيش از راهي كردن او، به مردم اين شهر نامهاي نوشتند و در آن پيرامون مالك اشتر چنين فرمودند:
اينك بندهاي از بندگان خدا را به سوي شما فرستادم كه در روزگار بيم و هراس، چشمش را خواب فرا نميگيرد و در هنگام خطر از دشمنان نميهراسد و بر بدكاران از آتش سوزندهتر است... .
پس به گفته او بيانديشيد و به فرمانش گردن نهيد كه او شمشيري از شمشيرهاي حق است كه لبه آن كند نگردد و هر جا كه فرود آيد شكافته شود. پس اگر به شما فرمان كوچ دهد كوچ كنيد، و اگر فروكش نمايد، فروكش كنيد، زيرا او جز به فرمان حق به پيكار دست نميزند و در نبرد گام پيش نمينهد و پيشي نميجويد و باز نميايستد.
اينك با همه نيازي كه به او دارم، او را نزد شما فرستادم كه خيرخواه شما است و بر دهان دشمنان مشتي است كوبنده و در خيرتان مردي پوينده[8].
در پي اين اقدام حضرت علي(عليه السلام)، به ناگاه تمامي سياستهاي معاويه درهم شكست و تمام رؤياهاي او نقش بر آب شد. از اين رو ياران حيلهگر خويش را گرد آورد، تا براي حل اين مشكل چارهاي بيانديشند.
شادي اهل شام، اندوه اهل عراق!
در نهايت، عمرو عاص[9]، همان كسي كه پيوسته ميكوشيد كه راه تحقق اهداف معاويه را برايش هموار سازد، و همواره آرزوي حكمراني مصر و گرفتن خراج و ماليات آن سرزمين را در سر ميپروراند، و نقش مهمي در شوراندن مردم مصر عليه محمد بن ابي بكر ـ يار وفادار علي(عليه السلام) و فرماندار مصر ـ ايفا كرده بود، باز هم راهگشاي معاويه شد و نقشه پليد ديگري را براي او طراحي نمود. در پي نقشه عمرو عاص فرستاده معاويه با سرعت زياد، همراه نامهاي به سوي روستاي عريش شتافت و به كدخداي آن ده پيغام رساند كه اگر بتواند مالك اشتر را به قتل رساند، ماليات بيست سال را از او نخواهد گرفت.
زماني كه مالك اشتر به روستاي عريش رسيد، كدخداي آنجا پرسيد: مالك اشتر از ميان خوردنيها و آشاميدنيها چه چيز را بيشتر از همه دوست دارد. به او گفتند: عسل را بسيار ميپسندد. از اين رو مقداري عسل مسموم براي اشتر هديه آورد، و برخي از اوصاف و فوايد آن عسل را بيان كرد. و اين گونه بود كه مالك اشتر نخعي، با نوشيدن مقداري از شربت آن عسل، مسموم شده، به شهادت رسيد. البته بعضي گفتهاند كه شهادت او در مكاني به نام قُلزُم واقع شده، و شخصي به نام نافع كه غلام عثمان بوده، او را مسموم كرده است.
پس از آن كه خبر شهادت مالك اشتر به معاويه رسيد، چنان خوشحال شد، كه در پوست خود نميگنجيد و دنياي پهناور از روي شادماني براي او تنگ شده بود، و ميگفت: همانا كه خداوند سپاهي از زنبوا عسل دارد. همچنين در خطبهأي به مردم گفت: علي را دو دست بود، يكي در روز صفين قطع شد و او عمار ياسر بود و ديگري مالك بود كه امروز بريده گشت.
از سوي ديگر، حضرت امير(عليه السلام) با شنيدن خبر شهادت مالك اشتر، بينهايت متأسف و متأثر شدند. در آن هنگام، گروهي به محضر علي وارد شده، چهره ايشان را بسيار اندوهگين و افسرده ديدند، حضرت در آنجا فرمودند:
مالك! چگونه مالكي! اگر به عظمت كوه بود، كوهي بود يگانه، و اگر به سختي سنگ، سنگي بود خاره، هيچ راهگذار چابكي به قله آن دست نمييافت و هيچ پرنده بلندپروازي به اوج آن نميرسيد. آه ... به خدا سوگند اي مالك، مرگ تو دنيايي را ويران، و دنيايي را شادمان ميسازد. گريهكنندگان بايد بر مرگ كسي همچون مالك بگريند. آيا كسي همتاي مالك يافت ميشود؟.
همچنين در جايي ديگر فرمودند:
انا لله وانا اليه راجعون، سپاس خداي جهانيان را. پروردگارا، من اجر و پاداش او ـ مالك اشترـ را از تو ميطلبم و به راستي، مرگ او از سوگهاي سهمگين روزگار است... خدا مالك را رحمت كند كه به پيمان خود وفا كرد، مدتش را به پايان رسانيد و پروردگارش را ملاقات كرد. با اين كه ما تعهد نمودهايم كه پس از مصيبت رسول خدا(صليالله عليه وآله) بر هر مصيبتي شكيبا باشيم، زيرا كه آن بزرگترين مصيبتها بود.
7ـ محمد بن ابي بكر
جوانمردي كه دوران كودكي را در دامان تربيت اميرالمؤمنين(عليه السلام) پرورش يافت و دوران جوانياش را در مكتب شرافت و كرامت اهل بيت(عليهم السلام) سپري كرد. او از چشمه گواراي معارف امام سيراب شد و در زمره ياران رشيد و همگامان روشنبين آن حضرت قرار گرفت. مادر محمد اسماء بن عميس بود. او در ابتدا به همسري جعفر بن ابي طالب درآمد، و پس از جعفر، همسر ابوبكر شد. و محمد را در سفر حجةالوداع متولد نمود. بعد از ابوبكر، حضرت علي(عليه السلام) او را به همسري برگزيد، و عملاً محمد را در خانه خود تحت پرورش و محبت قرار داد. از اين رو بود كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمودند: محمد فرزند من است از صلب ابوبكر.
محمد بن ابيبكر از ناحيه پدري، برادر عايشه ميباشد. و از طرف مادري، برادر عبد الله و عون و محمد از فرزندان جعفر طيار، همچنين برادر يحيي فرزند اميرالمؤمنين(عليه السلام) ميباشد.
ولايت در مصر
محمد در جنگ جمل و صفين در لشكر اميرالمؤمنين(عليه السلام) حضور داشت. بعد از صفين، حضرت علي(عليه السلام) او را به عنوان حاكم مصر قرار داد. اما ديري نگذشت كه معاويه با آگاهي از آمادگي مردم مصر در نافرماني و عصيان از امام علي(عليه السلام)، همچنين با توجه به خراج و ماليات هنگفتي كه ميتوانست از مصر به دست آورد، در سال سي و هشت هجري، سپاه مجهزي را به فرماندهي عمرو عاص و به همراهي جيرهخوان هميشگي دستگاه حكومت اموي، معاوية بن خديج و ابوالاعور سلمي، براي تصرف مصر و سركوبي محمد بن ابيبكر مهيا نمود. اين سپاه در بين راه با خونخواهان عثمان ملحق شدند و لشكري بزرگ را به وجود آوردند.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) با احساس خطر جدي در مورد اقدام معاويه، دست به كار شده، به مردم كوفه براي جلوگيري از تجاوزات لشكر عمرو عاص، اعلام جهاد نمودند. اما مردم كوفه كه از جنگهاي پياپي خسته شده بودند و روحيه جهادي خود را از دست داده بودند، با سستي و عدم آمادگي با اين موضوع برخورد نمودند. تا آنجا كه حضرت علي(عليه السلام) طي خطبهاي به آنان فرمودند:
اين نداي محمد بن ابيبكر و برادران مصري شما است كه ياري ميطلبند و نيرو ميخواهند... مبادا كه اين همبستگي گمراهان در امر باطلشان و فداكاري آنها در راه طاغوت، بيشتر و شديدتر از اتحاد شما در راه حقتان باشد.
آيا ديني نيست كه شما را گرد هم جمع آورد؟ آيا مردانگي و غيرتي نيست كه خشم شما را برافرازد؟ راستي هرگز نشنيدهايد كه دشمن شما در گرفتن سرزمينهايتان ميكوشد و همه جا به چپاول و غارتگري دست ميزند؟ آيا تعجبي نيست كه معاويه ستمگران فرومايه را ميخواند، و آنان از او پيروي ميكنند، بدون اين كه به آنان كمك و بخششي نمايد؟ شگفتيآور نيست كه ياران معاويه، سالي يك، دو يا سه بار به هرگونه كه از آنان بخواهد، او را اجابت ميكنند و به سويش ميشتابند؟ و آنگاه من....
شما را كه خردمندان مردمايد و بازمانده مسلمانان، به سوي خود ميخوانم و شما با من مخالفت ميكنيد، از گردم پراكنده ميشويد، عصيان ميورزيد و از من روي ميگردانيد[10].
زماني كه سپاه عمرو به نزديكي مصر رسيد، محمد كه با استواري، عزم و انديشه، خود را آماده پيكار ساخته بود، در بين مردم به پاخاست و در ضمن يك سخنراني هيجانانگيز گفت:
اي مردم مسلمان، گروهي كه گستاخانه شرف و آبروي مردم را زير پا گذاردهاند، در گسترش گمراهي و ضلالت ميكوشند و آتش فتنه را همهجا برميافروزند، به دشمني و ستيز با شما برخاستهاند و لشكرياني را براي جنگ با شما گسيل كردهاند... اكنون آن كس كه بهشت را گرامي ميپندارد و خواهان آمرزش خداوند است، به سوي اين مردم روانه شود و با آنها در راه خدا پيكار و جهاد كند....
سرانجام آتش جنگ شعلهور شد و دو سپاه مدت زماني را به سختي با هم جنگيدند، در پي اين هجوم نظامي و به پشتوانه اقدامات تبليغاتي دستگاه اموي در مصر، عمرو عاص موفق به تصرف مصر شد و محمد بن ابوبكر در اين ميان به اسارت درآمد. و ديري نپاييد كه معاوية بن خديج، به طور ناجوانمردانهاي محمد را كه در آن زمان بيست و هشت سال داشت، به شهادت رساند و پيكر او را در شكم حماري گذاشت و به آتش كشيد.
هنگامي كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) خبر شهادت محمد را شنيد، بيش از حد اندوهناك و محزون شد. تا آنجا كه به او گفتند: اي اميرالمؤمنين، چرا نسبت به محمد بن ابيبكر، اين اندازه بيتابي ميكنيد؟ و ايشان فرمود:
چرا چنين نكنم، حال آن كه او دست پرورده من و برادر فرزندان من ميباشد. من پدر او بودم و او را فرزند خود ميدانستم.
در آن زمان يكي از جاسوسان حضرت، كه از شام آمده بود اين گونه خبر داد: يا اميرالمؤمنين، زماني كه خبر كشته شدن محمد به معاويه رسيد، بر بالاي منبر رفت و اين موضوع را به اطلاع مردم رساند. پس از آن، مردم آنچنان به شادي و پايكوبي پرداختند كه من تا كنون نمونه آن را در اهل شام نديدهام. پس از آن حضرت علي(عليه السلام) فرمود:
اندوه ما در كشته شدن محمد به اندازه سرور اهل شام است، بلكه اندوه ما بيشتر است.
همچنين زماني كه اين خبر به گوش مادرش اسماء رسيد، از فرط ناراحتي و غصهاي كه در قلب خود انباشه بود، از پستانش خون چكيد.
________________________
منابع تحقيق:
منتهي الامال، محدث كبير شيخ عباس قمي ـ باب سوم، فصل هفتم ـ.
اصحاب اميرالمؤمنين(عليه السلام)، سيد محمد بحرالعلوم ـ انتشارات حكمت.
[1] ـ شرطة به معناي سرباز و الخميس در اصطلاح به معناي سپاه است.
[2] ـ تابعين، در اصطلاح به كساني گفته ميشود كه مدتي را در زمان پيامبر زيستهاند، اما موفق به ديدار مستقيم با ايشان نشدهاند.
[3] ـ زهاد ثمانيه عبارتند از: ربيع بن خُثَيم، هرم بن حيان، اويس قرني، عامر بن عبد قيس، ابو مسلم خولاني، مسروق بن الاجذع، حسن بن ابي الحسن و اسود بن يزيد. كه البته چهار نفر اول از ميان اين گروه همگي از اصحاب اميرالمؤمنين(عليه السلام) و از زهاد و اتقيا بودند، اما چهار نفر ديگر در راه باطل قدم گذاشته بودند.
[4] ـ انساب در اصطلاح به علمي گفته ميشود، كه به وسيله آن پيوند ميان افراد و نسبت قوميتها، شناخته ميشود.
[5] ـ تأويل درلغت، به معناي بازگرداندن چيزي ميباشد و در موارد مختلف، همين معنا از آن استفاده ميشود. از انواع تأويل ميتوان به تأويل آيات قرآن، تأويل احاديث و يا تأويل خوابها به معاني و مفاهيم مختلف، اشاره كرد.
[6] ـ نهج البلاغه، نامه 34.
[7] ـ نهج البلاغه، نامه 53، معروف به عهدنامه مالك اشتر.
[8] ـ نهج البلاغه، نامه 38.
[9] ـ عمرو عاص، آنچنان كه خودش اعتراف نموده، هيچ اعتقادي به اسلام نداشته. آنجا كه روايت شده فرزندش، در هنگام فرا رسيدن مرگ پدرش به او گفت: چرا ميگريي؟ آيا از هراس مرگ بيتاب شدهاي؟ ابن عاص گفت: نه به خدا قسم، ترس من از هنگامه پس از مرگ است. فرزندش گفت: تو كه نيكوكار بودي! و براي نمونه همراهي او را با رسول خدا(صليالله عليه وآله) و فتح شام به دست او به يادش آورد. عمرو، پس از شنيدن گفتار فرزندش پاسخ داد: اينها را كه گفتي واقعيت دارد، اما من چيزي مهمتر از همه را رها كردم و آن اقرار به وحدانيت خدا بود و شهادت به لا اله الا الله. اين مطلب را ذهبي در تاريخ اسلام ج1، ص239 ذكر كرده است.
[10] ـ نهج البلاغه، خطبه 179.
اصحاب اميرالمؤمنين(عليه السلام)
- بازدید: 4723