رابطه بين ابوبكر و عمر

(زمان خواندن: 16 - 32 دقیقه)

رابطه بين ابوبكر و عمر

ديدگاههاى دو خليفه
تأليف: نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست
ماهيت رابطه ى بين ابوبكر و عمر

ابوبكر از افرادى بود كه قلباً به عمر نزديك بود. و علاقه ى آنها ريشه در گذشته ها داشته و به ايام قبل از هجرت از مكه باز مى گشت... و هنگامى كه مسلمانان به مدينه هجرت كردند، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) سعى كرد بين دوستان عقد اخوت ايجاد نمايد، لذا بين ابوبكر و عمر و بين خود و على (عليه السلام) عقد اخوت بست.(328)
عمر شخصى شتابزده و جسور بود و به عواقب كار اهميّت نمى داد، و ابوبكر كمتر شتابزده مى شد و او را نصيحت مى كرد و از بعضى افعال و اقوال او را باز مى گرداند. و در جنگ ذات السلاسل ابوبكر عمر را به ضرورت اطاعت از عمرو بن العاص كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) او  را نصب كرده بود، و خوددارى از مخالفت با وى، نصيحت كرد.
و در سقيفه هنگامى كه عمر دعوت به كشتن سعد بن عباده نمود ابوبكر گفت: مدارا و ملايمت در اينجا سزاوارتر است.(329)
و هنگامى كه امام على (عليه السلام) را براى بيعت آوردند، بيعت را رد كرد، پس عمر حضرت را بين بيعت و قتل مختار نمود.
ابوبكر گفت: مادامى كه فاطمه (عليها السلام) در كنار اوست بر امرى وادارش نمى كنم.(330)
و چون عمر از ابوبكر خواست اسامه را از فرماندهى سپاه شام بر كنار كند ابوبكر كه نشسته بود از جا جهيد و ريش عمر را گرفت و به او گفت: مادرت به عزايت بنشنيد و داغ تو را ببيند، اى پسر خطاب، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) او را به كار گماشت و تو دستور مى دهى او را عزل كنم؟(331)
در زمانهاى ديگر نيز ابوبكر خواسته ها و دستورهاى عمر را رد مى كرد و به غَضَبِ او هيچ اعتنا نمى كرد مثلا: عمر از ابوبكر خواست خالد بن وليد را بخاطر كشتن مالك بن نويره و تجاوز به همسر او عزل كند، لكن ابوبكر او را عزل نكرد.(332) زيرا ديدگاه اين دو نفر درباره ى خالد به شدت اختلاف داشت.
و هنگامى كه عمر خواست ابوبكر را در مخالفت با صلح حديبيّه همدست خود نمايد، ابوبكر گفت: اى مرد، او رسول خداست و خداى خود را معصيّت نمى كند، خدا ناصر اوست پس به اوامر و نواهى او محكم چنگ بزن.(333) و در اينجا به خوبى رجحان عقل ابوبكر بر عقل عمر آشكار مى گردد.
نصبِ ابوبكر در سقيفه مرهون تلاش عمر و نصبِ عمر به خلافت، مرهون وصيّت ابوبكر بود.
امام على (عليه السلام) بعد از سقيفه به عمر فرمود: بگونه اى بدوش كه سهمى از آن براى تو باشد، تو امروز او را عهده دار (امر خلافت) مى كنى تا فردا آنرا به تو برگرداند.(334)
و بعد از آن كه حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) به عمر و ابوبكر و بقيه ى اصحاب دستور داد به سرعت به لشكر اسامه محلق شوند، ابوبكر از اسامه خواست موافقت كند عمر نزد او باقى باشد زيرا به او چنين گفت: اگر مصلحت ديدى مرا با عمر كمك كنى خوددارى نكن، پس به او اذن داد.(335)
و با آنكه دختران آندو يعنى عايشه و حفصه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بودند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) درخواست ازدواج آندو را با فاطمه (عليها السلام) رد نمود.
و با وجود اختلاف آندو در بعضى از موارد، در مدتى طولانى با هم كار كردند و با عايشه و حفصه مجموعه و گروهى متجانس و همگون از نظر افكار و اعتقادات بوجود آوردند. و عمل مشترك اين گروه در موارد بسيار توضيح داده شد. بعلاوه عمر و ابوبكر به مجموعه اى بزرگتر از اين مجموعه هم تعلق داشتند كه از اين افراد تشكيل شده بود: عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و ابو عبيده بن الحراج و سالم مولاى ابوحذيفه و مغيرة بن شعبه و محمد بن مسلمة و اسيد بن حُضير و بشير بن سعد و خالد بن وليد و عثمان بن عفّان و معاوية بن ابوسفيان و ابوموساى اشعرى و عمروبن العاص و عكرمة بن ابوجهل و چند نفر ديگر.
و در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) ابوبكر با عمر كار كرده بود، و اعمال و نظرات آنها غالباً نزديك بهم بود و در حاليكه نرمش و آرامش بر ابوبكر غلبه داشت، خشونت و پرخاشگرى و انفعال بر عمر غلبه داشت اما در بسيارى از صفات و حالات به هم نزديك بودند، مثلا نسبت به قبائل قريش و لزوم انتقال حكومت به تناوب در ميان آنها بدون آنكه در نظر بگيرند آيا افرادش از مهاجرين هستند يا از آزادشدگان مكه و لزوم دور كردن انصار از خلافت، اتفاق نظر داشتند، همانطوريكه درباره ى بنى هاشم و لزوم دور كردن همزمان آنها را از خلافت و حكومت اتفاق نظر داشتند. و عملا آنها را از حكومت دور كردند.
عثمان و معاويه و جانشينان او نيز بر همين شيوه پيش رفتند و در طول سى و سه سال حتى يك نفر هاشمى در حالت صلح يا در حالت جنگ عهده دار منصبى در دولت خلفا نشد! و همين روش در دولت امويان و عباسيان ادامه پيدا كرد.
و همچنين اتفاق داشتند كه در صورت احتياج ميتوان از نص شرعى صرف نظر كرد. و اين نظريه را ميتوان نظريه مصلحت ناميد.
و در مسائل مهم ديگرى نيز اتفاق نظر داشتند مانند اكتفا كردن به قرآن، همانطوريكه عمر اين مطلب را در طرح مشهور خود يعنى اكتفا كردن به كتاب خدا و دور كردن اهل البيت بيان نمود. و با حديثِ نبوىِ (اِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَلَينِ كِتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتى أَهْلَ بَيْتى)(336) يعنى «من در ميان شما دو وزنه گرانبها را به يادگار گذاشتم يكى كتاب خدا است و ديگرى عترت من يعنى اهل بيت من است». مخالفت نمودند. و آن مسأله اى كه در عمل بيش از هر چيز همكارى بين اين دو را آشكار مى كند، همكارى سياسى بود.
زيرا عمر اول كسى بود كه با ابوبكر بيعت كرد و او را به خلافت نصب نمود.
نمونه اى از صراحت اسلامى، ابوبكر عمر را توصيف مى كند
ابوبكر به صراحت لهجه در بعضى از موارد شناخته شده بود و از صراحتهاى او اين جمله است: «براى من شيطانى وجود دارد كه گاه بر من چيره مى شود».(337)
و معقول نيست كه مقصود او شيطان جن باشد و اگر چنين بود چگونه با هم ارتباط حاصل مى كردند؟ و اگر شيطان انس بود، او چه كسى بود؟
ابوبكر در سال اول، عمر را عهده دار حج نمود و بكار گماشت.(338)
و اين كار مانع برخوردى گرچه بصورتى غيرعلنى بين آنها نشد. زيرا ابوبكر به عثمان گفت: عمر والى خوبى است اما به صلاح او نيست متولى امر امّت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)باشد... و اگر او را رها مى كردم از تو تجاوز نمى كردم (و تو را از دست نمى دادم)، نمى دانم شايد او را رها كنم، اختيار با اوست كه امر شما را به عهده نگيرد.(339)
بنابراين نصيحت ابوبكر به عمر آن بود كه امر مسلمانان را بعهده نگيرد چون در عهده دار شدنِ خلافت او ترديد داشت. و عبدالرحمن بن ابى بكر حكومت عمر را دوست نداشت، لذا گفت: قريش ولايت عمر را دوست ندارند.(340) و نبايد مخفى بماند كه عبدالرحمن آيينه ى احساسات و تمايلات پدر خويش بود.
و بنظر مى رسد كه عمر از مخالفت عبدالرحمن با حكومت خود و موافقت عايشه با خود اطلاع داشت. براى همين، عايشه را در بخشش ها، بر ساير زنان و مردان ترجيح داد و عبدالرحمن بن ابى بكر را هنگامى كه براى شفاعت كردن از حُطَيئَه ى شاعر آمده بود، رد نمود.(341)
ابوبكر قبل از مردن رأى خود را به صراحت درباره ى عمر بيان نمود و گفت: براى او صلاح نيست امر امّت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) را بعهده گيرد.(342)
بخارى نقل مى كند كه عبدالله بن زبير خبر داد كه: سوارانى از بنى تميم خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) رسيدند، پس ابوبكر به عمر گفت: نخواستى مخالفت مرا يا نخواستى بجز مخالفت مرا؟
(عمر) گفت: من نمى خواهم با تو مخالفت كنم، و با هم مشاجره كردند تا صداهايشان بلند شد.(343)
ابوبكر درباره ى عمر گفت: اوست كه مرا به جاهاى خطرناك وارد كرد.(344)
نمونه اى از صراحت لهجه اسلامى: عمر ابوبكر را توصيف مى كند
سعيد بن جبير روايت مى كند كه: ابوبكر و عمر را نزد عبدالله بن عمر ياد كردند، پس مردى گفت: بخدا قسم آندو ماه و خورشيد و نور اين امّت بودند. ابن عمر گفت: از كجا مى دانى؟
مرد گفت: مگر با هم ائتلاف و اتفاق نداشتند؟
ابن عمر گفت: بلكه با هم اختلاف داشتند اگر مى دانستيد! من شهادت مى دهم كه روزى نزد پدرم بود و به من دستور داده بود كسى را راه ندهم، پس عبدالرحمن بن ابى بكر اجازه ورود خواست، عمر گفت: حشره ى بدى است، ولى از پدرش بهتر است. و اين سخن او مرا به وحشت انداخت، پس گفتم: اى پدر، عبدالرحمن از پدر خود بهتر است؟
(عمر) گفت: اى بى مادر! چه كسى بهتر از پدر او نيست؟
به عبدالرحمن اجازه بده. پس وارد شد و با او درباره ى حُطيئه ى شاعر سخن گفت تا از او راضى شود. زيرا عمر او را بخاطر سرودن شعرى زندانى كرده بود، پس عمر گفت: در حطيئه انحراف (و بدگوئى) وجود دارد، مرا رها كن تا او را با حبس طولانى به راه بياورم، عبدالرحمن اصرار ورزيد و عمر خوددارى كرد، پس عبدالرحمن خارج شد. آنگاه پدرم رو به من كرد و گفت: آيا تا به امروز از جلو افتادن احمق ناچيز بنى تيم و ظلم او بر من غافل بودى؟
گفتم: من از اين مطالب اطلاعى ندارم.
گفت: فرزندم پس تو چه مى دانستى؟
گفتم: بخدا قسم، او براى مردم از نور چشمانشان محبوبتر است.
گفت: مطلب همين است كه مى گوئى، با وجود مخالفت و ناراحتى پدرت!
گفتم: اى پدر خوب است است در ميان مردم از كارهاى او پرده بردارى و اين مطالب را برايشان آشكار كنى!
گفت: چگونه مى توانم اين كار را انجام دهم با اينكه مى گوئى: او براى مردم از نور ديدگانشان محبوبتر است، بنابراين، سر پدرت را با سنگ خواهند كوبيد.
ابن عمر گفت: بعد از آن جرأت پيدا كرد و به خدا سوگند جسارت نمود. و هنوز جمعه نيامده بود كه در ميان مردم سخنرانى كرد و گفت: بيعت ابوبكر اشتباه بود خدا شرِّ آنرا باز دارد، پس هركس شما را به مثل آن دعوت كرد او را بكشيد.(345)
و در اينجا روايت سومى هم وجود دارد كه حالت دشمنى و اختلاف بين ابوبكر و عمر را بيان مى كند، هيثم بن عدى از مجالد بن سعيد نقل مى كند كه گفت: روزى پيش شعبى رفتم و ميخواستم از او درباره ى سخنى كه از ابن مسعود بمن رسيده بود سؤال كنم، پس نزد او رفتم و او در مسجدِ محله ى خود بود و در مسجد گروهى در انتظار او بودند، پس از ميان جمعيت خارج شدم و خود را به او معرفى كردم و گفتم: خدا امر تو را اصلاح كند، آيا درست است كه ابن مسعود مى گفت: هيچ گاه با گروهى حديث نگفتم كه عقلشان به آن حديث نمى رسيد مگر آنكه براى بعضى از آنها فتنه ايجاد كرد؟
گفت: آرى، ابن مسعود چنين مى گفت و ابن عباس نيز همين را مى گفت، نزد ابن عباس گنجينه هاى علم بود كه به اهلش مى داد و از ديگران باز مى داشت. در همين حال بوديم كه ناگاه مردى از قبيله ى ازد وارد شد و كنار ما نشست، و ما مشغول ذكر ابوبكر و عمر شديم.
پس شعبى خنديد و گفت: در سينه ى عمر كينه ى ابوبكر وجود داشت.
مرد ازدى گفت: بخدا قسم نه ديدم و نه شنيدم مردى براى مردى مطيع تر و به نيكى يادكننده تر از عمر نسبت به ابوبكر باشد.
پس شعبى رو به من كرد و گفت: اين مسأله از همان مسائلى است كه پرسيدى. بعد به مردِ ازدى گفت: اى برادرِ ازدى، چه كار مى كنى با آن اشتباهى كه خداوند شر آنرا بازداشت؟ آيا مى بينى در ميان مردم دشمنى درباره ى دشمن خود سخنى گفته است كه بالاتر از سخن عمر درباره ى ابوبكر باشد، تا آنچه را براى خود ساخته ويران نمايد.
مرد با تعجب گفت: سبحان الله، تو اين سخن را مى گوئى اى ابا عمرو؟
شعبى گفت: من مى گويم، عمر اين سخن را در ميان جمعيت گفت، پس اگر ميخواهى يا او را ملامت كن يا رها كن. پس آن مرد با غضب به پا خاست و همهمه به كلامى مى كرد كه نفهميدم چه مى گفت.
مجالد گفت: گمان نمى كنم اين مرد را مگر آنكه اين كلام تو را به مردم منتقل و در ميان آنها منتشر خواهد كرد.
(شعبى) گفت: بنابراين بخدا سوگند، اهميّت نمى دهم، به چيزى كه عمر، هنگامى كه در ميان جمعيت مهاجر و انصار قيام به سخنرانى كرد بدان اهميّت نداد، چرا به آن اهميّت بدهم؟ شما هم از طرف من هر وقت خواستيد منتشر كنيد.(346)
و در اينجا روايت ديگرى از اشعرى وجود دارد كه وجود نزاع را بين ابوبكر و عمر ثابت مى كند. شريك بن عبدالله نخعى از محمد بن عمرو بن مرة از پدرش از عبدالله بن سلمة از ابوموسى اشعرى نقل مى كند كه گفت: با عمر حج بجا آوردم و چون منزل گرفتيم و مردم زياد شدند از محل خود خارج و در طلب او روان شدم، پس مغيرة بن شعبه مرا ديد و همراهم آمد، سپس گفت: كجا ميروى؟ گفتم: نزد اميرمؤمنان، آيا با او كارى دارى؟
گفت: آرى، پس در طلب محل اقامت عمر به راه افتاديم، در راه از خلافت عمر، و قيام او به كارها و دلسوزى او براى اسلام و تلاش بر كارهائى كه قبول كرده بود، سخن گفتيم، سپس درباره ى ابوبكر صحبت كرديم، پس به مغيره گفتم: خير ببينى! ابوبكر كه عمر را تصويب مى كرد شايد بخاطر اين بود كه به قيام او بعد از خود و جديت و تلاش و اعتناى او به اسلام، نظر مى كرد.
مغيرة گفت: همين طور بود، گرچه عده اى ولايت عمر را نمى پسنديدند و ميخواستند او را باز دارند و در آن بهره اى نبردند.
گفتم: اى بى پدر! چه گروهى براى عمر ولايت را نپسنديدند.
مغيره گفت: پناه بر خدا، تو گوئى اين گروه از قريش و حسدى را كه گرفتار آن شده اند نمى شناسى! بخدا قسم اگر حسد با شمارش ادراك شود، براى قريش نُه دهم آنست و براى تمام مردم يك دهم،
گفتم: اى مغيره صبر كن! قريش با فضل خود از تمام مردم جدا شد... ما پيوسته درباره ى چنين مطالبى سخن مى گفتيم تا به محل اقامت عمر رسيديم، پس درباره او سؤال كرديم، گفته شد: اندكى پيش خارج شد، پس در پى او براه افتاديم تا به مسجد وارد شديم، ناگاه عمر را ديديم مشغول طواف خانه است، پس با او طواف كرديم و چون فارغ شد، بين من و مغيره قرار گرفت و بر مغيره تكيه داد، و گفت از كجا مى آئيد؟
گفتيم: تو را مى خواستيم اى اميرمؤمنان، پس به محل اقامت تو آمديم، به ما گفتند به مسجد رفته است، پس در پى تو آمديم.
گفت: خير در پى شما باشد، سپس مغيره نگاهى به من كرد و تبسم نمود. پس عمر مدتى به او نگاه كرد و گفت: اى بنده، براى چه تبسّم كردى؟
گفت: بخاطر گفتگوئى كه اندكى پيش در بين راه با ابوموسى داشتم.
گفت: چه گفتگوئى بود؟ پس خبر را برايش حكايت كرديم تا به ذكر حسد قريش و ذكر كسى كه ميخواست ابوبكر را از جانشين كردن عمر باز دارد، رسيديم.
پس عمر آه بلندى كشيد، سپس گفت: مادرت بعزايت بنشيند اى مغيره! نه دهم حسد چيست؟ بلكه نه دهمِ عُشرِ باقى مانده هم هست و در بقيه ى مردم يك عُشر از عُشر (يعنى يك صدم) است بلكه قريش در آنهم شريك هستند! و مدتى طولانى ساكت شد در حاليكه بين ما راه مى رفت و بر ما تكيه مى داد. سپس گفت: آيا درباره ى حسودترين تمام قريش خبرتان دهم؟ گفتيم: آرى اى اميرمؤمنان.
گفت: چگونه خبرتان دهم در حاليكه لباسهاى خود را پوشيده ايد؟
گفتيم: اى اميرمؤمنان، لباسها چه اهميتى دارند؟
گفت: مى ترسم خبر را پخش كنند.
گفتيم: از پخش كردن و افشاى خبر با لباسها مى ترسى در حاليكه بايد از پوشنده ى لباس بيمناك تر باشى! كدام لباسها را اراده كرده اى؟
گفت: همين است. سپس براه افتاد و ما هم با او براه افتاديم تا به محل اقامت او رسيديم، پس دست خود را از دست ما درآورد سپس گفت: همين جا باشيد و داخل شد، پس به مغيره گفتم: اى بى پدر! در سخن گفتن با او و در گفتگوى خود خطا كرديم، و فكر مى كنم ما را به اين خاطر نگهداشت تا درباره ى همين مطلب با ما مذاكره نمايد.
(مغيره) گفت: من نيز همين گونه فكر مى كنم، ناگاه دربان او خارج شد و به طرف ما آمد و گفت: داخل شويد، داخل شديم، پس او را ديديم كه بر پلاس پالان خوابيده است و چون ما را ديد با شعر كعب ابن زُهير، مثال آورد. «سرّ خود را مگر نزد مطمئن فاش نكن، سزاوارترين و برترين جائى كه در آن اسرار خود را مى سپارى سينه اى گشاده و قلبى وسيع و شايسته است، تا هرگاه اسرار را به وديعه سپردى از فاش شدن هراسان نشوى».
پس دانستيم كه ميخواهد تضمين كنيم حديث او را كتمان مى كنيم. پس گفتم: اى اميرمؤمنان من ضامن هستم، ما را مورد الزام و اكرام و عنايت و صله خود قرار ده. گفت: به چه چيزى اى برادرِ اشعريان؟
گفتم: به رازدارى و غم خوارى، كه خوب مستشارى براى تو هستيم.
گفت: شما همين طور هستيد. پس درباره ى هر چه بنظرتان رسيد سؤال كنيد. سپس برخاست تا در بندد كه ناگاه دربانى را كه به ما اجازه ورود داد در حجره ديد پس به او گفت: از ما دور شو اى بى مادر. و چون خارج شد در را پشت او بست و بطرف ما آمد و نشست و گفت: سؤال كنيد تا خبر دهم.
گفتيم: مى خواهيم اميرمؤمنان ما را به حسودترين قريش خبردار كند كه حتى براى آوردن نام او از لباسهايمان هم ايمن نبود.
گفت: از مسأله ى معضلى سؤال كرديد و شما را با خبر خواهم كرد و بايد تا زنده هستم نزد شما باشد و به احدى نگوئيد و چون مُردم هر چه خواستيد بكنيد آشكار كنيد يا كتمان نمائيد.
گفتيم: اين قول را بتو مى دهيم.
ابوموسى گفت: با خود مى گفتم، به جز كسانى چون طلحه و امثال او كه راضى نشدند، ابوبكر، عمر را جانشين خود كند، احدى را اراده نخواهد كرد. زيرا آنها به ابوبكر گفتند: آيا بر ما كسى را به خلافت مى گمارى كه تندخو و سنگدل است، اما او به غير از آنچه فكر مى كردم نظر داد، پس آهى كشيد و گفت: به نظر شما كيست؟ گفتيم: بخدا قسم به جز گمان چيزى نمى دانيم.
گفت: چه كسى را گمان مى بريد؟ گفتيم: شايد كسانى را ميخواهى كه از ابوبكر خواستند تو را از اين امر دور كنند.
(عمر) گفت: چنين نيست. به خدا قسم، بلكه ابوبكر مخالف تر بود و او كسى است كه درباره اش سؤال كرديد بخدا قسم از همه ى قريش حسودتر بود، سپس مدتى طولانى سكوت كرد، مغيره به من نگاه كرد و من به او نگاه كردم و مدتى طولانى بخاطرِ سكوت او ساكت شديم و سكوت او و ما به درازا كشيد تا جائيكه گمان كرديم از آنچه گفته پشيمان شده است سپس (عمر) گفت: آه از حقير و پست بنى تيم بن مره! به ظلم بر من سبقت گرفت و با گناه آنرا به من واگذار نمود.
مغيره گفت: اما در مورد سبقت گرفتن ظالمانه او بر تو اى اميرمؤمنان، دانستيم چگونه بود! اما چگونه آنرا از روى گناه به تو واگذار كرد؟
گفت: بخاطر آنكه آنرا به من واگذار نكرد مگر بعد از آنكه از آن مأيوس شد. بخدا سوگند، اگر زيد بن الخطاب (برادر خود) و اصحاب او را اطاعت مى كردم هرگز (ابوبكر) اندكى از شيرينى آنرا نمى چشيد لكن مقدّم و مؤخّر نمودم و بالا رفتم و پائين آمدم و باز كردم و محكم نمودم (و در اين امر بسيار تفكر و انديشه كردم) و راهى بجز چشم پوشى بر نتايج آن (سقيفه)، و چاره اى جز حسرت خوردن بر خود پيدا نكردم. اميدوار بودم بازگردد، پس به خدا قسم بازنگشت مگر زمانى كه بشدت از آن سير شد.
مغيره گفت: از اين كار چه مانعى داشتى اى اميرمؤمنان؟ در حاليكه در روز سقيفه تو را براى آن عرضه نمود و هم اكنون خشمگين هستى و تأسف مى خورى؟
گفت: مادرت بعزايت بنشيند اى مغيره! من تو را از هوشمندان عرب به شمار مى آوردم. مثل آنكه از آنچه در آنجا گذشت غائب بودى و از حوادث سقيفه خبر ندارى!؟ آن مرد نيرنگ نمود و من نيرنگ نمودم و مرا از كبكى محتاطتر ديد، او چون شيفتگى مردم را به خود ديد و روى آوردن آنان بخود را مشاهده نمود يقين كرد غير او را نمى خواهند، و چون حرص مردم را بر او و تمايل آنان را به سوى خود ديد، خواست بداند من چه در دل دارم و آيا دلم آنرا ميخواهد، خواست مرا امتحان كند كه آيا در آن طمع دارم و آرزومند آن هستم؟
و او دانست و من دانستم اگر آنچه را بر من عرضه كرده است، قبول كنم مردم اجابت نخواهند كرد، پس مرا بر پاى خود ايستاده و ناآرام در پى كوچكترين فرصت ديد، اگر او را اجابت مى كردم مردم آنرا واگذار نمى كردند، و كينه ى آنرا در دل مخفى مى نمود و از شر او گرچه تا مدتى ديگر در امان نمى ماندم. علاوه بر آنكه به عيان ديدم مردم مرا نمى خواهند، آيا در هنگام عرضه آن بر من فرياد آنان را از هر جهت نشنيدى كه مى گفتند: غير از تو را نمى خواهيم اى ابوبكر تو براى آن (خلافت) شايسته هستى. در اين هنگام آنرا به سويش برگرداندم، و صورت او را ديدم كه بخاطر آن از شادى درخشيد، و يك بار مرا بخاطر سخنى كه از من به او رسيده بود ملامت كرد. و آن هنگامى بود كه اشعث را اسير نزد او آوردند، پس بر او منّت گذاشت و او را آزاد ساخت و خواهر خود، ام فروه را به همسرى او درآورد، پس به اشعث در حاليكه مقابل او نشسته بود گفتم: اى دشمن خدا آيا بعد از اسلام آوردن كافر گرديدى و به پشت مرتد شدى؟
پس مرا چنان نگاه كرد كه دانستم ميخواهد به سخنى كه در دل دارد با من سخن گويد. پس از آن مرا در جاده ى مدينه ديد و گفت: تو آن كلام را گفتى اى پسر خطاب؟ گفتم: آرى اى دشمن خدا و بدتر از آنرا برايت دارم.
گفت: اين بد پاداشى است كه برايم درنظر گرفته اى.
گفتم: براى چه از من پاداش نيكو مى خواهى؟
(اشعث) گفت: چون بخاطر تو زير بار پيروان اين مرد نمى روم. بخدا قسم چيزى مرا بر مخالفت با او جرأت نداد مگر آنكه بر تو مقدّم شد و تو را از آن بازداشت. و اگر تو آنرا به دست مى گرفتى از من هيچ خلافى نمى ديدى گفتم: حال كه چنين شد، اكنون چه دستورى مى دهى؟
اشعث گفت: اكنون وقت دستور دادن نيست وقت صبر كردن است، او گذشت و من هم گذشتم.
از طرفى، اشعث، زبرقان بن بدر را ملاقات كرد و ماجرى را برايش تعريف كرد، او هم ماجرى را به ابوبكر منتقل نمود، پس ابوبكر پيغامِ ملامت آميز بسيار دردناكى برايم فرستاد.
و من پيغام دادم: آگاه باش، بخدا سوگند بايد دست بردارى والا سخنى رسا درباره ى خودم و خودت در بين مردم خواهم گفت كه سواران به هر جا بروند آنرا با خود ببرند و اگر بخواهى، همچون گذشته چشم پوشى از همديگر را ادامه مى دهيم.
گفت: بلكه ادامه مى دهيم، چند روزى ديگر به دست تو خواهد رسيد و گمان كردم تا روز جمعه نشده آنرا بر من بر مى گرداند اما تغافل نمود، به خدا سوگند بعد از آن حتى با يك كلمه از من ياد نكرد تا به هلاكت رسيد.
و تا پايان مدت، با چنگ و دندان آنرا گرفته بود، تا آنكه مردن او نزديك شد و از آن (خلافت) مأيوس گرديد، و سپس او همان را انجام داد كه ديديد. پس آنچه را كه به شما گفتم از تمام مردم عموماً و از بنى هاشم خصوصاً مخفى داريد. و همان را كه دستور دادم شايسته است انجام دهيد، و اگر ميخواهيد به بركت خدا برويد. پس با تعجب از گفتار او برخاستيم و بخدا سوگند تا موقعى كه به هلاكت رسيد سرّ او را فاش نكرديم.(347)
و ذكر شده است كه عمر به عبدالله بن عباس گفت: قبيله ى شما (قريش) راضى نشدند كه نبوت و خلافت برايتان جمع شود. ابن عباس گفت: از روى حسد و ظلم و تعدى آنرا از ما دور كردند.(348)
در اين حديث، عمر، حسدِ قريش را برابر نُه دَهُمِ كلّ حسد دانست و نُه دَهُمِ يك دَهُمِ باقى مانده را هم به آنها نسبت داد و فقط يك دَهُم از يك دهم باقى مانده را (يعنى يك صدم آنرا) از آنِ بقيه ى مردم دانست. و ابوبكر را حسودترين قريش معرفى كرد!
اين اوج صراحت عمر در توصيف ابوبكر است. و طبق نظر عمر ابوبكر سردسته مخالفين اجتماع خلافت و نبوت در بنى هاشم بود.
عمر ابوبكر را از وارد شدن در دشمنى، برحذر داشت و با تهديد گفت: يا دست بر مى دارى يا درباره ى خودم و خودت سخنى بليغ در ميان مردم مى گويم! كه سواران به هر كجا روند آنرا با خود ببرند و اگر بخواهى مانند قبل چشم پوشى را ادامه دهيم.
به رغم صراحت عمر با دو رفيق خود، آندو را بدان سخن بليغ مطلع نمى كند، آن سخن حساس و مهم چه بود كه سواران در حمل آن رغبت مى كردند؟ و بخاطر آن ابوبكر ترسيد و راه مسالمت را براه دشمنى ترجيح داد و گفت: مسلماً چند روزى ديگر (خلافت) بدست تو خواهد رسيد.
مسلماً اين جمله را ابوبكر نگفت مگر بخاطر ارتباطى كه با سخن حساس و مهمى كه عمر او را به آن تهديد كرده بود، و در واقع اين جمله جواب تهديد عمر بود.
و بعد از آنكه عمر درباره ى بيعت ابوبكر گفت: اشتباه بود محمد بن هانى مغربى شاعر چنين گفت:

 

 

 


يعنى، لكن امر (خلافت ابوبكر) بين آنان محكم و مبرم شد اگرچه گروهى گفتند اشتباه و سست بود و ديگرى گفت:
زَعَمُوها فَلْتَةً فاجِئَةً *** لاوَربِّ الْبيتِ و الّركْنِ الْمشيدِ


إِنَّما كانْت اُموراً نُسِجَتْ *** بَيْهَنُم اَسْبابُها نَسْجَ الْبُرُودِ(349)


گمان كردند اشتباهى بود كه ناگهان بوجود آمد، به پروردگار بيت و ركنِ استوار، چنين نبود، امورى بودند كه اسبابش بين آنان همچون پارچه هاى بُرد، بافته شده بودند.
عمر اعتراف كرد كه مغيره از حيله گران عرب است و اعتراف كرد كه در هنگام بيعت ابوبكر در سقيفه بوده است و به او گفت: گويا از آنچه در آنجا اتفاق افتاد غايب بودى.
سؤال فرض شده در اينجا اينست كه: چرا مغيره و ابوموسى از آن كلام حساسى كه عمر، ابوبكر را با آن تهديد كرد پرسشى نكردند؟ به ويژه آنكه آندو در قلب او جائى خاص داشتند.
جواب آنست كه مغيره در حوادث سقيفه كه آنرا در زمان مشغول بودن بنى هاشم و مردم در امر كفن و دفن رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به پا كردند و در حوادث قبل از سقيفه در كشيدن نقشه براى استيلاى بر قدرت و امور بعد از آن شريك بود. لذا در دولت اسلامى به برترين منصبها نائل گرديد، و ابوموسى اشعرى نيز چنين بود. حال ممكن است مغيره و ابوموسى از كلمه ى حساسى كه عمر با آن ابوبكر را تهديد كرد آگاه بودند. و ممكن است عمر حتى به صراحت جمله اى را كه با آن ابوبكر را تهديد كرده بود، گفته باشد. بنحوى كه ابوبكر به او گفت: تا چند روز ديگر به تو مى رسد. و عمر به آندو گفت: آنچه را به شما گفتم از مردم عموماً و از بنى هاشم خصوصاً مخفى داريد.
ابن ابى الحديد در توضيح حديث مى گويد: بايد دانست كه بعيد نيست گفته شود رضا و سخط و حب و بعض و صفاتِ نفسانىِ از اين دست، گرچه امورى باطنى هستند لكن گاهى دانسته مى شوند و حاضران با قرائنى كه آنان را علم ضرورى مى دهد بر اين امور واقف مى شوند همانطورى كه خوف خائف و شادى شادمان دانسته مى شود. بعلاوه عمر (در حديث خود با مغيره و اشعرى) به امر مخفى ديگرى نيز تصريح كرد و آن مطلبى است كه درباره ى برادرش زيد بن الخطاب ذكر كرد و گفت: آگاه باشيد اگر زيد بن الخطاب و اصحاب او را اطاعت مى كردم چيزى از شيرينى آنرا نمى چشيد.
ظاهراً زيد بن الخطاب و جماعت او از مخالفين خلافت ابوبكر بودند، لكن عمر درباره ى اين موضوع زياد صحبت نكرده است، آيا زيد به خلافت عمر دعوت مى كرد يا به خلافت على (عليه السلام) وصىّ پيامبر مصطفى (صلى الله عليه وآله وسلم)؟
سيره ى پسنديده ى زيد بيشتر موافق با تعبّد او به نصوص شرعى است. و به متنى هم برخورد نكرده ايم كه اثبات كند زيد با عمر و ابوبكر در حوادث سقيفه شركت داشته است. و اين سخن عمر يكى از اسرار بى شمارى را كه در پى آنها هستيم آشكار مى نمايد. و به رغم آنكه زيدبن الخطاب يكى از شركت كنندگان در جنگ بدر بود و سن بيشترى از عمر داشت، لكن ابوبكر او را در يك منصب دولتى منصوب نكرد، بلكه او را به جنگ با مسيلمه ى كذاب فرستاد و در همانجا كشته شد.(350)
و اگر به ايام بيمارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بازگرديم، به مشاجره ى عايشه و حفصه در مورد امامت نماز، پى مى بريم، زيرا عايشه به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) عرض كرد: خوب است دنبال ابوبكر بفرستى و حفصه گفت: خوب است دنبال عمر بفرستى. و چون رقابت بين آندو بالا گرفت، عايشه بلال را فرستاد تا به ابوبكر از قول پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)دستور دهد امامت نماز جماعت را بعهده گيرد، پس پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)غضبناك شدند و فرمودند: شما زنانِ همنشينِ يوسف هستيد.(351)
از جمله اقوال عمر درباره ى ابوبكر كه اشاره به مخالفت ايندو با هم دارد حديث زير است. كه آنرا نسائى از اسلم نقل كرد.
عمر بر ابوبكر اطلاع پيدا كرد در حاليكه زبان خود را گرفته بود و گفت: اين است كه مرا به جايگاههاى (خطرناك) وارد كرد.(352)
مسلماً ذكر چنين حديثى توسط عمر نشان دهنده عمق كينه و نارضايتى او از ابوبكر است و مطلبى كه اختلاف و منافرت آنها را بيشتر بيان مى كند، سخنى است كه ابوبكر قبل از مردن درباره ى پشيمانى خود بخاطر دور نكردن عمر از پايتخت خلافت ذكر كرد، و چنين گفت: من تأسف نمى خورم مگر براى سه چيز كه انجام دادم و اى كاش انجام نمى دادم...
اى كاش موقعى كه خالد را به شام فرستادم عمر را به عراق مى فرستادم تا دست راست و چپ خود را در راه خدا باز مى كردم.
و اگر آرزوى ابوبكر در دور كردن عمر به عراق محقق مى شد، عمر به مسند خلافت نمى رسيد. فرستادن عمر به عراق در واقع مثل فرستادن ابن جراح به شام توسط عمر بود كه براى ابن جراح بجز دورى از مدينه و خروج از خلافت چيزى به ارمغان نياورد.
موضع گيرى منفى عمر نسبت به عبدالرحمن بن ابى بكر و نزاع خونين عثمان و عايشه و فتواى عايشه به قتل او، كه گفت نعثل (پير يهودى) را بكشيد او كافر شده است، باعث شد عبدالرحمن و برادرش محمد بن ابى بكر در جنگ صفين در كنار على (عليه السلام)ايستادگى كنند.(353)
آيا عمر با ابوبكر مخالفت كرد؟
ابن ابى الحاتم از عبيده ى سلمانى نقل مى كند كه گفت: عيينة بن حصين و اقرع بن حابس نزد ابوبكر آمدند و گفتند: اى خليفه ى رسول خدا، در محلِ ما زمينِ شوره زارى وجود دارد كه مرتع و منفعتى ندارد، اگر صلاح بدانى و آنرا بما بدهى اميد است آنرا شخم بزنيم و بكاريم، و اميد است خداوند از آن سودى بما برساند، ابوبكر زمين را به آنها واگذار نمود و براى آنها نامه اى نوشت و براى آنها شاهد گرفت، سپس به طرف عمر رفتند تا او را شاهد مطلب نمايند چون عمر نوشته ى نامه را خواند آنرا از دستشان بيرون آورد و بر آن تُف انداخت و نوشته ى آنرا پاك نمود، پس آندو خود را ملامت كردند و به او سخنان بدى گفتند.(354)
متقى هندى اضافه كرد كه: پس رو به سوى ابوبكر نهادند و با ناراحتى و اندوه گفتند: بخدا قسم نمى دانيم تو خليفه هستى يا عمر؟
گفت: بلكه اوست، اگر بخواهد خواهد بود.(355)
عمر در قضيه ى واليان و حكام با ابوبكر مخالفت كرد زيرا خالد بن وليد و مثنى بن حارثه ى شيبانى و شرحبيل بن حسنه را عزل نمود.(356)
عمر بعد از عهده دار شدن خلافت مستقيماً با ابوبكر مخالفت نمود. زيرا به مجلس عزاى زنانه اى كه بمناسبت مردن ابوبكر اقامه شده بود رفت و مردان را بدون اذن بدانجا راه داد و ام فروة دختر ابوقحافة را بيرون كشيد و با تازيانه ى خود او را بشدت كتك زد و مجروح نمود و زنان را بيرون انداخت.(357)
روزى اقرع بن حابس نزد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) آمد، ابوبكر گفت: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)او را بر قوم خود بكار بگمار، عمر گفت: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) او را به كار نگمار. پس با هم گفتگو كردند تا آنكه صدا را به نزاع بالا بردند. و ابوبكر به عمر گفت: تو فقط مى خواهى با من مخالفت كنى. گفت: مخالفت با تو را نمى خواهم. و من گفتم: صداى خود را بلندتر از صداى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نكنيد.(358)
عمر با ابوبكر از جهت مالى هم مخالفت كرد، زيرا ابوبكر در پرداختها به مساوات رفتار كرد و عمر مخالفت كرد.
ابوبكر در جنگهاى خود با عربها، زنها و بچه ها را به اسارت گرفت و عمر آنها را به عشاير خود بازگرداند.(359)
و همه ى اين موارد اختلاف عمر و ابوبكر را به اثبات مى رساند.
عمر در سقيفه به ابن الجراح گفت: دستت را باز كن تا با تو بيعت كنيم، او گفت: از موقعى كه مسلمان شدى از تو لغزش و خطائى نديدم حال با وجود صدّيق در ميان خود، مى خواهى با من بيعت كنى؟(360)
________________________________________
ترمذى 12/299، سنن ابن ماجة 12، المستدرك على الصحيحين 3/111 تاريخ طبرى 2/56، خصائص نسائى 3/18، طبقات ابن سعد 3/22، الدرالمنثور 4/114
[329]- الامامة و السياسة، ابن قتيبه 1/10
[330]- الامامة و السياسه، ابن قتبية 1/13، بنابراين هر دو اتفاق بر قتل حضرت داشتند لكن ابوبكر از وجود فاطمه (عليها السلام) در كنار على (عليه السلام) بيمناك بود.
[331]- تاريخ طبرى 2/462 و ذهبى ذكر كرده است كه بخارى درگيرى اين دو نفر را در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نقل كرده است، الخلفاء 45
[332]- الاصابة، ابن حجر 2 القسم 1/99، شرح حال خالد بن وليد
[333]- صحيح بخارى 2/81، كتاب الشروط
[334]- الامامة و السياسة ابن قتيبة 1/11
[335]- تاريخ طبرى 2/462
[336]- صحيح مسلم 7/122، مسند احمد بن حنبل 5/181، صحيح ترمذى 5/621، المعجم الكبير، طبرانى 5/186، كنزالعمال 1/48
[337]- تاريخ طبرى 2/460، الامامة و السياسة 1/16، تاريخ سيوطى 71 و مقصود او از شيطان عمر است
[338]- طبقات ابن سعد 3/177
[339]- كتاب الثقات، ابن حبّان 2/192
[340]- كتاب الثقات، ابن جنان 2/192
[341]- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 2/29 چاپ دار احيا الكتب العربيه
[342]- كتاب الثقات، ابن حبّان 2/192
[343]- صحيح بخارى 3/190، تفسير سوره حجرات
[344]- نهايه ى ابن اثير 159 ماده ى نصنص
[345]- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/29 چاپ دار احياء الكتب العربية، الصواعق المحرقة، ابن حجر ص 7 چاپ قاهره
[346]- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/30 چاپ دار احياءالكتب العربيه (الحلبى و شركاه)
[347]- شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد معتزلى 2/31، المسترشد، محمد بن جرير طبرى، كتاب الشافى، سيد مرتضى 241، 244
[348]- الكامل فى التاريخ، ابن اثير 3/24، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/107، تاريخ طبرى 2/289
[349]- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/37
[350]- اسدالغابة، ابن اثير، شرح حال زيد بن الخطاب 2/285
[351]- تاريخ طبرى 2/439
[352]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 100
[353]- الامامة و السياسة 1/75
[354]- كنزالعمال، متقىّ هندى 2/189
[355]- اين حديث را ابن ابى شيبة و بخارى در تاريخ خود و يعقوب بن سفيان و ابن عساكر نقل كرده اند، الاصابة، عسقلانى قسم 5     1/56، تاريخ الصغير، بخارى و امالى، محاملى و كنزالعمال 10/290
[356]- مختصر تاريخ دمشق 10/290
[357]- كنزالعمال 8/118 كتاب الموت، تاريخ طبرى جلد 4 حوادث سال 13 كامل ابن اثير 2/204
[358]- تاريخ المدينة المنورة 2/147
[359]- الامامة و السياسة 2/119
[360]- الطبقات 3/181، انساب الاشراف 1/579

 

پیوندها:

 


و لكنَّ امراً كانَ اُبْرِمَ بَيْنَهُم *** وَ إِنْ قالَ قَوْمٌ فَلْتَةٌ غَيْرُ مُبَرمِ

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page