اشارات :: بهمن 1381، شماره 45
مریم سقلاطونی
بیدار شوید، ای خانههای گمراه! ای کوچههای پیمان شکن! ای پنجرههای سنگدل! ای دهانهای مسموم! ای چشمهای کپکزده! ای نگاههای غبار گرفته و خواب آلود!
من آمدهام!
مسلم، پسر عقیل!
بیدار شوید، ای دیوارهای کاهگلی جسارت! ای بنبستهای فراموشی! بیدار شوید، ای کوچههای پابرهنهی تو در تو! ای گامهای خستهی نامردی!
منم، پرچم دار کربلا!
به استقبال مرگ آمدهام؛ به استقبال خنجرهای برّان! به استقبال وعدهها، وعیدها و به استقبال نامههای دروغین.
پنجرههاتان را باز کنید!
منم، مهمانی که به دعوت شما لبیک گفتم، همانی که به درخواست شما آمدم. نامههای بلند بالاتان را خواندهام، حرفهاتان را مو به مو از بر شدم. با کلمههای مهربانتان خو گرفتهام و با وعدههاتان صمیمی شدم.
مرا با که اشتباه گرفتهاید؟ چرا پنجرههاتان را باز نمیکنید؟ بر شما چه رفته است؟
آیا این شما نبودید که مرا خواندید؟
آیا این شما نبودید که پیک فرستادید؟
آیا رسم کوفیان این است ...؟ شما را چه شده است؟
کجاست مهربانی آن پیکها؟ کجاست؟
من صدای چکاچک شمشیرهاتان را میشنوم.
منم! مسلم بن عقیل.
مردی که به استقبال دارالاماره آمده است؛ به استقبال شیرینترین دقایق مرگ!
همرکاب آفتاب نینوا! همنوا با کاروان کربلا!
مرا باک از نامهربانی شما نیست!
بیدار شوید ای کوچههای خاین! ای دستهای لرزان بیعت!
من سفیر دریای شعلهورم.
آیا گوشهاتان نمیشنود؟!
متن ادبی «آیا گوشهایتان نمیشنود»
- بازدید: 2557