هوا بدجوري توفاني شده بود و آن پسر و دختر کوچک حسابي مچاله شده بودند. هر دو لباسهاي کهنه و گشادي به تن داشتند و پشت در خانه ميلرزيدند. پسرک پرسيد «ببخشين خانم! شما کاغذ باطله دارين؟»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالي خودمان هم چنگي به دل نميزد و نميتوانستيم به آنها کمک کنم. ميخواستم يک جوري از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاي کوچک آنها افتاد که توي دمپاييهاي کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم «بياين تو يه فنجون شير کاکائوي گرم براتون درست کنم».
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخاري نشاندم تا پاهايشان را گرم کنند. بعد يک فنجان شير کاکائو و کمي نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زير چشمي ديدم که دختر کوچولو فنجان خالي را در دستش گرفت و خيره به فنجان نگاه کرد. بعد پرسيد «ببخشين خانم! شما پولدارين؟»
نگاهي به روکش نخنماي مبلهايمان انداختم و گفتم «من، اوه... نه»!
دختر کوچولو فنجان را با احتياط روي نعلبکي آن گذاشت و گفت «آخه رنگ فنجون و نعلبکياش به هم ميخوره».
آنها در حالي که بستههاي کاغذي را جلوي صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجانهاي سفالي آبيرنگ را برداشتم و براي اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سيبزمينيها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيبزميني، آبگوشت، سقفي بالاي سرم، همسرم، يک شغل دائمي، همه اينها به هم ميآمدند.
صندليها را از جلوي بخاري برداشتم و سر جايشان گذاشتم و اتاق نشيمن کوچک خانهمان را مرتب کردم. لکههاي کوچک به جا مانده از دمپايي را از کنار بخاري پاک نکردم. ميخواهم هميشه آنها را همانجا نگه دارم که هيچوقت يادم نرود چه آدم ثروتمندي هستم.
چهقدر ثروتمندم!
- بازدید: 1342