امام حسين عليهالسلام مىفرمايند : من و پدرم در شب تاريكى در خانه خدا مشغول طواف بوديم كه متوجه ناله جوانى شديم كه با سوز و گداز تضرع مىكرد . پدرم فرمودند :
« اى حسين جان ، ناله گناهكارى را كه به خدا پناه آورده است مىشنوى ؟ او را پيدا كن و پيش من بياور » .
من در تاريكى شب گرداگرد كعبه بدنبالش گشتم تا او را ميان ركن و مقام ابراهيم عليهالسلام پيدا كردم و به حضور پدر آوردم . او جوانى بود خوش اندام كه لباسهاى قيمتى به تن داشت . پدر به او فرمودند : « تو كيستى » ؟
گفت : « مردى از اعراب هستم » .
فرمودند : « ناله تو براى چيست » ؟
عرض كرد : گناه و نافرمانى من و نفرين پدر اساس زندگىام را از هم پاشيده و سلامتى را از بدنم گرفته است » .
فرمودند : « علت و حكايت تو چه بوده است » ؟
عرض كرد : « پدر پيرى داشتم كه با من مهربان بود و من با كارهاى ناشايست خود ، او را مىآزردم . هر چه مرا راهنمايى مىكرد نمىپذيرفتم و حتّى گاهى او را آزار مىرساندم . روزى مىخواستم پولى را كه در صندوقش بود بردارم كه او متوجه شد . براى جلوگيرى از اين كار به طرف من آمد ، من نيز او را بر زمين زدم . هر چه سعى كرد كه از جا برخيزد نتوانست . من همه پولها را گرفتم و به دنبال كار خود رفتم . شنيدم كه مىگفت : امسال به خانه خدا مىروم و تو را نفرين مىكنم . چند روزى به نماز و روزه مشغول بود و بعد به سفر خانه خدا رفت . من هم كارهايش را مىنگريستم . او دست به پرده كعبه گرفت و مرا نفرين كرد . هنوز نفرينش تمام نشده بود كه يك طرف بدنم خشك ، و فلج شدم من از كرده خود پشيمان شدم و به مدت سه سال از او عذر خواهى مىكردم تا اينكه سال سوم ، ايام حجّ قبول كرد در حقم دعا كند . با هم به طرف مكه حركت كرديم . در راه به وادى اراك رسيديم . شب تاريكى بود . ناگاه پرندهاى بزرگ از روى سر ما پرواز كرد و شتر پدرم رميد و او را به زمين زد و پدرم در دم جان داد و همانجا او را دفن كردم . اين گرفتاريم از نفرين پدرم باقى مانده است .
امام عليهالسلام فرمودند : « دعايى كه پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلمدستور داده است به فريادت خواهد رسيد . آن دعا اسم اعظم دارد و هر بىچاره و مريض و فقيرى بخواند حاجتش بر آورده مىشود » .
آنگاه فرمودند : « شب دهم ذيحجه ( عيد قربان ) اين دعا را بخوان و سپس پيشم بيا » و نسخه دعا را به جوان دادند . بعد از مدتى جوان با سلامت و شادى پيش امام عليهالسلام آمد .
امام عليهالسلام فرمودند : « چطور شفا يافتى » ؟
گفت : « در شب دهم دست به دعا بلند كردم و اشك توبه ريختم . وقتى براى مرتبه دوم خواستم بخوانم آوازى از غيب شنيدم كه مىگفت : اى جوان بس است خدا را به اسم اعظم قسم دادى ؛ به خواب رفتم و پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم در عالم خواب
دست بر بدنم كشيدند و فرمودند شفا يافتى ، وقتى بيدار شدم خود را سالم يافتم » .
آن دعا كه امام على عليهالسلامتعليم جوان داد ، دعاى مشلول است و آغاز آن اين است : « اَللّهُمَ إنّي أسْأَلُكَ بِاسْمِكَ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ يا ذَا الْجَلالِ وَالاِْكْرامِ . . . »[1] .
-----------------------------------------------
[1] . بحار الانوار : ج92 ، ص395 .
دست دعا ، چشم اميد
- بازدید: 2232