بازخواست و بازجويى از عبداللّه

(زمان خواندن: 7 - 13 دقیقه)

وقتى كه عبداللّه نمازش را در مسجد بجاى آورد، مشاهده نمود كه عمروعاص بر بالاى منبر است و مردم را موعظه مى كند. تمام جمعيّتى كه در پائين منبر نشسته بودند در سكوت بسر مى بردند. وقتى كه موعظه هاى امير تمام شد عبداللّه سعى كرد كه از مسجد خارج شود اما در صحن مسجد يكى از نيروهاى امير جلوى او را گرفته و گفت : امير فرمودند كه شما بيرون نرويد، زيرا او مى خواهد راجع به مسائلى با تو صحبت كند. عبداللّه گفت : الا ن امير كجاست ؟


ماءمور گفت : الا ن در مسجد بود و از درِ مخصوص كه در قسمت محراب است به سوى خانه رفت .
عبداللّه پرسيد: آيا همين الا ن مرا خواسته است ؟ ماءمور گفت : بله .
سپس اضطرابى به عبداللّه دست داد كه نكند جاسوسان امير از گفتگوهاى او چيزى شنيده و به امير خبر داده باشند. سپس حركت نموده و به خانه امير رفت ، و مثل گذشته بدون اجازه وارد مجلس شد، اما دربان خانه عمروعاص ، جلوى او را گرفته و گفت : صبر كن تا از امير اجازه بگيرم بعد وارد شو. عبداللّه ايستاد و دربان به داخل رفت و پس از چند لحظه اى برگشت و رو به عبداللّه كرد و گفت : امير مى خواهد امشب تو را به تنهايى و در خلوت ملاقات كند، پس هر گاه شب شد خودت تنها به اينجا بيا.
عبداللّه از اين دستور تعجب كرد.از اين رو از دربان پرسيد: آيا مقصود امير از آمدنم به تنهايى اين است كه خوله همراهم نباشد؟ دربان جواب داد: فكر مى كنم .
مقصودش همين باشد، زيرا به من گفته است كه عبداللّه خودش به تنهايى بيايد.
عبداللّه آن روز را با افكار فراوانى كه به ذهنش مى رسيد سپرى كرد، از اين كه امير چه كارى با او دارد نگران بود. هنگام غروب به خانه برگشت . وقتى خوله عبداللّه را ديد از گرفتگى صورت و نشانه هاى اضطراب از چهره اش ‍ احساس كرد بايد مسئله اى رُخ داده باشد كه عبداللّه را چنين نگران مى بيند.
فورا از او پرسيد؟ چه شده است كه اين طور مضطرب و نگرانى ؟ تو را به خدا بگو ببينم چه شده است ؟ عبداللّه براى اين كه خوله را ناراحت نكرده باشد گفت :
چيزى نشده كه نگران باشم ، شايد گرفتگى چهره ام به خاطر خستگى كارهاى روز باشد، تو خودت را ناراحت نكن .
اگر چه خوله از سخنان عبداللّه قانع نشده بود اما با زيركى ، مسير سخنانش ‍ را عوض كرد تا در يك وقت مناسبترى از علّت ناراحتى عبداللّه آگاه گردد. لذا پرسيد: آيا بلال را ديده اى ؟ عبداللّه گفت : بله او را ديدم . و پيامهايى كه براى سعيد بود به او گفتم . خوله پرسيد: آيا حركت كرد؟ عبداللّه گفت : فكر مى كنم كه امشب را در حوالى فسطاط بماند و صبح زود به سوى سعيد حركت كند.
هنوز حرفهاى آن دو به اتمام نرسيده بود كه پدر خوله با حالتى غضبناك و ناراحت وارد منزل شد، خوله كه پدر خويش را چنين ديد بر اضطراب و نگرانى او افزوده شد و فورا به فكرش رسيد حتما بين ناراحتى عبداللّه و پدرش ارتباطى برقرار است . در ذهن خود گفت : نكند اين دو در بيرون با هم نزاع و اختلاف كرده باشند؟ با همه اين حرفها دليلى براى خود نيافت . باز هم خودش را دلدارى داد كرد، نه از پدرش علّت اين كار را بپرسد و نه از عبداللّه . و كشف قضايا را به ساعتى كه با عبداللّه است موكول كرد.
اندكى بعد سفره غذا چيده شد و همگى دور آن نشستند اما هيچ كدام صحبتى در اين مورد نكردند. وقتى صرف غذا تمام شد عبداللّه بلند شد و رو به خوله و پدرش كرد و گفت : براى انجام كارى ، ساعتى را به بيرون رفته و زود برمى گردم . از نگاههاى پدر خوله اين طور احساس مى شد كه گويا او چيزى از مسائل عبداللّه و خوله را فهميده است .
اين اتّفاق هم تعجّب خوله را زيادتر كرد، بنابراين به جهت تسكين خود برخواست و به دنبال عبداللّه حركت كرد و تا دم در او را مشايعت كرد و سفارش نمود كه زودتر برگردد. عبداللّه گفت : دقيقا نمى دانم چه ساعتى برگردم ، چون اساسا نمى دانم براى چه كارى مى روم .
عبداللّه كه مى خواست اجازه سؤ ال ديگرى را به خوله ندهد با خوله خداحافظى كرد و به طرف خانه عمروعاص حركت كرد.
در مسير راه افكار گوناگونى به ذهنش مى رسيد او همه اش در اين فكر بود كه عمروعاص از او چه مى خواهد؟ بالاخره با قلبى لرزان و ترسان به در خانه امير رسيد، دربان به او گفت : امير در اطاق مخصوص خود، منتظر شما است . آهسته به طرف اطاق امير حركت كرد، خواست در را باز كند كه ديد در بسته است .
همزمان با كوبيدن در اطاق ، صداى صحبت آهسته اى بگوشش رسيد، در باز شد و عمروعاص در جلويش ظاهر شد، آثار ناراحتى و غضب بر چهره اش نمايان بود. عبداللّه سلام كرد، امّا امير با بى اعتنايى گفت : ((عليك السّلام )). عمروعاص به طرف بالاى اطاق حركت كرد، عبداللّه نيز در حالى كه به گوشه و كنار اطاق نگاه مى كرد تا شايد كسى را ببيند به دنبال امير حركت كرد. اگر چه آثار و نشانه هايى از حضور اشخاص را در آن مكان مشاهده كرد، لكن كسى را در آنجا نيافت .
پس از نشستن امير در بالاى اطاق و ايستادن مؤ دّبانه عبداللّه در مقابل او، امير به او اجازه داد كه بنشيند.
عبداللّه پس از لحظه اى سكوت ، لب به سخن گشود و گفت : حال مولايم چطور است ؟ بنده به حضورتان رسيدم تا هر امرى داريد بفرمائيد تا اطاعت شما نمايم .
عمروعاص در حالى كه با ريش خود بازى مى كرد گفت : تو را به اين جا خواستم تا فقط به يك سؤ ال من جواب دهى ، اميدوارم پس از آن همه خوبيهايى كه به تو كردم و تو را از مرگ نجات دادم جواب صحيح به من بدهى .
عبداللّه با احترام بلند شد و گفت : خدارا شاهد مى گيرم كه من ، هيچ وقت آن همه الطاف و نيكيهاى شما را فراموش نخواهم كرد، چطور ممكن است من از الطاف و بخشش شما، كه حياتى دوباره به من بخشيدى چشم پوشى كرده و سخنان غيرواقع به عرضتان برسانم ؟ قلب عبداللّه شروع به تپيدن كرد و با خود گفت ، چه چيزى موجب خشم و غضب امير نسبت به من شده است ؟ عمروعاص او را درجاى خود نشاند و گفت : امروز از شخصى كه تو را خوب مى شناسد شنيدم كه تو و رفيقت سعيد براى كشتن من به فسطاط آمده ايد، آيا اين حرف صحيح است يا نه ؟
عبداللّه باز هم از جاى برخواست در حالى كه درستى و صداقت از صورتش آشكار بود گفت : خير! آقاى من ، آنچه درباره من به عرض شما رسانده اند دروغ است ، باور نكنيد. عمروعاص گفت : پس براى چه به فسطاط آمده ايد؟
عبداللّه گفت : حال كه اصرار بر شنيدن واقعيت امر را داريد، خواهشم مى كنم درست به حرفهايم گوش كنيد و اميدوارم در صداقت و راستگويى من شك نكنيد.
عمروعاص گفت : حقيقت را بگو و از چيزى هم حراسان مباش ، هيچ چيز تو را تهديد نمى كند مگر اين كه حقيقت را بگويى ، و گرنه كسى غير از خود را ملامت نكن .
عبداللّه گفت : به سر امير قسم كه جز حقيقت چيزى نگويم ، اما صحبت من طولانى است آيا اجازه دارم كه همه جريانات را شرح دهم ؟ عمروعاص ‍ گفت : اول جواب سئوالم را به طور اختصار بگو، چنانچه احتياجى به شرح و تفصيل ديده باشم از تو خواهم خواست كه شرح قضايا را برايم بگويى . حال از تو مى خواهم كه بگويى براى چه به فسطاط آمديد و چرا در اجتماع گروه مخالفين من بوديد؟
عبداللّه گفت : ما به اين جهت به اينجا آمديم تا خائنى را كه تصميم به شهادت امام على عليه السّلام را داشت ، پيدا كنيم تا شايد او را از تصميمى كه گرفته است باز داريم و امام را نجات دهيم .
عمروعاص گفت : تو كه يك مرد اموى و دشمن على هستى چطور مى خواستى اين كار را بكنى ؟
عبداللّه گفت : مولاى من ، ناچارم كه در اين جا توضيح بيشترى بدهم . آيا تو جدم ابورحاب را مى شناسى ؟
عمروعاص گفت : بله او را مى شناختم ، و شنيدم كه تازگى فوت كرده است .
عبداللّه گفت : بلى مولاى من ، او از دنيا رفت و تا روز مرگش هم دشمن على عليه السّلام بود و حتى مردم را به كشتن على عليه السّلام دعوت مى كرد. اما او در روز مرگش ، وقتى كه توبه كرده بود من و پسرعمويم سعيد را احضار كرد و به ما قسم داد كه كينه و دشمنى على را از دل بيرون كرده و هر گاه مشاهده نموديم كه كسى قصد جان اور را دارد از جان و دل از او دفاع كنيم . وقتى كه ما از دسيسه قتل على عليه السّلام طلع گشتيم ، فهميديم كه آن شخص از اهالى مصر است و در اين شهر زندگى مى كند، با وجود آن كه او را نمى شناختيم عازم مصر شديم تا او را يافته و از اين قصد شوم او را باز داريم وقتى به شهر فسطاط رسيديم بهترين راه پيداكردن آن شخص از طريق تماس ‍ با دوستداران على عليه السّلام كه در عين الشمس جمع مى شدند بود.
عمر وعاص در ميان حرفهاى عبداللّه پريد و گفت : آيا تو نمى دانستى كه يكى از دوستان ابن ملجم نيز قصد كشتن مرا كرده بود؟ عبداللّه گفت : بله خوب مى دانستم ، و اگر از اين امر آگاه و مطلع نبودم چطور مى توانستم شما را از اين دسيسه با خبر سازم ؟
عمرو گفت : پس براى چه وقتى كه به فسطاط آمدى مرا از قضايا آگاه نساختى ؟ آيا نمى دانى كه اكنون تو نيز شريك جرم قاتل من هستى ؟
عبداللّه گفت : مى دانم كه بزرگى و بخشش تو شامل حالم شد و گذشته مرا فراموش كرديد، اما اگر تصميم داريد كه از گذشته مرا مؤ اخذه نموده و از عفو خود منصرف شوى ، اختيار با شماست ، ولى مى دانم كه امير چنين نمى كند و وقتى گناهكارى را ببخشد پشيمان نمى شود.
عمروعاص پس از شنيدن سخنان عبداللّه لحظه اى زبانش بندآمد و سپس ‍ گفت : اما من مى دانم كه تو، قبل از اين كه خوله را برايت خواستگارى كنم ، او را مى شناختى و او نيز قبلا از اين قضايا و دسيسه با خبر بود، اما چرا وقتى كه در شب خواستگارى وصف اين دختر را برايت مى گفتم چنين وانمود كردى كه اصلا او را نمى شناختى ؟ عبداللّه از حرفهاى امير جاخورد و نمى دانست چه پاسخى به عمروعاص بدهد، به هر صورت پيش خود تصميم گرفت كه بالاخره بايد حقيقت قضايا را به عمروعاص بگويد از اينرو خود را جمع وجور كرد و گفت :
حاشا و كلاّ اى مولاى من كه به شما نيرنگ كرده باشم !! به سر آقايم قسم مى خورم كه من اين دختر را تا پيش از آن كه تو او را برايم به همسرى در آورى نمى شناختم . عمروعاص گفت : در خصوص اطّلاع داشتن خوله از دسيسه قتل چه مى توانى بگوئى ؟ عبداللّه كمى متحيّر ماند و گفت : جواب اين سؤ ال را بايد از خود او بپرسيد، او كنيز و فرمانبردار اوامر شماست ؟ بهتر است هر چه زودتر او را احضار كرده و هر سؤ الى كه داريد از او بنمائيد، اما بدون شك مى دانم كه جز حقيقت به شما نخواهد گفت ، ولى من از مولاى خود استدعا دارم كه آن شخصى را كه سخن چينى ما را كرده است به من معرّفى كنى تا دروغ گوئيهاى او را در نزد شما ثابت كنم .
عمروعاص گفت : در اسرع وقت همه شما را در يك جا جمع كرده و دلائل و نظرات شما را خواهم شنيد، آن وقت هر آنچه را مستحق باشيد اجرا خواهم كرد. سپس گفت : هر چه زودتر به اطاق خوابت ، كه برايت در نظر گرفتم برو و تا جلسه اجتماع در آنجا استراحت كن .
آن گاه رو به غلام خويش كرده وگفت : عبداللّه را به سوى اطاقش راهنمائى كن و فردا صبح نيز او را برگردان . غلامِ امير نيز عبداللّه را به سوى اطاقش ‍ هدايت كرد و سپس بيرون رفت . اما عبداللّه آن شب را تا صبح چشم روى چشم نگذاشت و هر چه تلاش نمود كه مقدارى استراحت كند، نتوانست .
صبح فردا عبداللّه منتظر غلام ماند كه با او به محضر امير برود. ساعتى بعد همراه غلام به راه افتاد و به طرف اطاقى كه غير از اطاق معمولى بود حركت كردند. او در حالى كه در ذهن خويش فكرهاى زيادى خطور مى كرد، اما مهمترين فكرى كه او را آزار مى داد اين بود كه ، چه كسى درباره او در نزد امير سخن چينى كرده ؟ اين كه خوله چه خواهد كرد؟ آيا مى تواند از خود دفاع كند و موجبات نجات از دست امير را فراهم سازد يا نه ؟
در بين راه كه به طرف اطاق امير مى رفت غلامى كه در گوشه اى ايستاده بود نظر او را به خود جلب كرد و به نظرش آشنا مى آمد. بله او كسى جز ريحان غلامِ قطام نبود، براى لحظه اى حالت خاصى به او دست داد و با ناراحتى به خود گفت : خدايا، تو مى دانى اين كار فقط از قطام ساخته است است ، او غلامش را براى سخن چينى به نزد عمروعاص فرستاده است .
عبداللّه وارد اطاق امير شد، و عمروعاص را ديد كه با جامه اى سفيد وعمامه اى بزرگ در حالى كه در يك دست او تسبيح و در دستى ديگر تازيانه اى داشت مثل يك قاضى كه بر مسند قضاوت نشسته باشد، بر او سلام كرد، امير هم با بى ميلى جواب سلام او را داده و به او امر كرد كه بنشيند.
عبداللّه در گوشه اى نشست ، نگاهى به اطراف خود كرد و پدر خوله را در حالى كه در سمت راست امير نسشته بود مشاهده نمود، در سمت چپ امير سه زن نقابدار نشسته بودند. او از بين آن سه زن فقط خوله را شناخت ، او به جهت حيا و شرمى كه داشت نتوانست دو زن ديگر را نيز نگاه كند و بشناسد. لحظه اى بعد، از برخوردهاى آنها فهميد كه يكى از آن دو زن همان قطامِ ملعون ، و آن زنى كه قدش خميده است لبابه عجوزه و حيله گر است . آن گاه برايش ثابت شد كه همه اين دردسرها از شرارتهاى اين دو زن مكّار است .
قطام كه تا قبل از شهادت امام على عليه السّلام در عزاى پدر و دو برادر خود لباس سياه بر تن داشت آن روز با لباسهاى ابريشمى سرخ و زربافت كه مخصوص ثروتمندان و از ساخته هاى مردم ايران بود و با نقابى از همان جنس كه نشان از خوشگزرانى و هوسرانى هاى او داشت در آن مجلس ‍ حضور داشت .
-----------------------------------------------------
مؤ لف : جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page