جناب آقاى سيّد عبدالرسول خادم حضرت اباالفضل (ع ) نقل فرمود:
در چند سال قبل مرحوم حاج عبدالرسول رسالت شيرازى از تهران تلگرافاً خبر داد كه آقاى ناصر رهبرى (محاسب دانشكده كشاورزى تهران ) جهت زيارت مشرف مى شود از ايشان پذيرائى شود.
پس از چند روز درب منزل خبر دادند كه زوار ايرانى تو را مى خواهند چون نزد ماشين رفتم ديدم يك نفر مرد با يك خانم بود، خانم پياده شد و آهسته به من فهمانيد كه ايشان آقاى رهبرى شوهر من است و مدتى است كه مبتلا شده و استخوانهاى فقرات پشت او خشكيده است و هشت ماه بيمارستان بوده و او را جواب كرده اند و بيمارستان لندن هم گفته علاج ندارد و بهمين زودى تلف مى شود و فعلاً به قصد استشفاء، اينجا آمده ايم و به تنهايى نمى تواند حركت كند.
دو نفر حمال آوردم زير بغل هاى او را گرفتند و رو به منزل آمديم سينه و پشت او را بوسيله فنرهاى آهنى بسته بودند بانهايت سختى هر چند دقيقه قدمى بر مى داشت .
وقتى كه چشمش به گنبد مطهر افتاد پرسيد: اين آقا حسين (ع ) است يا قمر بنى هاشم ؟گفتم : قمربنى هاشم است ، با دل شكسته و چشم گريان عرض كرد آقا من آبروئى نزد حسين ندارم شما از برادرت حسين (ع ) بخواهيد كه ايشان از خدا بخواهد اگر عمر من تمام است همين جا زير سايه شما بميرم و اگر از عمرم چيزى باقى هست با اين حالت برنگردم كه دشمن شاد شوم و بخواه ، مرا شفاء دهد.
پسر كوچك او تقريباً هشت ساله همراهش بود با گريه و زارى مى گفت اى قمر بنى هاشم زود است من يتيم شوم من در مجلس عزادارى شما خدمت كردم و استكانها را جمع مى نمودم ، سپس رهبرى گفت مرا ببريد حرم شريف را زيارت كنم .
گفتم : با اين حالت نمى شود، قبول نمى نمود، با همان حالت سختى او را منزل برديم و روى تخت خوابانيديم و طورى بود كه هيچ حركت نمى توانست بكند و بايد او را حركت دهند.
فردايش اصرار كرد مرا به نجف ببريد با سختى او را به نجف اشرف منتقل كرديم ، ولى نشد در حرم مشرف شود، از همان بيرون زيارت نموده به كربلا برگردانيديم .
اصرار مى كرد مرا به كاظمين و سامراء ببريد، گفتم : تلف مى شوى ، گفت : مى خواهم اگر بميرم اين مشاهد را زيارت كرده باشم بالاخره او را فرستادم .
در مراجعت خانمش نقل كرد: پس از بيرون آمدن از سامراء راننده پرسيد: آيا امام زاده سيد محمّد (فرزند حضرت هادى (ع ) ) را مايل هستيد زيارت كنيد؟
آقاى رهبرى گفت : مرا ببريد (در آن زمان قبر آن حضرت چند كيلومتر از جاده آسفالت دور بود و جاده هم خاكى و خراب بود)پس حضرت سيد محمّد را باكمال سختى زيارت كرديم .
در مراجعت يك نفر عرب كه عمامه سبز بر سرداشت جلو ماشين ما را گرفت و به عربى با راننده سخن گفت و راننده جوابش مى داد آقاى رهبرى پرسيد: آقا، سيد چه مى گويد؟
آقاى راننده گفت مى گويد: من را سوار كن تا اول جاده آسفالت ، من گفتم : ماشين دربست شما است و اجازه ندارم .
آقاى رهبرى گفت : آقا را سوار كن چون سوار شد سلام كرد و نزد راننده نشست .
در اثناء راه آقاى رهبرى ناله مى كرد و مى گفت : يا صاحب الزمان ، سيد فرمود: از آقا چه مى خواهى ؟
خانم جريان مرض آقاى رهبرى را مى گويد، سيد فرمود: نزديك بيا، گفتم : نمى تواند، بالاخره كمى نزديك شد، سيد دست را دراز كرد و بستون فقرات او كشيد و فرمود: انشاءاللّه اگر خدا بخواهد شفاء مى يابى .
از فرمايش سيد اميدى در ما پيدا شد، گفتم : آقا ما براى شما نذر مى كنيم فرمود: خوب است .
گفتم : اسم شما چيست ؟
گفت : عبداللّه . آقاى رهبرى گفت : محل شما كجاست تا بوسيله پست براى شما بفرستيم ؟
فرمود: به وسيله پست به ما نمى رسد شما هر چه براى ما نذر كرديد هر سيدى را كه ديديد باو بدهيد و چون نزديك جاده آسفالت رسيديم ، فرمود: نگه داريد.
موقعى كه خواست پياده شود فرمود: آقاى رهبرى امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعاء را تحت قبه جدّم حسين (ع ) قرار داده و شفاء را در تربت او، امشب خود را به قبر او برسان و پيغام مرا به او برسان .
گفتم : هر چه مى فرمائيد مى رسانم . فرمود: بگو يا امام حسين (ع ) فرزندت براى من دعاء كرده و شما آمين بگوئيد.
آن سيد بزرگوار رفت و من به خود آمدم كه اين آقا كه بود؟ به راننده گفتم : ببين از كدام سمت رفت و او را پيدا كن ، چون راننده نگاه كرد ابداً اثرى از آن بزرگوار پيدا نبود.
خلاصه آقاى سيدعبدالرسول در همان شب او را در حرم امام حسين (ع ) برده و مكرر مى گفت : آقا من از شما يك آمين مى خواهم فرزندت چنين گفته است و حالش طورى بود كه هر كس نزديك او بود همه را گريان مى ساخت .
سپس او را به منزل آورده خوابانيدم روى تخت و چون سختى مسافرت در او اثر كرده بود حالش بدتر از قبل بود.
پيش از اذان خوابيده بودم خادمه منزل درب حجره ام مرا صدا زد بيرون آمدم .
گفتم : چه خبر است ؟
گفت : بيا تماشا كن كه آقاى رهبرى نماز مى خواند. تعجب كردم از آئينه درب نظر كردم ديدم ايشان روى سجاده ايستاده و مشغول نماز است .
از خانمش جريان را پرسيدم ؟
گفت : مرا سحر صدا زد بلند شدم .
گفت : آب وضو بياور.
گفتم : ناراحت هستى ، نمى توانى .
گفت : در خواب آقا امام حسين (ع ) به من فرمود: خدا تو را شفاء داد برخيز نماز بخوان و من هم مى توانم .
پس آب وضوء آوردم با كمال آسانى برخواست وضوء گرفت گفت : سجاده بياور.
گفتم : نشسته نماز بخوان .
گفت : چون امام فرموده البته مى توانم ، فنرهاى آهنى سينه و پشت مرا باز كن ، بالا خره با اصرارش همه راباز كردم و حالا ايستاده مشغول نماز خواندن است چنانچه مى بينى .
سپس وارد حجره شدم و او را در بغل گرفتم و هر دو گريه شوق كرديم و حمد خدا را بجا مى آورديم .
سپس تلگراف بشارت به تهران مخابره كرديم چند تن از بستگان ايشان آمدند و با كمال عافيت به شام مشرف شدند سپس به تهران برگشتند و تا اين مدت تاريخ در كمال عافيت در تهران هستند و چند مرتبه زيارت كربلا و يك حج مشرف شده اند.(1)
مهر تو را به روضه رضوان نمى دهم
اشكى كه در عزاى تو ريزم ز ديدگان
من عاشقم بروى تو اى شاه تشنه لب
جان مى دهم در سر كوى تو يا حسين
مى ميرم از فراق تو شاها نظرنما
من دارم آرزوى جمال تو ياحسين
در وقت احتضار كشم انتظار تو
شيرى كه خورده ام شده با حب تو عجين
------------------------------------------------
1-داستانهاى شگفت.
----------------------------------------
على مير خلف زاده