عالم بزرگوار حضرت حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد حسن ابطحى (دامت بركاته ) نقل فرمود: يك روز با همراهان به زيارت قبور شهداء احد و حضرت حمزه سيدالشهداء (ع ) در دامنه كوه رفتيم و آن پاسداران اسلام را زيارت كرديم و در مسجد نماز خوانديم .
در گوشه اى مردى كه هر دو پايش از ران و هر دو دستش از بازو قطع شده بود و در عين حال خيلى چاق مانند توپى روى زمين افتاده و گدايى مى كرد.
مردم هم به حال او رقّت مى كردند و روى دستمالى كه پهن كرده بود پول زيادى مى ريختند. من در كنارى ايستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقيقه احوالش را بپرسم او متوجه من شد و با زبان عربى مرا صدا زد گفت : مى دانم بچه فكر مى كنى ، مايلى شرح حال مرا بدانى و من بدون استثناء هر كه باشد اگر اصرار هم كند شرح حالم را برايش نمى گويم ، نمى دانم چرا دلم خواست براى شما قصه ام را نقل كنم .
در اين بين يك نفر متوجه حرف زدن ما شد و طبعاً فهميد ما راجع به علت قطع شدن دست و پاى آن مرد گدا حرف مى زنيم او هم نزديك آمد مى خواست گوش بدهد كه آن مرد گدا به من گفت اينجا نمى شود با هم حرف بزنيم چون مردم جمع مى شوند بيا باهم به منزل برويم تا من جريان را براى شما نقل كنم ، من به دو علت از اين پيشنهاد استقبال كردم .
1 بخاطر آنكه راست مى گفت ممكن نبود كنار معبر عمومى با او حرف زد زيرا مردم جمع مى شدند.
2 بخاطر آنكه ببينم او چطور به خانه مى رود زيرا او نه پا داشت و نه دست لذا موافقت نمودم ولى به او گفتم الان زوار زياد است اگر ازاينجا بروى احسان مؤ منين از دستت مى رود.
گفت : نه من هر روز به قدريكه مخارج خودم و زن و بچه و خدمتگذارنم رو براه شود بيشتر پول از مردم نمى گيرم و وقتى آن مقدار معين تهيه شد به منزل مى روم و استراحت مى كنم .
گفتم : امروز آنقدر را بدست آوردى ؟ گفت : بله . گفتم : هنوز اول صبح است ؟ گفت : هر روز همان اول درظرف مدت دو ساعت آن پول مى رسد، گفتم : ممكن است بگوئيد در روز چقدر مخارج داريد و بايد چقدر پول برسد؟
خنده اى كرد و گفت : خواهش مى كنم از اسرار ناگفتنى سئوال نكن و از طرفى هم شايد در ضمن نقل جريان خودم مجبور شوم اين را هم برايتان بگويم .
گفتم : با شما مى آيم اگر مايليد برويم او اول با يك حركت سريع و مخصوص بدنش را روى دستمال پولها انداخت و آنچنان ماهرانه آنرا جمع كرد و وارد جيبيكه برروى پيراهنش دوخته بودند نمود كه خود اين عمل به قدرى شگفت انگيز بود كه ديگر براى من مسئله رفتن به منزل حل شده بود ولى در عين حال حركات ماهرانه او تماشائى بود او همانطور كه نشسته بود مقعد شرا روى زمين حركت مى داد و آنچنان سريع مى رفت كه گاهى من عقب مى افتادم .
در عين حال يك جوان قوى هيكلى هم كه بعداً معلوم شد نوكرش است هواى او را داشت و آماده بود كه اگر خسته بشود كولش كند البته احتياج نبود زيرا در همان نزديكى ماشين شورلت بزرگى مهيا بود و آن آقا نوكره او رابغل كرد و در صندلى راست عقب ماشين نشاند و به من گفت از طرف چپ ماشين سوار شويد.
من به همراهان گفتم : شما به مدينه برگرديد تا يكى دو ساعت ديگر من هم به شما ملحق مى شوم و سوار ماشين آنها شدم و به مدينه رفتم .
خانه اين مرد مفصل بود زندگى خوبى داشت و زن و فرزندان مؤ دبى داشت همه از او حساب مى بردند او را زياد احترام مى گذاردند.
اول كارى كه پس از ورود به منزل براى او انجام دادند زنش پيش او آمد و لباسهايش را عوض نمود و پيراهن تميزى به تن او كرد بعد او را بغل كردند و به اطاق پذيرائى بردند و به من هم تعارف كردند كه به آنجا بروم .
اين اطاق مفروش به فرشهاى ايرانى و كاملاً مرتب و تزئين شده به لوسترهائى بود وقتى نشستم او قصه خود را اينطور آغاز نمود من تابيست سالگى يعنى بيست سال قبل هم دست داشتم و هم پا داشتم در همين خانه با همين زن كه تازه ازدواج كرده بودم زندگى مى كردم .
در نيمه هاى شب پشت در منزل ما صداى فرياد زنى كه معلوم بود او را جمعى بقصد كشتن مى زنند بلند شد، من لباسم را پوشيدم و به در منزل رفتم ديدم آن زن بر روى زمين افتاده و خون از سرش كه شكافى برداشته بود جاريست و سه نفر جوان كه او را مى زدند وقتى مرا ديدند فرار كردند و من از آنها در تاريكى شبحى بيشتر نديدم فوراً ماشينم را برداشتم و آن زن را به بيمارستان رساندم كه شايد بتوانند او را از مرگ نجات دهند.
ولى از همان ساعتى كه روى زمين افتاده بود بيهوش بود كه من هر چه زير چراغ ماشين خواستم او را بشناسم ، نتوانستم قيافه اش را تشخيص دهم بهر حال مسئله از نظر من مهم نبود زيرا من روى حس انسان دوستى اينكار را انجام دادم و احتياج به شناسائى او زياد نداشتم .
او را به بيمارستان تحويل دادم متصدى بيمارستان طبق معمول گزارشى از من سئوال كرد و من هم تمام جريان را از اول تا آخر براى او گفتم او همه را نوشت و زير آن گزارش آدرس كامل مرا هم نوشت و من از بيمارستان بيرون آمدم .
وقتى به منزل رسيدم ديدم در منزل باز است و زن جوانم كه در منزل بوده از او خبرى نيست ولى يك لنگه از كفشهايش آنجا افتاده است .
فورا باز سوار ماشين شدم و جريان را بشرطه (پليس ) خبر دادم او مرا به شهربانى برد و اجازه گرفت كه با اسلحه همراه من بيايد و ما دو نفرى سوار ماشين شديم و در آن نيمه شب دور كوچه ها و خيابانها مى گشتيم .
من بى صبرانه گريه مى كردم و اسم زنم را با فرياد صدا مى زدم تا آنكه از عقب يك كوچه بن بست صداى ناله زنم را شنيدم كه مرا به كمك مى طلبيد. فوراً ماشين را متوقف كردم ديدم او بروى زمين افتاده و از سر و صورتش خون مى ريزد او را برداشتم و به داخل ماشين انداختم و آن شرطه هم كمك كرد تا او را به بيمارستان برسانيم كه ناگاه در وسط راه سنگ محكمى به شيشه ماشينم خورد و شيشه ماشينم خورد شد و روى زمين ريخت .
من باز ماشينم را در گوشه اى متوقف كردم و از ماشين بيرون آمدم كه ببينم چه كسى آن سنگ را زده است سنگ دوم به سرم خورد و من نقش زمين شدم .
شرطه متوحشانه در حاليكه يك پايش از ماشين بيرون گذاشته بود ولى جراءت نمى كرد كه كاملاً پياده شود اسلحه اش را كشيد و به اطراف شليك مى كرد.
مردم صداى تيراندازى را كه شنيدند از خانه ها بيرون آمدند و خيابان شلوغ شد يكى از ميان جمع صدا زد كه فعلاً مجروحين را به بيمارستان برسانيد تا بعد ببينيم چه كسى به اين كارها دست زده است يك نفر از اهالى همان خيابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند تو تحقيق كن ببين آيا ضارب را پيدا مى كنى يا نه ؟
شرطه در واقع مى ترسيد كه بماند و لذا بهانه آورد كه دشمن ممكن است در تعقيب اينها باشد لذا بايد تا بيمارستان محافظ اينها باشم .
و بالاخره من و زنم را عقب ماشين انداختند و راننده و شرطه جلو ماشين شيشه شكسته نشستند و هر دوى ما را به بيمارستان رساندند.
زخم من سطحى بود چند تا بخيه اى بيشتر لازم نداشت ولى زخم زنم عميق تر بود او احتياج به عمل پيدا كرد و علاوه بدنش در اثر كتك خوردن سخت كوبيده و كبود بود و احتياج زيادى به استراحت داشت .
رئيس بيمارستان در حاليكه كاغذ و قلمى در دست گرفته بود براى تهيه گزارش پيش من آمد و اسم مرا پرسيد وقتى من جواب دادم به من گفت : شما همان آقائيكه دو ساعت قبل خانم مجروحى را به اينجا آورديد نيستيد؟
گفتم : چرا، گفت : ببخشيد من شما را نشناختم سر و صورتت خون آلود بود و قيافه تان خوب مشخص نبود شناخته نمى شديد.
من از رئيس بيمارستان سئوال كردم حال آن زن چطور است ؟ گفت : اگر مايليد با او ملاقات كنيد مانعى ندارد، گفتم : متشكرم و لذا با او رفتيم ، وقتى شوهر آن زن مرا ديد از من تشكر كرد و گفت : اگر به او نمى رسيديد آن طور كه اين آقا (يعنى دكتر بيمارستان ) مى گفت زنم مرده بود.
من ابتداء براى رئيس بيمارستان و شوهر آن زن جريان خودم را نقل كردم و بعد به شوهر آن زن گفتم جريان زن شما چه بوده است كه آن سه نفر او را اينطور كتك زدند و بعد به خاطر كمكى كه من به او كردم اين بلاء را سر من و زنم آوردند.
شوهر آن زن گفت من امشب ديرتر به منزل آمدم وقتى كه وارد منزل شدم زنم را در منزل نديدم و هيچ اطلاعى از جريان او نداشتم تا آنكه نيم ساعت قبل اين آقا (دكتر) به منزل ما تلفن زد و مرا به اينجا احضار نمود و هنوز زنم حالى پيدا نكرده كه بتواند جريان را نقل كند.
تا آنجا اين موضوع براى افراد كاملاً به بغرنج بود و تنها كسانيكه از جريان اطلاع داشتند زن من و آن زن بود كه متاءسفانه آنها هم حالى نداشتند كه بتوانند جريان را نقل كنند بعلاوه دكتر مى گفت : چون به آنها ضربه مغزى وارد شده هر چه ديرتر جريان را از آنها سئوال كنيد و ديرتر حرف بزنند بهتر است .
بالاخره آن شب گذشت و جريان در ابهام كامل باقى بود تا آنكه من صبح فرداى آن شب از زنم كه نسبتاً حالش بهتر بود سئوال كردم كه ديشب بعد از رفتن من چه شد كه مجروح شدى و در آن كوچه بن بست افتاده بودى .
گفت وقتى كه شما آن زن را برديد كه به بيمارستان برسانيد من هنوز دم در ايستاده بودم ناگهان سه جوان نقاب دار پيدا شدند اول يكى از آنها در دهان مرا گرفت كه فرياد نكنم ولى من تلاش مى كردم كه خودم را از دست آنها نجات بدهم .
يكى از آنها با چيزى كه در دست داشت به سر من زد من بيهوش شدم . ديگر نفهيمدم چه شد تا آنكه تازه قدرى بهوش آمدم كه شما مرا در آن كوچه پيدا كرديد و به بيمارستان آورديد.
موضوع از ابهامش بيرون نيامد شوهر آن زن هم وقتى از زنش سؤ ال مى كند كه چه شد مجروح شدى و در ميان آن كوچه افتادى مى گويد: زنگ در منزل زده شد گمان كردم كه شمائيد در را باز كردم ناگهان مورد هجوم سه نفر نقابدار واقع شدم آنها اول دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در كوچه بردند من نفهميدم كه چه مى خواهند بكنند كه دستشان از در دهان من كنار رفت من فرياد زدم آنها با چيزيكه در دستشان بود به سر من كوبيدند من بيهوش شدم و در بيمارستان بهوش آمدم .
در اين بين رئيس بيمارستان نزد ما آمد و گفت : متوجه شديد بالاخره ديشب چه شد؟
گفتم : نه ، گفت : بعد از جريان شما پنج نفر زن جوان ديگر را بهمين نحو زخمى كرده اند، و به اين بيمارستان كه مخصوص سوانح است آورده اند و ما به شرطه خبر داده ايم امروز رئيس شرطه با جمعى از متخصصين علل جرائم ، بسيج شده اند وعجيب اين است كه از هر كدام از اين مجروحين سئوال مى شد چه بر سر شما آمده آنها عين همين مطالبى را كه زنهاى شما مى گويند گفته اند.
بالاخره ما هفت نفر شوهرهاى آن زنهاى مجروح دور هم نشستيم و هر چه افكار مان را روى هم ريختيم كه ببينيم چرا اين بلاء مشترك به سرما آمده چيزى متوجه نشديم .
يكى از آنها گفت من دلائلى دارم كه اين كار را اجنه كرده اند بقيه خنديدند و گفتند: اجنه چه دشمنى با ما داشته اند كه هفت نفر را انتخاب كنند؟
من گفتم : لطفا دلائلتان را بفرمائيد استفاده كنيم ؟! گفت : ببينيد يك نواختى حوادث و يك نحو رفتار كردن با همه و نكشتن هيچكدام از آنها و بيهوش شدن همه و با اين سرعت بهبودى همه دليل بر اين است كه اين كار بشر نبوده .
من گفتم اين دليل نمى شود زيرا اولاً خيلى يك نواخت انجام نشده بلكه مختصرا اختلافى هم داشته ، ثانيا از كجا معلوم كه حتماً كار اجنه يكنواخت باشد و كار انسان نامنظم باشد و از طرف ديگر چه دشمنى با زنهاى ما داشتند اين كار را بكنند.
ديگرى گفت من كه مايلم هر چه زودتر خودم و زنم را از اين جريان بيرون بكشم يكى دو نفر ديگر هم كه من جمله شوهر آن زنى بود كه من او را به بيمارستان آورده بودم از بس ترسيده بودند با او موافقت كردند.
ولى من گفتم : بايد ريشه اينكار را به كمك پليس در بياورم و اين سه جوان جانى را به كيفر برسانم ، شما هم اگر با من موافقت كنيد بهتر است چون زودتر به هدف مى رسيم ولى آنها هر كدام اظهار بى ميلى كردند حق هم داشتند زيرا ديده بودند كه بخاطر رساندن يك مجروح به بيمارستان با من چه كردند، شيشه ماشينم را شكستند، خودم را مجروح كرده بودند و بالاخره ممكن بود كه اگر آنها هم وارد اين كار شوند به آنها هم صدمه وارد كنند.
اما من اين مسئله را تعقيب كردم حدود ده شب در كوچه هائيكه آنها اين عده را مجروح كرده بودند با اسلحه كه از شهربانى گرفته بودم مى گشتم ولى چيزى دستگيرم نشد بالاخره نزديك بود ماءيوس شوم كه به فكرم رسيد خوب است در اين موضوع با آقاى شيخ عبدالمجيد كه استاد دانشگاه در روان شناسى است مشورت كنم روز بعد نزد او رفتم و جريان را به او گفتم او به من گفت : آيا ممكن است من با مجروحين ملاقاتى داشته باشم ؟
گفتم : ترتيبش را هم مى دهم و لذا يكى دو روز معطل شدم تا توانستم از شوهرهاى آن زنهائيكه در آن شب دچار اين جريان شده بودند دعوت كنم آنها در يك جا با زنهايشان جمع شوند تا استاد از آنها سؤ الاتى كند.
محل ملاقات همين منزل من بود در همين اطاق همه آنها نشسته بودند استاد دانشگاه كه من تا آنروز نمى دانستم در علوم معنوى و روحى چقدر وارد است سئوالاتى را به ترتيب از اول كسى كه دچار حادثه شده بود و منزلش هم در كنار شهر مدينه منوره بود و بعد هم به ترتيب از يك يك آنها سئوالهائى كرد تا آنكه آخرين آنها اتفاقا زن من بود سئوالش اين بود كه بايد به من بگوئيد روز قبل از حادثه از اول صبح تا وقيتكه جريان اتفاق افتاده چه مى كرديد؟
آنها همه را براى او نقل كردند و او آنچه آنها مى گفتند مى نوشت ، سئوال دوم او اين بود كه چگونه آن حادثه براى شما اتفاق افتاد و چند نفر در كار شركت داشتند؟
آنها هر كدام خصوصياتى را براى او نقل كردند و او نوشت . سئوال سوم او اين بود كه آيا بعد از اين حادثه چه تغيير حالى پيدا كرديد؟ آنها هر كدام حالاتى را از خود نقل كردند كه باز او آنها را نوشت و بعد گفت : من بايد در اين مطالب كه نوشته ام سه روز مطالعه كنم و سپس نتيجه را به شما بگويم .
من كه عجله داشتم و نمى خواستم موضوع اين قدر طول بكشد به استاد گفتم : به اين ترتيب آنها ديگر فرار مى كنند و ممكن است بخاطر طول زمان موفق به دستگيرى آنها نشويم .
استاد به من گفت : حالا هم موفق به دستگيرى آنها نمى شوى و اگر بيشتر از اين در تعقيب آنها كوشش كنى خودت هم دچار حادثه اى خواهى شد كه جبران ناپذير است .
گفتم : پس مطالعه سه روزه شما به چه درد مى خورد، گفت : اولاً از نظر علمى اهميت زيادى دارد. ثانيا احتمالا شما كارى مى كنيد كه ارواح خبيثه و يا اجنه با آن مخالفند و شما را اذيت كرده اند و اگر آنرا ادامه دهيد ابتلائات بيشترى پيدا خواهيد كرد.
من كه آنوقت اين حرفها را خرافى مى دانستم خنده تمسخر آميزى كردم و گفتم : من كه تا آخرين قطره خونم پاى تحقيق از اين موضوع ايستاده ام و خودم آن سه جوان را ديدم كه فرار مى كردند ولذا حتى احتمال هم نمى دهم كه آنها اجنه و يا چيز ديگرى از اين قبيل باشند.
استاد گفت : پس احتياج به جواب نداريد؟ ولى من به شما توصيه مى كنم كه بيش از اين كار را تعقيب نكنى كه ناراحتت مى كنند. دوستانيكه زنهايشان مبتلا به آن جريان شده بودند همه متفقا گفتند: ولى ما تقاضا داريم كه جواب را به ما بدهيد و حتى يكى دو نفر از آنها هم او را در اينكه اينكار ممكن است از اجنه صادر شده باشد تأ ييد كردند.
به هر حال آن روز آن مجلس بهم خورد و من از اينكه اين استاد دانشگاه را براى تحقيق از اين موضوع دعوت كرده بودم پشيمان بودم تا آنكه تا سه روز گذشت ، استاد دانشگاه به من مراجعه كرد وگفت : حاضرم در جلسه ديگريكه شوهرهاى آن زنها جمع شوند ولى زنها و يا شخص غريبه اى در مجلس نباشد نتيجه ، مطالعاتم را براى آنها و شما بگويم من گفتم : بسيار خوب ، باز هم در منزل ما جلسه تشكيل شود ولى چون كار زيادى دارم چند روز ديگر آنها را دعوت مى كنم تا شما با آنها حرف بزنيد.
گفت : دير مى شود اگر شما همين امروز اقدام نمى كنيد كه جلسه تشكيل شود من خودم آنها را دعوت مى كنم و مطلب را به آنها مى گويم گفتم نه من وقت ندارم خودتان اين كار را بكنيد (اما من وقت داشتم ولى نمى خواستم حرفهاى خرافى او را گوش كنم .)
او وقتى از من جدا شد آهى كشيد و به من گفت : جوان تو حيفى خودت را به خاطر نادانى و سر سختى بى چاره مى كنى ، من اهميت ندادم او ظاهراً همان روز در منزل خودش جلسه اى تشكيل مى دهد و طبق آنچه يكى از دوستان كه زنش دچار جريان شده بود مى گفت :
اجنه هم عزادارى مى كنند
- بازدید: 3924