مسلم بن عقيل

(زمان خواندن: 32 - 64 دقیقه)

مـسلم بن عـقـيل بن ابيطالب برادرزاده اميرالمؤ منين على عليه السلام و داماد آنحضرت و پسر عموى امام حسين و مورد اعتماد و وثوق آن حضرت بوده و باتفاق امام از مدينه به مكه هجرت نمود.
پـدرش عـقيل نسّابه عرب بود چنانكه حضرت اميرالمؤمنين پس از رحلت زهراى اطهر (س) خـواست ازدواج كند به عقيل فرمود: تو عالم به انساب عربى زنى را براى من پيدا كن كه داراى چنين و چنان اوصافى باشد تا از او فرزندان شجاع و دليرى بوجود آيد.
عقيل عرض كرد: ام البنين كلابيه را به شما معرفى مى نمايم كه واجد چنين صفاتى است و پدران او از شجاعان عرب و در دلاورى معروف و مشهورند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از شهادت مسلم بنعقيل خبر مى دهد
ابن عـباس روايت مـى كند: قـال عـلى لرسول الله صلى الله عـليه و آله : يا رسول الله انك لتحبّ عقيلا؟ قال : اى و اللّه لاحبّه جبّين: حبّا له و حبّا لحبّ ابى طالب له و انّ ولده لمـقـتـول فـى مـحبّة ولدك ، فـتدمع عليه عيون المؤ منين ، و تصلّى عليه الملائكة المـقـرّبون ، ثـمّ بكى رسول الله حتـى جرت دمـوعـه عـلى صدره ثـمـّ قال : الى الله اءشكو ما تلقى عترتى من بعدى .
((عـلى عـليه السلام به رسول خـدا صلى الله عـليه و آله عـرض كرد: اى رسول خدا عقيل را دوست مى دارى؟ رسول خدا فرمود: آرى بخدا او را از دو جنبه دوست دارم يكى بخاطر خودش و ديگرى بخاطر اين كه ابوطالب او را دوست مى داشت همانا پسرش مـسلم بخـاطر محبت و دوستى فرزندت (حسين) در راه او كشته مى شود و بر شهادت او مؤ مـنين اشك مـى ريزند و فـرشتـگـان مـقـرب بر او درود مـى فـرستـند سپـس رسول خـدا آنچـنان گريست كه اشكهايش بر سينه مباركش فرو ريخت آنگاه فرمود بخدا شكايت مى برم از آنچه كه بر عترت من بعد از من مى گذرد.))(1)
مسلم بن عقيل به كوفه مى رود
امـام حسين عـليه السلام جناب مـسلم بن عـقـيل را به نيابت از طرف خود به كوفه گسيل داشت و قيس بن مسهر را هم ملازم وى نمود و عبدالرحمن بن عبدالله و عمارة بن عبدالله نمـايندگـان مـردم كوفه نيز با مسلم و نامه امام حركت نمودند امام حسين مسلم را به هنگام حركت به تقوى و كتمان سر و مدارات با مؤ منين سفارش كرد و فرمود: اگر مردم در يارى مـا مـتـحد بودند و به يارى آنها اعـتـمـادى بود سريعـا برايم بنويس مـسلم بن عـقـيل پـس ‍ از وداع با امـام به سوى مـدينه منوره رهسپار شد و نمايندگان راهى كوفه شدند، مـسلم پـس از ورود به مـدينه ابتـدا به مـسجد رسول خـدا صلى الله عـليه و آله و سلم رفـت و نمـاز خـواند و سپس به خانه رهسپار گـرديد و با اهل بيت خود وداع كرد و دو نفر راهنما استخدام نمود و بطرف كوفه حركت كرد امـا راهنمايان راه را گم كردند و بر اثر تشنگى هر دو جان دادند و مسلم با قيس بن مـسهر بزحمت خود را به مضيق كه آبادى بنى كلب بود رسانيد و نامه اى به امام نوشت كه مـرا از اين مـاءمـوريت مـعـاف دار كه با پـيش آمـدى كه برايم نمود اين سفر را به فال نيك نمى گيرم و نامه را بوسيله قيس براى حضرت فرستاد.
امـام حسين عـليه السلام استعفاى وى را قبول نفرمود و نوشت : نباشد كه ترس ترا به استعفاء وا داشته باشد سپس او را امر به رفتن به كوفه و انجام ماءموريت فرمود، مسلم با وصول پاسخ امام براه خود ادامه داد تا بكوفه رسيد و به خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى وارد شد.(2)
مسلم در خانه مختار
مسلم بن عقيل نماينده امام حسين عليه السلام پس از ورود به كوفه به خانه مختار بن ابى عـبيده ثـقفى وارد شد، زيرا اولا مختار در ميان شيعه فردى سرشناس و متنفذ و مقتدرترين افـراد شيعـه بود ضمـنا نسبت به حضرت امام حسين عليه السلام بسيار علاقه مند و خيرخواه آن حضرت بود و علاوه بر مراتب گذشته مختار داماد نعمان بن بشير حاكم كوفه بود كه عـمـره دخـتـر نعـمـان همـسر مـخـتـار بود و بهمـين جهت از اعمال قدرت نعمان عليه مسلم جلوگيرى مى شد.
و شايد بيشترين موفقيت مسلم در امر بيعت گرفتن براى امام همين بوده است مختار هم به تـمـام مـعـنى از مسلم استقبال كرد و منتهى درجه تكريم و احترام از وى بجا مى آورد و مردم شيعـه از اطراف و اكناف به خانه مختار كه از نظر وسعت نيز استعداد خوبى داشت روى آوردند.
مـسلم نامه امام حسين عليه السلام را براى هر دسته و جمعيتى كه حضور مى يافتند قرائت مـى كرد و آنها از شوق اشك مـى ريخـتند و از آمدن نايب امام اظهار خوشوقتى و آرزو مى كردند كه به وسيله مسلم يا شخص امام حسين عليه السلام از تحت حكومت ظالمانه اموى نجات يابند و روش ‍ حكومت عدل على عليه السلام دوباره به اجراء در آيد.(3)
بيعت كوفيان با مسلم
وقـتـى مـردم كوفـه خـبردار شدند كه نماينده امام حسين عليه السلام به كوفه آمده و در خـانه مـخـتـار نزول اجلال فـرمـوده است دسته دسته بحضورش ‍ رسيده و با او بيعت مى نمودند تا اينكه وعده بيعت كنندگان به هيجده هزار نفر رسيد.
در اين هنگام مسلم بن عقيل نامه اى به حضرت نوشت كه تاكنون هيجده هزار نفر بيعت كرده اند اگر صلاح مى دانيد به سوى كوفه حركت كنيد.
خـبر بيعـت مردم با مسلم بگوش نعمان بن بشير والى كوفه رسيد به مسجد رفت و بر فـراز مـنبر شد و با مردم سخن گفت و آنها را از فتنه بر حذر داشت و اضافه نمود: تا كسى با من جنگ نكند من با او به نبرد نخواهم پرداخت و به گمان و وهم و تهمت كسى را نخـواهم گرفت پس براى ايجاد تفرقه و آشوب شتاب نكنيد كه موجب خونريزى و هلاكت مـردان و غـصب و غارت اموال است و من اميدوارم كه طرفداران حق و آنها كه حق را مى شناسند در بين شما بيش از منكرين آن و طرفداران باطل باشد.
عـبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى كه از طرفداران بنى اميه بود در مقام انتقاد و اعتراض برآمـد و باو گـفـت : طريق مسالمت آميزى كه تو در پيش ‍ گرفته اى صحيح نيست بايد سخـت گـيرى كرد و روشى كه تو انتخاب نموده اى روش مستضعفين است نعمان بن بشير گـفـت : اءن اكون مـن المـستضعفين فى طاعة اللّه احبّ الىّ من ان اكون من الاعزين فى معصية الله .
((يعـنى من دوست دارم كه از مستضعفين باشم در اطاعت و فرمانبردارى از خدا تا اينكه از عزيزان و سختگيران باشم در نافرمانى خدا و از منبر فرود آمد.))(4)
شرايط بيعت با حسين عليه السلام
مـسلم بن عـقيل در بيعت با مردم مسائلى را شرط مى كرد و با اين شرايط از مردم بيعت مى گرفت :
1 ـ با حسين بيعت مى كنيم تا مردم را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت كنيم .
2 ـ با ستمكاران و دشمنان اسلام و مسلمين بجنگيم .
3 ـ از مستضعفين و محرومان جامعه حمايت كنيم .
4 ـ در آمد كشور اسلامى يكسان و برابر ميان مسلمانان تقسيم گردد.
5 ـ حقوق از دست رفته مظلومان را بگيرند و به آنان برگردانند.
6 ـ از خاندان پيامبر حمايت و آنان را يارى دهند.
7 ـ آشتـى كنند با هر كه با خاندان پيامبر در صلح و آشتى هستند و بجنگند با هر كه با اين خاندان در جنگ است .(5)
چه تعدادى با مسلم بيعت كردند؟
در شمـاره و تـعـداد بيعـت كنندگـان با مـسلم بن عـقـيل اخـتـلاف است و مـشهورتـرين اقوال در ميان مورخين چهار قول است :
1 ـ چـهل هزار نفـر كه شارح وافـيه ابى فـراس اين قول را اختيار نموده است .
2 ـ سى هزار نفـر كه اين قول نيز عقيده بسيارى از مورخين نظير دايرة المعارف وجدى ، روضة الاعـيان فـى اخبار مشاهيرالزمان ، و مناقب الامام على بن ابى طالب عليه السلام و غيره است .
3 ـ بيست و هشت هزار نفـر، چـنانكه از تـاريخ ابى الفـداء نقل شده .
4 ـ هيجده هزار نفر و اين گفته مشهورترين اقوال بين مورخين و حكايت نامه مسلم به حسين عـليه السلام است اين قول منافات با گفته ديگران ندارد زيرا مسلما بعد از نوشتن نامه هم عده اى بيعت كردند.(6)
ابن زياد به فرماندارى كوفه منصوب مى شود
نعمان بن بشير از اصحاب رسول خدا عليه السلام است منتها در جنگ صفين با معاويه و از اتـباع او بود و لذا مـعـاويه او را به فرماندارى كوفه منصوب نمود، و يزيد هم وى را ابقـاء كرد و در فـتـنه ابن زبير هم والى حمص بود و با مردم آن سامان به جنگ پرداخت عـبدالله بن مسلم پس از انتقاد از روش نعمان نامه اى به يزيدبن معاويه نوشت و جريان ورود مـسلم بن عـقـيل به كوفه و بيعت مردم را به او گزارش نمود ضمنا متذكر شد كه نعـمـان مرد ضعيفى است يا اينكه خود را به ناتوانى مى زند، اگر به كوفه نيازمندى حكمـران مـقـتـدرى بفـرست تـا امـر تـو را تـنفـيذ و با دشمـنانت مـثـل تـو عـمـل كند، عـمـر بن سعد بن ابى وقاص و عمارة بن وليد بن عقبه هم نظير نامه عبدالله براى يزيد نوشتند.
يزيد با سرجون رومـى كه از غلامان معاويه بود و در زمان حيات معاويه موقعيت و مقام والائى يافته بود به مشورت پرداخت .
سرجون گفت : پدرت طبق عهدنامه اى حكومت كوفه را هم به عبيدالله بن زياد واگذار كرد لكن قـبل از تنفيذ آن مرد، تو نيز چنين كن و كوفه و بصره را به عبيدالله زياد واگذار. يزيد راءى سرجون را پذيرفت در حاليكه با عبيدالله ميانه خوبى نداشت ، سرانجام نعـمان بن بشير از كوفه بركنار، و عبيدالله بن زياد به جاى او منصوب گرديد يزيد نامه اى به ابن زياد نوشت كه پسر عقيل ، به كوفه رفته و مردم اطرافش گرد آمده اند با رسيدن اين نامـه خـود را به كوفـه برسان و به هر حيله و نيرنگى شده پسر عقيل را به چنگ آور و او را در بند كن يا بكش يا او را از كوفه بيرون كن والسلام و نامه را به وسيله مـسلم بن عـمـرو باهلى همـراه ابلاغ حكومـت كوفه براى عبيدالله زياد فرستاد.(7)
سخنرانى ابن زياد در بصره
چون فرمان حكومت كوفه بدست ابن زياد رسيد از خوشحالى پر در آورد و به اين جهت در بصره اعلان عمومى كرد و مردم اجتماع كردند، ابن زياد به منبر رفت و با مردم بصره با اين جملات سخن گفت :
همانا اميرالمؤ منين يزيد مرا حاكم كوفه گردانيد و فردا عازم كوفه ام بخدا قسم براى مـن هيچ كارى مـشكل نيست و هيچ مـلامتى متوجه من نخواهد شد و هر كه با من به مخالفت برخيزد او را بسختى مجازات مى كنم و شمشيرم براى دشمنان آماده است .
مـردم بصره ! عـثـمـان بن زياد بن ابى سفيان را خليفه و جانشين خود قرار دادم از ايجاد اخـتـلاف و فـتـنه بترسيد بخدائى كه جز او خدائى نيست اگر بشنوم كسى به مخالفت برخـاستـه نه تـنها او را گـردن مـى زنم بلكه فاميل و بستگانش را به قتل مى رسانم ، افراد زيردست را به جرم مافوق مؤ اخذه مى كنم تا همگى تسليم گردند و هيچ مخالفتى وجود پيدا نكند.
من فرزند زياد و شبيه ترين انسانها به او هستم .(8)
نكته: ابن زياد ملعون برادرش عثمان را جانشين خود قرار داد ليكن بى شرمى و افتضاح اين است كه ابن زياد برخلاف قانون مقدس اسلام به استلحاف پدرش به ابو سفيان افـتـخـار مـى كند، و مـوضوع ديگـر در تـشبيه كردن خود به زياد نظر به شقاوت و خونريزى زياد دارد و مى خواهد به اين وسيله مردم را تهديد نمايد.
ابن زياد به كوفه مى آيد
ابن زياد پـس از دريافـت نامـه وسايل سفـر را فـراهم نمود و باتفاق مسلم بن عمرو فـرستـاده يزيد و شريك بن اعور حارثى به سوى كوفه حركت نمود و گفته شده كه پـانصد نفر با او بودند، و چون شريك بن اعور از شيعيان خاص امام حسن عليه السلام بود در بين راه مـتـوقـف شد تـا شايد ابن زياد هم تـوقـف نمايد و حسين عليه السلام قـبل از او وارد كوفـه گـردد، اما ابن زياد با سرعت تمام به راه خود ادامه داد تا جائيكه بسيارى از نزديكان او در راه مـاندند و از همراهى با ابن زياد اظهار عجز و ناتوانى نمودند ليكن عبيدالله اهميت نمى داد تا در قادسيه مهران غلام آزاد شده او هم از پاى درآمد.
ابن زياد به مـهران گـفـت اگر بقيه راه را با ما همراهى كنى تا وارد قصر شويم صد هزار درهم جايزه دارى ، اما مهران گفت : بخدا قسم ديگر توانايى ندارم لذا ابن زياد خود تنها با چند نفر از نزديكانش وارد كوفه شد.
وى عـمـامه سياهى بر سر نهاد و صورت و دهان خود را با دستمالى پوشانده بود، فقط چشمانش ديده مى شد تا مردم گمان كنند حسين است كه وارد كوفه شده . و هنگامى كه وارد كوفه شد شب فرا رسيده بود و مردم كوفه كه منتظر ورود امام حسين عليه السلام بودند به تـصور اينكه امام است اطرافش را گرفتند و سلام و درود مى فرستادند و تحيت مى گـفتند و ازدحام جمعيت هر لحظه افزوده مى گشت حتى به دم اسبش چسبيده و با او حركت مى كردند، ابن زياد از اظهار علاقه مردم به حسين ناراحت شده اما از ترس لب فرو بسته بود سرانجام عبدالله بن مسلم فرياد برآورد كه امير عبيدالله بن زياد است و ابن زياد هم لثـام را از صورت و دهان برداشت ، مـردم كه با اين صحنه روبرو شدند از اطرافش مـتـفـرق گـشتند و او بطرف قصر حكومتى براه افتاد وقتى به دارالاماره رسيد نعمان بن بشير هم به گمان اينكه حسين عليه السلام آمده است صدا زد: شما را به خدا از قصر دور شويد كه امانتى است در دست من و به شما نمى دهم و علاقمند به جنگ با شما هم نيستم .
ابن زياد گفت در را باز كن، نعمان وقتى فهميد كه او حسين نيست بلكه عبيدالله است در را باز كرد و ابن زياد وارد قصر شد.(9)
سخنرانى ابن زياد
عـبيدالله پـس از استقرار در قصر كوفه شب را به پايان رسانيد، روز بعد دستور داد اعـلان كنند كه مـردم در مسجد اجتماع نمايند و سپس به مسجد رفت و بر فراز منبر شد و سخـن را چـنين شروع كرد: اما بعد همانا اميرالمؤ منين مرا حاكم بر شهر شما و منابع درآمد شمـا قـرار داده و به من دستور داده تا حق ستمديدگان را بستانم و به محرومان كمك كنم نسبت به افراد مطيع و فرمانبر خوبى و احسان نمايم و بر مخالفان و آنها كه امرشان مشكوك است سخت بگيرم و من امر او را درباره شما موبه مو اجراء مى كنم براى نيكوكاران همـانند پدرى مهربان و براى مطيعان همچون برادرى مشفق ، و تازيانه و شمشير براى كسانى كه مـخـالفـت امـر نمايند آماده است سپس از منبر فرود آمد و سرشناسان جامعه را احضار كرد و بر آنها سخـت گـرفـت و گـفـت اسامـى آنها كه از اهل كوفـه نيستـند و مخالفين اميرالمؤ منين و افراد مشكوك را براى من بنويسيد و هر كه اسامـى را ندهد بايد همه كسانى كه در ايل آنها زندگى مى كنند تضمين كند كه مخالفت با مـا نكنند، هر كه چـنين عمل نكند نسبت به او مسئوليتى نداريم و جان و مالش بر ما حلال است ، و هر شخصيتى كه در حومه او مخالفى وجود داشته باشد و به ما اعلان نكند او را جلو خانه اش به دار خواهيم آويخت .(10)
مسلم به خانه هانى بن عروة مى رود
مسلم بن عقيل وقتى از سخنان ابن زياد و تهديدات او مطلع شد با شناختى كه از او داشت و او را جنايتكارى مى شناخت كه پاى بند به حقوق حقه كسى نيست، از خدا نمى ترسد و از ارتـكاب هيچ جنايتـى براى رسيدن به هدفـش اباء و امـتـناعـى ندارد و از طرفى محل سكونت مسلم را همگان مى دانند، احساس خطر كرد و تصميم گرفت خانه مختار را ترك كند و به جائى برود كه معلوم نباشد و قدرت حمايت از او را هم داشته باشد لذا شبانه از خـانه مـخـتـار به خـانه هانى بن عروة (11) آمد و هانى را جلو در احضار كرد، هانى وقـتى مسلم را ديد ناراحت شد، مسلم اظهار داشت: آمدم تا مرا پناه دهى و ميهمان شما باشم، هانى گـفـت: مـرا در مـخـطورى سنگين قرار دادى كه اگر وارد خانه ام نشده بودى دوست داشتـم كه برگردى ليكن اين عمل براى من عار و ننگ است وارد شو اما نحوه رفتار هانى با مسلم و احتراماتيكه نسبت به او مبذول داشت كه همه هم پيمانان خود را به بيعت با مسلم دعـوت كرد كه بر حسب تـاريخ تعداد بيعت كنندگان در خانه هانى به هيجده هزار نفر رسيد نشانگـر آن است كه هانى از آمـدن مـسلم به خـانه اش استـقـبال كرده است خـلاصه آنكه مـسلم در خـانه هانى مـنزل كرد و شيعيان پنهانى به نزد او مى آمدند و با او بيعت مى كردند و ابن زياد هم در مقام دستيابى وى بود اما از مكانش آگاهى نداشت.(12)
چرا مسلم محل خود را تغيير داد
همواره سياست و انقلاب مستلزم اسرارى است كه مى بايد تا به نتيجه رسيدن نهضت مكتوم بماند، و مختار بن ابى عبيده هر چند شخصيتى والا و داراى موقعيت خاصى بود ليكن چنان نبود كه شخـصا داراى عـده و عـُده باشد تـا بتـوان از مـسلم حمايت كند مخصوصا كه مـحل مـسلم شناخـتـه شده بود، امـا هانى بن عـروة رئيس قـبيله اى بزرگ بود و قـبايل ديگرى نيز زير پيمان او بودند چنانكه مورخين نوشته اند: هرگاه هانى سوار مى شد چهار هزار نفر سوار و هشت هزار پياده با او حركت مى كردند و اگر هم پيمانان خود را احضار مـى كرد سى هزار سوار اجتماع مى كردند، و با عنايت به اينكه هانى سخاوتمند بود و دست بازى داشت و از كمـك به دوستـان و قـبيله اش دريغ نداشت همه از جان و دل او را دوست مـى داشتـند و او را يارى مى كردند لذا مسلم انديشيد كه با ورود ابن زياد به كوفه نياز به حمايت خاصى دارد به خانه هانى پناهنده شد.(13)
مؤمن تروريست نخواهد بود
شريك بن اعور كه از بصره همراه ابن زياد به عزم كوفه حركت نمود و پس ‍ از چند روز از ورود ابن زياد وارد كوفه شد و به خانه هانى بن عروة ميهمان گرديد و چون مريض بود خـبر كسالتـش به ابن زياد رسيد به شريك اعلام كرد كه به عيادتش خواهد آمد، شريك فرصت را مغتنم شمرده به مسلم گفت : هدف نهائى تو و پيروانت نابودى اين مرد جنايتكار است و خدا زمينه نابودى او را فراهم كرده كه چون وارد شد و كاملا قرار گرفت از خـلوتـگـاه در آى و او را به قتل برسان و پس از كشتن ابن زياد به قصر دارالاماره مى روى و هيچـكس با شما مخالفت نخواهد كرد و اگر من خوب شدم به بصره مى روم و مردم بصره را آماده اطاعت از تو خواهم كرد و علامت ما آن باشد كه هرگاه آب خواستم بدان كه وقـت است ، امـا هانى مـخـالف بود و مـى گـفـت دوست ندارم در خـانه مـن اين عمل انجام گيرد.
هنگـامى كه ابن زياد به خانه هانى آمد و از شريك عيادت نمود شريك چند بار تقاضاى آب نمـود كه به مسلم بفهماند موقع عمل رسيده است اما حركتى از مسلم مشاهده نكرد لذا اين اشعار را خواند:
مـا الانتـظار بسلمـى اءن تـحيّوها

كاءس المـنيّة بالتّعجيل فاسقوها

((چـه انتظار مى كشى كه سلمى را تحيت گوئى با شتاب كاسه مرگ را به او بياشام.))
و چون مسلم از پس پرده بيرون نيامد شريك اين بيت را دو سه بار تكرار كرد.
ابن زياد گفت: چطور است آيا هذيان مى گويد؟
هانى گفت: آرى از غروب تا به حال چنين است.
مـهران غـلام ابن زياد مـوضوع را دريافـت و ابن زياد را متوجه ساخت و با شتاب حركت كردند در راه مـهران به ابن زياد گفت شريك قصد كشتن ترا داشت، ابن زياد تعجب كرد كه چگونه ممكن است چنين اراده اى داشته باشد با اين احترام من از او آنهم در خانه هانى بن عـروة، پس از خروج ابن زياد مسلم از پشت پرده بيرون آمد، شريك در حاليكه تاءسف مى خورد او را گفت: چه چيز ترا از كشتن او باز داشت؟
مسلم گفت: دو چيز مانع از انجام اين كار شد نخست آنكه كشتن وى در خانه هانى مورد پسند و خـوشايند هانى نبود ديگر آنكه حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيده است:
انّ الايمان قيد الفتك فلا يفتك مؤ من ((هر آينه ايمان قيد و بندى است براى ترور و مؤ من تروريست نمى باشد.))
شريك گفت: اءما والله لو قتلته لقتلت فاسقا فاجرا كافرا غادرا.
((بخـدا قـسم اگـر او را كشته بودى يكنفر فاسق ، ستمكار، كافر و حيله گرى را مى كشتى.))(14)
كار مسلم مورد تحسين است
افراد زيادى بر عمل مسلم در تخلف از پيشنهاد شريك ايراد مى كنند كه ابن زياد مسلما يك مسلمان نبود همانطور كه شريك اظهار داشت : اگر او را كشته بود يك فرد فاجر، فاسق ، كافـر و مـكارى را كشته بود، و اگر ابن زياد كشته مى شد نيمى از قدرت يزيد كاسته مـى شد و اقلا در كوفه كسى نبود جاى او را بگيرد و حسين عليه السلام زمام امور را به دست مـى گرفت ، بنابراين ترك اين اقدام دليل بر ضعف سياسى و يا ضعف روحى مسلم است .
آرى در بدو نظر و آنها كه از يك بعد به مسائل و حوادث مى نگرند چنين است اما افراد حقيقت بين پاى بند به شرف و فضايل انسانى اين چنين قضاوت نمى كنند.
مـسلم بن عـقيل در دامن على بن ابيطالب پرورش يافته و شاگرد مكتب حسين و فرستاده و رسول او است اگـر درست عـمـل كند به انقلاب حسينى عظمت بخشيده و اگر با توطئه و اعمال ناجوانمردانه پيش رود نهضت حسينى را كه يك حركت اسلامى محض است لكه دار كرده است ، او برادرزاده عـلى عـليه السلام است يعـنى همـان كسى كه عدل اسلامى را موبمو اجراء مى كند و يك ميليمتر از مسير صحيح اسلامى منحرف نمى شود هر چـند در ظاهر فـرسنگـها از هدفـش دور شود، مـسلم بن عـقـيل وظيفـه اسلامى خود را بايد در نظر بگيرد و مسئوليتى را كه از طرف حسين عليه السلام به عهده اش نهاده شده درست اجرا كند، و حيثيت انقلاب و اسلام را بايد حفظ نمايد بنابراين به غـير از اينكه انجام گرفت اگر انجام مى گرفت صحيح نبود، و آنچه گفته شده درست نيست زيرا:
اولا مـسلم مـرد شجاعى بود كه يك تنه در برابر قيام قشون ابن زياد ايستادگى كرد و لشكر ابن زياد از مـقاومت با او عاجز شدند و بالاخره با حيله پيش آمدند و امان دادند تا خود را تسليم كرد.
ثانيا مسلم يك دستور اسلامى را كه از پيامبر به او رسيده و در اين موقع حساس وظيفه اش را بيان مى كند بكار مى گيرد تا در برابر خداوند و مردم سرافراز گردد و آن روايتى است كه نقل فرمود:
الايمـان قـيد الفـتـك . يعـنى ايمان پاى بند مؤ من از ترور است مؤ من هرگز تروريست نخواهد بود.
ثـالثـا حسين عليه السلام مسلم را ماءمور گرفتن بيعت از مردم كرده و مسئوليت جنگ و جهاد را به عـهده او نگذاشته بود و او وظيفه ديگرى ندارد مخصوصا بدست آوردن پيروزى از طريقـه حيله و تـزوير و تـوطئه كه اگر چنين مى كرد قطعا مورد مؤ اخذه امام قرار مى گـرفـت زيرا نهضت را مخدوش مى ساخت خلاصه بايد گفت : حسين مسلم را شناخته و او را لايق مـقـام نيابت خـاصه دانست كه او را انتخاب فرموده و از نايب حسين غير از اين نبايد انتظار داشت .

مـسلم بن عـقـيل بن ابيطالب برادرزاده اميرالمؤ منين على عليه السلام و داماد آنحضرت و پسر عموى امام حسين و مورد اعتماد و وثوق آن حضرت بوده و باتفاق امام از مدينه به مكه هجرت نمود.
پـدرش عـقيل نسّابه عرب بود چنانكه حضرت اميرالمؤمنين پس از رحلت زهراى اطهر (س) خـواست ازدواج كند به عقيل فرمود: تو عالم به انساب عربى زنى را براى من پيدا كن كه داراى چنين و چنان اوصافى باشد تا از او فرزندان شجاع و دليرى بوجود آيد.
عقيل عرض كرد: ام البنين كلابيه را به شما معرفى مى نمايم كه واجد چنين صفاتى است و پدران او از شجاعان عرب و در دلاورى معروف و مشهورند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از شهادت مسلم بنعقيل خبر مى دهد
ابن عـباس روايت مـى كند: قـال عـلى لرسول الله صلى الله عـليه و آله : يا رسول الله انك لتحبّ عقيلا؟ قال : اى و اللّه لاحبّه جبّين: حبّا له و حبّا لحبّ ابى طالب له و انّ ولده لمـقـتـول فـى مـحبّة ولدك ، فـتدمع عليه عيون المؤ منين ، و تصلّى عليه الملائكة المـقـرّبون ، ثـمّ بكى رسول الله حتـى جرت دمـوعـه عـلى صدره ثـمـّ قال : الى الله اءشكو ما تلقى عترتى من بعدى .
((عـلى عـليه السلام به رسول خـدا صلى الله عـليه و آله عـرض كرد: اى رسول خدا عقيل را دوست مى دارى؟ رسول خدا فرمود: آرى بخدا او را از دو جنبه دوست دارم يكى بخاطر خودش و ديگرى بخاطر اين كه ابوطالب او را دوست مى داشت همانا پسرش مـسلم بخـاطر محبت و دوستى فرزندت (حسين) در راه او كشته مى شود و بر شهادت او مؤ مـنين اشك مـى ريزند و فـرشتـگـان مـقـرب بر او درود مـى فـرستـند سپـس رسول خـدا آنچـنان گريست كه اشكهايش بر سينه مباركش فرو ريخت آنگاه فرمود بخدا شكايت مى برم از آنچه كه بر عترت من بعد از من مى گذرد.))(1)
مسلم بن عقيل به كوفه مى رود
امـام حسين عـليه السلام جناب مـسلم بن عـقـيل را به نيابت از طرف خود به كوفه گسيل داشت و قيس بن مسهر را هم ملازم وى نمود و عبدالرحمن بن عبدالله و عمارة بن عبدالله نمـايندگـان مـردم كوفه نيز با مسلم و نامه امام حركت نمودند امام حسين مسلم را به هنگام حركت به تقوى و كتمان سر و مدارات با مؤ منين سفارش كرد و فرمود: اگر مردم در يارى مـا مـتـحد بودند و به يارى آنها اعـتـمـادى بود سريعـا برايم بنويس مـسلم بن عـقـيل پـس ‍ از وداع با امـام به سوى مـدينه منوره رهسپار شد و نمايندگان راهى كوفه شدند، مـسلم پـس از ورود به مـدينه ابتـدا به مـسجد رسول خـدا صلى الله عـليه و آله و سلم رفـت و نمـاز خـواند و سپس به خانه رهسپار گـرديد و با اهل بيت خود وداع كرد و دو نفر راهنما استخدام نمود و بطرف كوفه حركت كرد امـا راهنمايان راه را گم كردند و بر اثر تشنگى هر دو جان دادند و مسلم با قيس بن مـسهر بزحمت خود را به مضيق كه آبادى بنى كلب بود رسانيد و نامه اى به امام نوشت كه مـرا از اين مـاءمـوريت مـعـاف دار كه با پـيش آمـدى كه برايم نمود اين سفر را به فال نيك نمى گيرم و نامه را بوسيله قيس براى حضرت فرستاد.
امـام حسين عـليه السلام استعفاى وى را قبول نفرمود و نوشت : نباشد كه ترس ترا به استعفاء وا داشته باشد سپس او را امر به رفتن به كوفه و انجام ماءموريت فرمود، مسلم با وصول پاسخ امام براه خود ادامه داد تا بكوفه رسيد و به خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى وارد شد.(2)
مسلم در خانه مختار
مسلم بن عقيل نماينده امام حسين عليه السلام پس از ورود به كوفه به خانه مختار بن ابى عـبيده ثـقفى وارد شد، زيرا اولا مختار در ميان شيعه فردى سرشناس و متنفذ و مقتدرترين افـراد شيعـه بود ضمـنا نسبت به حضرت امام حسين عليه السلام بسيار علاقه مند و خيرخواه آن حضرت بود و علاوه بر مراتب گذشته مختار داماد نعمان بن بشير حاكم كوفه بود كه عـمـره دخـتـر نعـمـان همـسر مـخـتـار بود و بهمـين جهت از اعمال قدرت نعمان عليه مسلم جلوگيرى مى شد.
و شايد بيشترين موفقيت مسلم در امر بيعت گرفتن براى امام همين بوده است مختار هم به تـمـام مـعـنى از مسلم استقبال كرد و منتهى درجه تكريم و احترام از وى بجا مى آورد و مردم شيعـه از اطراف و اكناف به خانه مختار كه از نظر وسعت نيز استعداد خوبى داشت روى آوردند.
مـسلم نامه امام حسين عليه السلام را براى هر دسته و جمعيتى كه حضور مى يافتند قرائت مـى كرد و آنها از شوق اشك مـى ريخـتند و از آمدن نايب امام اظهار خوشوقتى و آرزو مى كردند كه به وسيله مسلم يا شخص امام حسين عليه السلام از تحت حكومت ظالمانه اموى نجات يابند و روش ‍ حكومت عدل على عليه السلام دوباره به اجراء در آيد.(3)
بيعت كوفيان با مسلم
وقـتـى مـردم كوفـه خـبردار شدند كه نماينده امام حسين عليه السلام به كوفه آمده و در خـانه مـخـتـار نزول اجلال فـرمـوده است دسته دسته بحضورش ‍ رسيده و با او بيعت مى نمودند تا اينكه وعده بيعت كنندگان به هيجده هزار نفر رسيد.
در اين هنگام مسلم بن عقيل نامه اى به حضرت نوشت كه تاكنون هيجده هزار نفر بيعت كرده اند اگر صلاح مى دانيد به سوى كوفه حركت كنيد.
خـبر بيعـت مردم با مسلم بگوش نعمان بن بشير والى كوفه رسيد به مسجد رفت و بر فـراز مـنبر شد و با مردم سخن گفت و آنها را از فتنه بر حذر داشت و اضافه نمود: تا كسى با من جنگ نكند من با او به نبرد نخواهم پرداخت و به گمان و وهم و تهمت كسى را نخـواهم گرفت پس براى ايجاد تفرقه و آشوب شتاب نكنيد كه موجب خونريزى و هلاكت مـردان و غـصب و غارت اموال است و من اميدوارم كه طرفداران حق و آنها كه حق را مى شناسند در بين شما بيش از منكرين آن و طرفداران باطل باشد.
عـبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى كه از طرفداران بنى اميه بود در مقام انتقاد و اعتراض برآمـد و باو گـفـت : طريق مسالمت آميزى كه تو در پيش ‍ گرفته اى صحيح نيست بايد سخـت گـيرى كرد و روشى كه تو انتخاب نموده اى روش مستضعفين است نعمان بن بشير گـفـت : اءن اكون مـن المـستضعفين فى طاعة اللّه احبّ الىّ من ان اكون من الاعزين فى معصية الله .
((يعـنى من دوست دارم كه از مستضعفين باشم در اطاعت و فرمانبردارى از خدا تا اينكه از عزيزان و سختگيران باشم در نافرمانى خدا و از منبر فرود آمد.))(4)
شرايط بيعت با حسين عليه السلام
مـسلم بن عـقيل در بيعت با مردم مسائلى را شرط مى كرد و با اين شرايط از مردم بيعت مى گرفت :
1 ـ با حسين بيعت مى كنيم تا مردم را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت كنيم .
2 ـ با ستمكاران و دشمنان اسلام و مسلمين بجنگيم .
3 ـ از مستضعفين و محرومان جامعه حمايت كنيم .
4 ـ در آمد كشور اسلامى يكسان و برابر ميان مسلمانان تقسيم گردد.
5 ـ حقوق از دست رفته مظلومان را بگيرند و به آنان برگردانند.
6 ـ از خاندان پيامبر حمايت و آنان را يارى دهند.
7 ـ آشتـى كنند با هر كه با خاندان پيامبر در صلح و آشتى هستند و بجنگند با هر كه با اين خاندان در جنگ است .(5)
چه تعدادى با مسلم بيعت كردند؟
در شمـاره و تـعـداد بيعـت كنندگـان با مـسلم بن عـقـيل اخـتـلاف است و مـشهورتـرين اقوال در ميان مورخين چهار قول است :
1 ـ چـهل هزار نفـر كه شارح وافـيه ابى فـراس اين قول را اختيار نموده است .
2 ـ سى هزار نفـر كه اين قول نيز عقيده بسيارى از مورخين نظير دايرة المعارف وجدى ، روضة الاعـيان فـى اخبار مشاهيرالزمان ، و مناقب الامام على بن ابى طالب عليه السلام و غيره است .
3 ـ بيست و هشت هزار نفـر، چـنانكه از تـاريخ ابى الفـداء نقل شده .
4 ـ هيجده هزار نفر و اين گفته مشهورترين اقوال بين مورخين و حكايت نامه مسلم به حسين عـليه السلام است اين قول منافات با گفته ديگران ندارد زيرا مسلما بعد از نوشتن نامه هم عده اى بيعت كردند.(6)
ابن زياد به فرماندارى كوفه منصوب مى شود
نعمان بن بشير از اصحاب رسول خدا عليه السلام است منتها در جنگ صفين با معاويه و از اتـباع او بود و لذا مـعـاويه او را به فرماندارى كوفه منصوب نمود، و يزيد هم وى را ابقـاء كرد و در فـتـنه ابن زبير هم والى حمص بود و با مردم آن سامان به جنگ پرداخت عـبدالله بن مسلم پس از انتقاد از روش نعمان نامه اى به يزيدبن معاويه نوشت و جريان ورود مـسلم بن عـقـيل به كوفه و بيعت مردم را به او گزارش نمود ضمنا متذكر شد كه نعـمـان مرد ضعيفى است يا اينكه خود را به ناتوانى مى زند، اگر به كوفه نيازمندى حكمـران مـقـتـدرى بفـرست تـا امـر تـو را تـنفـيذ و با دشمـنانت مـثـل تـو عـمـل كند، عـمـر بن سعد بن ابى وقاص و عمارة بن وليد بن عقبه هم نظير نامه عبدالله براى يزيد نوشتند.
يزيد با سرجون رومـى كه از غلامان معاويه بود و در زمان حيات معاويه موقعيت و مقام والائى يافته بود به مشورت پرداخت .
سرجون گفت : پدرت طبق عهدنامه اى حكومت كوفه را هم به عبيدالله بن زياد واگذار كرد لكن قـبل از تنفيذ آن مرد، تو نيز چنين كن و كوفه و بصره را به عبيدالله زياد واگذار. يزيد راءى سرجون را پذيرفت در حاليكه با عبيدالله ميانه خوبى نداشت ، سرانجام نعـمان بن بشير از كوفه بركنار، و عبيدالله بن زياد به جاى او منصوب گرديد يزيد نامه اى به ابن زياد نوشت كه پسر عقيل ، به كوفه رفته و مردم اطرافش گرد آمده اند با رسيدن اين نامـه خـود را به كوفـه برسان و به هر حيله و نيرنگى شده پسر عقيل را به چنگ آور و او را در بند كن يا بكش يا او را از كوفه بيرون كن والسلام و نامه را به وسيله مـسلم بن عـمـرو باهلى همـراه ابلاغ حكومـت كوفه براى عبيدالله زياد فرستاد.(7)
سخنرانى ابن زياد در بصره
چون فرمان حكومت كوفه بدست ابن زياد رسيد از خوشحالى پر در آورد و به اين جهت در بصره اعلان عمومى كرد و مردم اجتماع كردند، ابن زياد به منبر رفت و با مردم بصره با اين جملات سخن گفت :
همانا اميرالمؤ منين يزيد مرا حاكم كوفه گردانيد و فردا عازم كوفه ام بخدا قسم براى مـن هيچ كارى مـشكل نيست و هيچ مـلامتى متوجه من نخواهد شد و هر كه با من به مخالفت برخيزد او را بسختى مجازات مى كنم و شمشيرم براى دشمنان آماده است .
مـردم بصره ! عـثـمـان بن زياد بن ابى سفيان را خليفه و جانشين خود قرار دادم از ايجاد اخـتـلاف و فـتـنه بترسيد بخدائى كه جز او خدائى نيست اگر بشنوم كسى به مخالفت برخـاستـه نه تـنها او را گـردن مـى زنم بلكه فاميل و بستگانش را به قتل مى رسانم ، افراد زيردست را به جرم مافوق مؤ اخذه مى كنم تا همگى تسليم گردند و هيچ مخالفتى وجود پيدا نكند.
من فرزند زياد و شبيه ترين انسانها به او هستم .(8)
نكته: ابن زياد ملعون برادرش عثمان را جانشين خود قرار داد ليكن بى شرمى و افتضاح اين است كه ابن زياد برخلاف قانون مقدس اسلام به استلحاف پدرش به ابو سفيان افـتـخـار مـى كند، و مـوضوع ديگـر در تـشبيه كردن خود به زياد نظر به شقاوت و خونريزى زياد دارد و مى خواهد به اين وسيله مردم را تهديد نمايد.
ابن زياد به كوفه مى آيد
ابن زياد پـس از دريافـت نامـه وسايل سفـر را فـراهم نمود و باتفاق مسلم بن عمرو فـرستـاده يزيد و شريك بن اعور حارثى به سوى كوفه حركت نمود و گفته شده كه پـانصد نفر با او بودند، و چون شريك بن اعور از شيعيان خاص امام حسن عليه السلام بود در بين راه مـتـوقـف شد تـا شايد ابن زياد هم تـوقـف نمايد و حسين عليه السلام قـبل از او وارد كوفـه گـردد، اما ابن زياد با سرعت تمام به راه خود ادامه داد تا جائيكه بسيارى از نزديكان او در راه مـاندند و از همراهى با ابن زياد اظهار عجز و ناتوانى نمودند ليكن عبيدالله اهميت نمى داد تا در قادسيه مهران غلام آزاد شده او هم از پاى درآمد.
ابن زياد به مـهران گـفـت اگر بقيه راه را با ما همراهى كنى تا وارد قصر شويم صد هزار درهم جايزه دارى ، اما مهران گفت : بخدا قسم ديگر توانايى ندارم لذا ابن زياد خود تنها با چند نفر از نزديكانش وارد كوفه شد.
وى عـمـامه سياهى بر سر نهاد و صورت و دهان خود را با دستمالى پوشانده بود، فقط چشمانش ديده مى شد تا مردم گمان كنند حسين است كه وارد كوفه شده . و هنگامى كه وارد كوفه شد شب فرا رسيده بود و مردم كوفه كه منتظر ورود امام حسين عليه السلام بودند به تـصور اينكه امام است اطرافش را گرفتند و سلام و درود مى فرستادند و تحيت مى گـفتند و ازدحام جمعيت هر لحظه افزوده مى گشت حتى به دم اسبش چسبيده و با او حركت مى كردند، ابن زياد از اظهار علاقه مردم به حسين ناراحت شده اما از ترس لب فرو بسته بود سرانجام عبدالله بن مسلم فرياد برآورد كه امير عبيدالله بن زياد است و ابن زياد هم لثـام را از صورت و دهان برداشت ، مـردم كه با اين صحنه روبرو شدند از اطرافش مـتـفـرق گـشتند و او بطرف قصر حكومتى براه افتاد وقتى به دارالاماره رسيد نعمان بن بشير هم به گمان اينكه حسين عليه السلام آمده است صدا زد: شما را به خدا از قصر دور شويد كه امانتى است در دست من و به شما نمى دهم و علاقمند به جنگ با شما هم نيستم .
ابن زياد گفت در را باز كن، نعمان وقتى فهميد كه او حسين نيست بلكه عبيدالله است در را باز كرد و ابن زياد وارد قصر شد.(9)
سخنرانى ابن زياد
عـبيدالله پـس از استقرار در قصر كوفه شب را به پايان رسانيد، روز بعد دستور داد اعـلان كنند كه مـردم در مسجد اجتماع نمايند و سپس به مسجد رفت و بر فراز منبر شد و سخـن را چـنين شروع كرد: اما بعد همانا اميرالمؤ منين مرا حاكم بر شهر شما و منابع درآمد شمـا قـرار داده و به من دستور داده تا حق ستمديدگان را بستانم و به محرومان كمك كنم نسبت به افراد مطيع و فرمانبر خوبى و احسان نمايم و بر مخالفان و آنها كه امرشان مشكوك است سخت بگيرم و من امر او را درباره شما موبه مو اجراء مى كنم براى نيكوكاران همـانند پدرى مهربان و براى مطيعان همچون برادرى مشفق ، و تازيانه و شمشير براى كسانى كه مـخـالفـت امـر نمايند آماده است سپس از منبر فرود آمد و سرشناسان جامعه را احضار كرد و بر آنها سخـت گـرفـت و گـفـت اسامـى آنها كه از اهل كوفـه نيستـند و مخالفين اميرالمؤ منين و افراد مشكوك را براى من بنويسيد و هر كه اسامـى را ندهد بايد همه كسانى كه در ايل آنها زندگى مى كنند تضمين كند كه مخالفت با مـا نكنند، هر كه چـنين عمل نكند نسبت به او مسئوليتى نداريم و جان و مالش بر ما حلال است ، و هر شخصيتى كه در حومه او مخالفى وجود داشته باشد و به ما اعلان نكند او را جلو خانه اش به دار خواهيم آويخت .(10)
مسلم به خانه هانى بن عروة مى رود
مسلم بن عقيل وقتى از سخنان ابن زياد و تهديدات او مطلع شد با شناختى كه از او داشت و او را جنايتكارى مى شناخت كه پاى بند به حقوق حقه كسى نيست، از خدا نمى ترسد و از ارتـكاب هيچ جنايتـى براى رسيدن به هدفـش اباء و امـتـناعـى ندارد و از طرفى محل سكونت مسلم را همگان مى دانند، احساس خطر كرد و تصميم گرفت خانه مختار را ترك كند و به جائى برود كه معلوم نباشد و قدرت حمايت از او را هم داشته باشد لذا شبانه از خـانه مـخـتـار به خـانه هانى بن عروة (11) آمد و هانى را جلو در احضار كرد، هانى وقـتى مسلم را ديد ناراحت شد، مسلم اظهار داشت: آمدم تا مرا پناه دهى و ميهمان شما باشم، هانى گـفـت: مـرا در مـخـطورى سنگين قرار دادى كه اگر وارد خانه ام نشده بودى دوست داشتـم كه برگردى ليكن اين عمل براى من عار و ننگ است وارد شو اما نحوه رفتار هانى با مسلم و احتراماتيكه نسبت به او مبذول داشت كه همه هم پيمانان خود را به بيعت با مسلم دعـوت كرد كه بر حسب تـاريخ تعداد بيعت كنندگان در خانه هانى به هيجده هزار نفر رسيد نشانگـر آن است كه هانى از آمـدن مـسلم به خـانه اش استـقـبال كرده است خـلاصه آنكه مـسلم در خـانه هانى مـنزل كرد و شيعيان پنهانى به نزد او مى آمدند و با او بيعت مى كردند و ابن زياد هم در مقام دستيابى وى بود اما از مكانش آگاهى نداشت.(12)
چرا مسلم محل خود را تغيير داد
همواره سياست و انقلاب مستلزم اسرارى است كه مى بايد تا به نتيجه رسيدن نهضت مكتوم بماند، و مختار بن ابى عبيده هر چند شخصيتى والا و داراى موقعيت خاصى بود ليكن چنان نبود كه شخـصا داراى عـده و عـُده باشد تـا بتـوان از مـسلم حمايت كند مخصوصا كه مـحل مـسلم شناخـتـه شده بود، امـا هانى بن عـروة رئيس قـبيله اى بزرگ بود و قـبايل ديگرى نيز زير پيمان او بودند چنانكه مورخين نوشته اند: هرگاه هانى سوار مى شد چهار هزار نفر سوار و هشت هزار پياده با او حركت مى كردند و اگر هم پيمانان خود را احضار مـى كرد سى هزار سوار اجتماع مى كردند، و با عنايت به اينكه هانى سخاوتمند بود و دست بازى داشت و از كمـك به دوستـان و قـبيله اش دريغ نداشت همه از جان و دل او را دوست مـى داشتـند و او را يارى مى كردند لذا مسلم انديشيد كه با ورود ابن زياد به كوفه نياز به حمايت خاصى دارد به خانه هانى پناهنده شد.(13)
مؤمن تروريست نخواهد بود
شريك بن اعور كه از بصره همراه ابن زياد به عزم كوفه حركت نمود و پس ‍ از چند روز از ورود ابن زياد وارد كوفه شد و به خانه هانى بن عروة ميهمان گرديد و چون مريض بود خـبر كسالتـش به ابن زياد رسيد به شريك اعلام كرد كه به عيادتش خواهد آمد، شريك فرصت را مغتنم شمرده به مسلم گفت : هدف نهائى تو و پيروانت نابودى اين مرد جنايتكار است و خدا زمينه نابودى او را فراهم كرده كه چون وارد شد و كاملا قرار گرفت از خـلوتـگـاه در آى و او را به قتل برسان و پس از كشتن ابن زياد به قصر دارالاماره مى روى و هيچـكس با شما مخالفت نخواهد كرد و اگر من خوب شدم به بصره مى روم و مردم بصره را آماده اطاعت از تو خواهم كرد و علامت ما آن باشد كه هرگاه آب خواستم بدان كه وقـت است ، امـا هانى مـخـالف بود و مـى گـفـت دوست ندارم در خـانه مـن اين عمل انجام گيرد.
هنگـامى كه ابن زياد به خانه هانى آمد و از شريك عيادت نمود شريك چند بار تقاضاى آب نمـود كه به مسلم بفهماند موقع عمل رسيده است اما حركتى از مسلم مشاهده نكرد لذا اين اشعار را خواند:
مـا الانتـظار بسلمـى اءن تـحيّوها

كاءس المـنيّة بالتّعجيل فاسقوها

((چـه انتظار مى كشى كه سلمى را تحيت گوئى با شتاب كاسه مرگ را به او بياشام.))
و چون مسلم از پس پرده بيرون نيامد شريك اين بيت را دو سه بار تكرار كرد.
ابن زياد گفت: چطور است آيا هذيان مى گويد؟
هانى گفت: آرى از غروب تا به حال چنين است.
مـهران غـلام ابن زياد مـوضوع را دريافـت و ابن زياد را متوجه ساخت و با شتاب حركت كردند در راه مـهران به ابن زياد گفت شريك قصد كشتن ترا داشت، ابن زياد تعجب كرد كه چگونه ممكن است چنين اراده اى داشته باشد با اين احترام من از او آنهم در خانه هانى بن عـروة، پس از خروج ابن زياد مسلم از پشت پرده بيرون آمد، شريك در حاليكه تاءسف مى خورد او را گفت: چه چيز ترا از كشتن او باز داشت؟
مسلم گفت: دو چيز مانع از انجام اين كار شد نخست آنكه كشتن وى در خانه هانى مورد پسند و خـوشايند هانى نبود ديگر آنكه حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيده است:
انّ الايمان قيد الفتك فلا يفتك مؤ من ((هر آينه ايمان قيد و بندى است براى ترور و مؤ من تروريست نمى باشد.))
شريك گفت: اءما والله لو قتلته لقتلت فاسقا فاجرا كافرا غادرا.
((بخـدا قـسم اگـر او را كشته بودى يكنفر فاسق ، ستمكار، كافر و حيله گرى را مى كشتى.))(14)
كار مسلم مورد تحسين است
افراد زيادى بر عمل مسلم در تخلف از پيشنهاد شريك ايراد مى كنند كه ابن زياد مسلما يك مسلمان نبود همانطور كه شريك اظهار داشت : اگر او را كشته بود يك فرد فاجر، فاسق ، كافـر و مـكارى را كشته بود، و اگر ابن زياد كشته مى شد نيمى از قدرت يزيد كاسته مـى شد و اقلا در كوفه كسى نبود جاى او را بگيرد و حسين عليه السلام زمام امور را به دست مـى گرفت ، بنابراين ترك اين اقدام دليل بر ضعف سياسى و يا ضعف روحى مسلم است .
آرى در بدو نظر و آنها كه از يك بعد به مسائل و حوادث مى نگرند چنين است اما افراد حقيقت بين پاى بند به شرف و فضايل انسانى اين چنين قضاوت نمى كنند.
مـسلم بن عـقيل در دامن على بن ابيطالب پرورش يافته و شاگرد مكتب حسين و فرستاده و رسول او است اگـر درست عـمـل كند به انقلاب حسينى عظمت بخشيده و اگر با توطئه و اعمال ناجوانمردانه پيش رود نهضت حسينى را كه يك حركت اسلامى محض است لكه دار كرده است ، او برادرزاده عـلى عـليه السلام است يعـنى همـان كسى كه عدل اسلامى را موبمو اجراء مى كند و يك ميليمتر از مسير صحيح اسلامى منحرف نمى شود هر چـند در ظاهر فـرسنگـها از هدفـش دور شود، مـسلم بن عـقـيل وظيفـه اسلامى خود را بايد در نظر بگيرد و مسئوليتى را كه از طرف حسين عليه السلام به عهده اش نهاده شده درست اجرا كند، و حيثيت انقلاب و اسلام را بايد حفظ نمايد بنابراين به غـير از اينكه انجام گرفت اگر انجام مى گرفت صحيح نبود، و آنچه گفته شده درست نيست زيرا:
اولا مـسلم مـرد شجاعى بود كه يك تنه در برابر قيام قشون ابن زياد ايستادگى كرد و لشكر ابن زياد از مـقاومت با او عاجز شدند و بالاخره با حيله پيش آمدند و امان دادند تا خود را تسليم كرد.
ثانيا مسلم يك دستور اسلامى را كه از پيامبر به او رسيده و در اين موقع حساس وظيفه اش را بيان مى كند بكار مى گيرد تا در برابر خداوند و مردم سرافراز گردد و آن روايتى است كه نقل فرمود:
الايمـان قـيد الفـتـك . يعـنى ايمان پاى بند مؤ من از ترور است مؤ من هرگز تروريست نخواهد بود.
ثـالثـا حسين عليه السلام مسلم را ماءمور گرفتن بيعت از مردم كرده و مسئوليت جنگ و جهاد را به عـهده او نگذاشته بود و او وظيفه ديگرى ندارد مخصوصا بدست آوردن پيروزى از طريقـه حيله و تـزوير و تـوطئه كه اگر چنين مى كرد قطعا مورد مؤ اخذه امام قرار مى گـرفـت زيرا نهضت را مخدوش مى ساخت خلاصه بايد گفت : حسين مسلم را شناخته و او را لايق مـقـام نيابت خـاصه دانست كه او را انتخاب فرموده و از نايب حسين غير از اين نبايد انتظار داشت .

نيرنگ ابن زياد براى دستيابى به مسلم

نيرنگ ابن زياد براى دستيابى به مسلم
عـبيدالله بن زياد پـس از تلاش بسيار به مخفيگاه مسلم دست نيافت و لذا براى آنكه از جايگـاه وى مـطلع گـردد سه هزار درهم به غـلامـش مـعـقـل داد و گـفت نزد ياران مسلم برو و با آنها انس بگير و بگو من از اهالى حمض ‍ هستم و اين پول را براى كمك به قيام آورده ام معقل به مسجد رفت و شنيد كه مردم باهم صحبت مى كنند و با اشاره به مسلم بن عوسجه كه در حال نماز بود مى گويند: اين مرد براى حسين بيعت مى گيرد.
مـعـقـل نزد مـسلم بن عوسجه رفت و صبر كرد تا نمازش را سلام داد به او گفت: من مردى هستم از شهرهاى شام كه خدا بر من منت نهاده و مرا از دوستان اهلبيت قرار داد و اين سه هزار درهم آورده ام و مـى خـواهم با مردى كه شنيدم به اين شهر آمده و براى حسين پسر پيامبر بيعـت مى گيرد ملاقات كنم و از عده اى شنيده ام كه شما با نماينده پسر پيغمبر مربوط هستـيد و شمـا اين پول را بگيريد و مرا بخدمتش ببريد تا با او بيعت كنم و مى توانيد قبل از رسيدن بخدمتش از من بيعت بگيريد.
مسلم گفت : من از ملاقات با شما خوشحالم اميد است كه به هدفت برسى و خداوند بوسيله تـو خـاندان پـيامـبرش را يارى كند ولى دوست نداشتـم كه قـبل از تـعـيين سرنوشت اين مـرد طاغـى شناخـتـه شوم آنگـاه مـسلم بن عـوسجه از معقل بيعت گرفت و با عهد و ميثاق قوى كه اين امر را پنهان نمايد روزهاى متمادى آمد و رفت مـى كرد تـا آنكه به خـانه هانى راه يافـت و اخـبار مـسلم بن عـقـيل و شيعيان را به ابن زياد گزارش مى نمود.(15) او اولين كسى بود كه وارد مى شد و آخرين كسى بود كه خارج مى گرديد.(16)
ابن زياد سران كوفه را مى خرد
ابن زياد نبض مـردم كوفـه را در دست داشت و مـى دانست كه افـراد و جمـعـيت هاى اهل ايل و قـبيله اى از رئيس قـبيله اطاعـت مـى كنند و رئيس ايل و قـبيله ، بهر طرف رفت سايرين با اراده يا بى اراده دنبالش راه مى افتند از اينرو ابن زياد رؤ ساى ايل و بزرگـان قـبايل را مـورد تـجليل و احتـرام از يكسو و تـهديد و ارعـاب از سوى ديگـر قـرار داد و با بذل و بخـشش و دادن رشوه هاى كلان بزرگان را خريدارى كرد و جذب قلوب نمود لذا زبانها به مدح و ثناى وى بكار افتاد، و رئيس هر قبيله يك بازوى نيرومندى براى ابن زياد شد و به تـفـرقـه جمـعـيت از اطراف مـسلم بن عقيل پرداختند.
كسانى كه در مسير حسين عليه السلام بسوى كوفه با آن حضرت تماس ‍ گرفتند به حسين مى گفتند: اشراف رشوه هاى كلان گرفتند و خود را به يزيديان فروختند، و بقيه مردم دلشان با شما است اما شمشيرها عليه شما است .
آرى همـانهائيكه به حسين نامه نوشتند و او را به سوى خود فرا خواندند و با خواندن فـرمـان حسين اشك شوق مـى ريخـتند با دريافت رشوه يكباره عوض شدند، و نامه ها و مطالب را كه براى حسين نوشتند فراموش كردند همچون شبث بن ربعى و حجار بن ابجر و قـيس بن اشعـث و يزيد بن حارث كه براى حسين نامه دعوت مى نويسند، نه تنها كمك نكردند بلكه در لشگر عمر سعد در روز عاشورا حضور داشتند و با حسين جنگيدند لعنة الله عليهم.(17)
هانى در مجلس ابن زياد
هانى بن عروه به بهانه بيمارى از حضور در مجلس ابن زياد خوددارى مى نمود ابن زياد به محمد بن اشعث و حسان بن اسماء بن خارجه و عمروبن حجاج زبيدى (نفر اخير پدر زن هانى بود) گفت : چه شده كه هانى نزد ما نمى آيد؟
گفتند علتش را نمى دانيم مى گويند بيمار است .
ابن زياد گـفـت : ولى من شنيده ام كسالتى ندارد و هر روز جلو خانه اش ‍ مى نشيند دوست ندارم بين مـن و او كه از بزرگـان و اشراف عـرب است كدورتـى حاصل گردد برويد او را با خود بياوريد.
ابن زياد انديشيد تا وقتى كه هانى در خانه است و آزاد است نمى تواند بر اوضاع مسلط گـردد زيرا در برابر هر اقدامى كه او بخواهد عليه مسلم انجام دهد، هانى با افراد قبيله خـود و هم پيمانانش از آن جلوگيرى مى كنند و ابن زياد شكست مى خورد، لذا مى بايد دست هانى را از مـردم و دست مـردم را از او قـطع كرد تـا فـارغ البال بتواند برنامه اش را اجرا كند، كسانى كه مأمور جلب هانى شده بودند از نقشه ابن زياد آگاهى نداشتند لذا به خانه هانى رفتند و به او گفتند چرا به ديدن امير نمى آيى؟ هانى گـفـت: بيمارم. گفتند: به او رسانده اند كه تو مريض نيستى و سوگند دادند كه باهم برويم نزد ابن زياد و او را با خود بردند، ابن زياد وقتى هانى را ديد اين شعر را خواند:
اريد حياته و يريد قتلى

غديرك من خليلك من مراد

مـن خـواهان حيات و زندگى اويم و او كشتن مرا اراده كرده عذر تو چيست از دوستانت از قبيله مراد سپس به هانى گفت : اين جرياناتى كه در خانه ات بر عليه اميرالمؤ منين و مسلمانان اتفاق مى افتد چيست ؟ مسلم بن عقيل را در خانه ات راه داده اى و مردم را در آنجا جمع مى كنى و اسلحه تهيه مى نمايى و تصور مى كنى كه از ما پنهان مى ماند و آشكار نمى گردد.
هانى انكار نمود ابن زياد غلام خود معقل را خواست و به هانى گفت او را مى شناسى ؟ هانى فـهمـيد كه معقل جاسوس ابن زياد بوده لذا شروع كرد به عذر خواهى كه من مسلم را به خانه ام راه نداده ام خودش آمده و شرم و حيا مانع از آن شده كه او را بيرون كنم و اينكه به من اجازه بده بروم او را از خانه بيرون كنم .
ابن زياد گـفـت : تـرا رها نمـى كنم تـا آنكه مـسلم را تحويل من دهى!
هانى : نه بخـدا چـنين كارى نمى كنم و مهمانم را تسليم تو نخواهم كرد تا او را به قتل برسانى .(18)
يك درس آموزنده
هانى بن عـروه شهادت را بر ننگ و عار ترجيح داد و حاضر نشد ميهمان خود را تسليم دژخـيمـان كند، وقتى كه بين ابن زياد و هانى گفتگو به درازا كشيد مسلم بن عمرو باهلى به عبيدالله بن زياد گفت : مرا با او تنها گذاريد تا با وى سخن گويم شايد بتوانم او را راضى كنم كه مسلم بن عقيل را تحويل دهد، پس با موافقت ابن زياد به نقطه خلوتى از مجلس رفت كه ابن زياد آنها را مى ديد و صدايشان را مى شنيد و هانى را هم با خود به آنجا برد و به او گـفـت : هانى تـرا بخـدا باعـث قتل خود و گرفتارى ايل و عشيره ات مشو، اين مرد (ابن زياد) پسر عموى اين طايفه است و مـسلم را نمـى كشد و به او صدمـه اى نمـى رساند و تـو او را تحويل سلطان مى دهى و براى تو هم عيب و ننگى نيست .
فـقـال هانى : والله عـلىّ فـى ذلك اعـظم العـار ان ادفـع جارى و ضيفـى و هو رسول ابن بنت رسول الله و انا حىّ صحيح و اءسمع و اءرى شديد الساعد كثير الاعوان و الله لو لم آكن الا وحدى ليس ناصر لم ادفعه حتى اموت دونه .
((هانى گـفـت بخدا قسم اينكار براى من بزرگترين ذلت و ننگ است كه پناهنده و مهمان خـود كه فرستاده فرزند رسول خدا است تسليم نمايم در حاليكه زنده ام و به سلامت و مى شنوم و مى بينم و بازوئى توانا و ياران بسيار دارم ، بخدا اگر كسى را هم نداشته باشم و تـنها و بى يار و ياور هم باشم او را تحويل نمى دهم تا آنكه قبل از او بميرم.))
آرى هانى اين مرد خدا و آزاده شهادت را بر ننگ و عار ترجيح داد و حاضر نشد كه مهمان و پناهنده خود را تسليم دژخيمان كند.
مـسلم بن عـمـرو باهلى كه مـاءيوس شد به ابن زياد گـفـت : امـير! مـسلم را تحويل نمى دهد حتى آنكه كشته شود!!
ابن زياد گفت : بخدا اگر او را تحويل ندهى گردنت را مى زنم .
هانى : اذا واللّه تكثر البارقة حولك . ((اگر چنين كنى با شمشيرهاى زيادى روبرو خواهى شد.))
ابن زياد: مـرا به شمشيرهاى كشيده مى ترسانى ، و دستور داد هانى را نزد او بردند و با چوبى كه در دست داشت به صورت و بينى او زد كه گوشت صورتش كنده شد و خون از بينى وى جارى گشت .
هانى دست به قبضه شمشير يكى از ماءمورين برد كه حمله نمايد ليكن پليس ابن زياد مانع شد.
ابن زياد گفت : او را ببريد كه خونش مباح است .
هانى را كشان كشان بردند به اطاقى افكندند و در را برويش بستند حسان بن خارجه به عـبدالله بن زياد گـفـت : مـا او را با حيله و مكر به اينجا كشانديم و تو با او اين چنين رفتار كردى .
ابن زياد خشمگين شد و دستور داد با مشت و سيلى او را بر جاى خود نشاندند محمدبن اشعث گفت : ما به راءى امير خشنوديم زيرا او مؤ دب است!(19)
قصر حكومتى محاصره مى شود
به عمروبن حجاج پدر زن هانى بن عروه خبر دادند كه هانى كشته شد عمرو قبيله مذحج را آگـاه ساخـت و با افـراد قبيله به سوى دارالاماره حركت نمود و قصر را محاصره كردند، عمروبن حجاج در بيرون دارالاماره فرياد برآورد:
((مـن عـمـروبن حجاجم و اين جمعيت سواران قبيله مذحج . لم نخلع طاعة و لم نفارق جماعة .يعـنى ما از تحت فرمان حكومتى خارج نشده ايم و از جامعه نبريده ايم.))
ابن زياد ابتـدا از سر و صداى جمعيت به وحشت افتاد اما از نداى عمرو بن حجاج مطمئن گرديد كه اينان مـرد شورش نيستـند و از سوى آنها خـطرى مـتـوجه حكومـت نيست لذا در كمال آرامش و خيلى ساده به شريح قاضى كوفه گفت برو هانى را ببين كه زنده است و افـراد قـبيله اش را از زنده بودن وى آگـاه ساز، شريح نزد هانى رفت و هانى بمحض مـشاهده شريح فـرياد برآورد: يا للمـسلمـين اءهلكت عـشيرتـى اءين اهل الدّين اين اهل النّصر. ((مسلمانان كمك مگر عشيرة من مرده اند كجايند مسلمانان كجايند اهل دين و اهل نصرت و يارى))
كه مـرا از دست دشمن برهانند، و در اين موقع سر و صدائى شنيد به شريح گـفـت : گـويا صداى قبيله مذحج و ياران خود را مى شنوم . شريح به همـراه يكى از مـاءمورين اطلاعاتى ابن زياد آمده بود پس از مشاهده وضع و حالات هانى و استـمـاع سخنان او بيرون رفت و به افراد قبيله اش اعلان كرد كه هانى كشته نشده و در قيد حيات است اما گفتار هانى را به عذر اينكه جاسوس ابن زياد همراه او است به مردم نرسانيد افراد قبيله با استماع سخنان قاضى كوفه متفرق گشتند عمروبن حجاج خـدا را سپـاس ‍ گـفـت ، اين جمـعـيت بى بخـار خـواستـار ديدن يا تـحويل گرفتن هانى نشدند و تا ابد ذلت و پستى و خوارى را براى خود خريدند و در تاريخ به ثبت رساندند، ابن زياد پس از متفرق شدن مردم در معيت محافظين و نگهبانان و جمـعـى از اشراف به مـسجد رفـت و بر فـراز مـنبر شد و مـردم را به اطاعت از خدا و فرمانبردارى از پيشوايان خود دعوت و از تفرقه و نفاق و قيام برحذر داشت .(20)
مسلم بن عقيل قيام مى كند
وقـتـى خـبر كتـك خوردن و زندانى شدن هانى به مسلم رسيد به جارچى گفت نداى ((يا منصور اءمت)) سر دهد و اين شعارى بود بين مسلم و كسانى كه با او بيعت نموده بودند كه هر وقـت اين شعـار را شنيدند خود را به مسلم برسانند و اين همان شعارى است كه رسول خـدا صلى الله عـليه و آله و سلم در جنگ بدر دستور داد مسلمين شعار دهند و آن تـشويق بر مقاومت تا سرحد مرگ است كه همان مفهوم (يا پيروزى يا مرگ) است ابو مخنف از قـول يوسف بن يزيد روايت مى كند كه عبدالله بن حازم بكرى گفت : من فرستاده مسلم بن عـقـيل بودم كه به قصر حكومتى بروم و از هانى خبر بگيرم وقتى خبر كتك خوردن و زندانى شدن هانى را به مسلم گزارش دادم به من دستور فرمود كه اصحاب و ياران را با شعـار (يا مـنصور اءمـت) بخـوانم مـن هم چـنين كردم و اهل كوفـه دور خـانه هانى و اطراف آن جمـع شدند. و به نقل مسعودى دوازده هزار نفر در آن واحد جمع شدند.
مـسلم بن عـقـيل فـرمـاندهان سپـاه خـود را به اين تـرتـيب تـعـيين و پـرچـم قبايل كوفه را ميان آنان توزيع كرد:
1 ـ عبدالله بن عزيز كندى را فرمانده قبيله كند.
2 ـ مسلم بن عوسجه بر قبيله مذحج و اسد.
3 ـ ابو ثمامه صائدى بر قبيله بنى تميم و هَمْدان .
4 ـ عباس بن جعده جدلى را فرمانده مردم شهر كوفه .
ابن زياد كه در مسجد مشغول سخنرانى بود هنگام فرود آمدن از منبر ديد كه مردم مى دوند و مـى گـويند پـسر عقيل آمد، ابن زياد فورا وارد قصر حكومتى شد و درب را بر روى خود بست و از ترس رنگش پريده و بر خود مى لرزيد.
مسلم با اصحاب و ياران خود در حاليكه خود در قلب سپاه قرار داشت بسوى قصر رهسپار شد و مسجد و بازار هم از مردم پر گشته بود و قصر حكومتى را در محاصره قرار دادند و با ابن زياد بيش از پنجاه نفر نبودند سى نفر شرطه و بيست نفر از اشراف ، ياران مسلم بطرف ابن زياد و اطرافـيانش سنگ پرتاب مى كردند و به ابن زياد و پدر و مادرش دشنام مى دادند و لذا كار بر ابن زياد تنگ گشته و او و پنجاه نفر نگهبانان و اشراف در تنگنا قرار گرفته بودند.(21)
كوفيان طريق بيوفائى پيش گرفتند
وقـتـى صداى جمعيت در كاخ طنين انداز شد عبيدالله بن زياد از سران خودفروخته استمداد كرد، افرادى را به اسامى زير براى متفرق ساختن نيروهاى مسلم نام برد:
1 ـ كثير بن شهاب 2 ـ قعقاع بن شورالذهلى 3 ـ شبث بن ربعى تميمى 4 ـ حجار بن ابجر 5 ـ شمر بن ذى الجوشن .
ابن زياد ابتـدا به كثير بن شهاب دستور داد كه از قصر خارج شو و با مذحجيها سخن بگو و آنها را از اطراف مسلم پراكنده ساز و از جنگ و عقوبت و سلطان بترسان عبدالله بن حازم بكرى مـى گـويد: اول كسى كه نزد ما آمد و آغاز سخن نمود كثير بن شهاب بود و خـطاب به مـردم چـنين گـفـت : مـردم ! بخـانواده هاى خـود بپـيونديد و از شر استـقـبال مـكنيد متفرق شويد و جان خود را به خطر ميندازيد كه سپاهيان يزيد اكنون مى رسند و امـير قسم ياد كرده است كه اگر امشب به خانه هاى خود نرويد و اصرار به جنگ داشتـه باشيد علاوه از آنكه فرزندان شما از عطاياى امير محروم خواهند شد سپاه شام كه هم اكنون مـى رسند با شمـا خواهند جنگيد آن وقت است كه بيگناه بجاى گناهكار و غايب بجاى حاضر دستگير مى شود حتى يك نفر از شما را باقى نخواهند گذاشت كه به كيفر اعمالش ‍ نرسانند. ابن زياد بقيه اشراف كوفه را كه با وى بودند يكى پس از ديگرى بخارج قصر فرستاد كه آنها هم با مردم سخن گويند و آنان را متفرق سازند.
مـردم بيوفاى كوفه با تهديدات سران آنچنان بر خود ترسيدند كه با خود به سخن مـى پـرداخـتـند: ما را چه كه در كار حكومت دخالت كنيم ، خدا خود ميان آنها اصلاح فرمايد، بهتر است كه در خانه بنشينيم تا فتنه بخوابد.
و لذا از اطراف مـسلم پـراكنده شدند، زن مى آمد و دست پسر و برادر و شوهر خود را مى گـرفـت در حاليكه از ترس رنگ باخته بود و مى گفت : مردم او را كفايت مى كنند، و مرد مـى آمـد و به پسر برادر خود مى گفت : فردا سپاه شام مى آيد تو چگونه مى خواهى با آنها نبرد كنى ، و بدين تـرتـيب مـردم مـسلم بن عـقـيل را تـرك نمودند و به جز پانصد نفر كسى با او نبود و چون نماز مغرب را بجاى آورد آن پانصد نفر هم به سى نفر تقليل يافت .
مـسلم با سى نفر نماز عشاء را بجاى آورد و موقعيكه خواست از در كنده خارج شود ده نفر با او بودند و وقتى از در مسجد خارج شد تك و تنها بود.(22)
مسلم به خانه طوعه پناهنده مى شود
وقتى مسلم از مسجد خارج شد نمى دانست به كجا برود زيرا از يك طرف مهماندار او (هانى بن عـروه) زندانى است و شايسته نبود كه به خانه مهماندار در بند برود و از طرف ديگـر حتـى يك نفر هم با او نبود تا او را راهنمائى كند لذا متحير و سرگردان در كوچه هاى كوفـه مـى گـشت تا از خانه هاى بنى بجيله كه از طايفه كنده بودند گذشت و جلو خانه خانمى رسيد.
آرى در شهر كوفـه فقط يك زن ، انسانى مسلمان و با عاطفه ، خانمى كه بر همه مردان شرافـت داشت پـيدا شد، و او طوعه كنيز اشعث بود كه اشعث او را آزاد كرده بود و اسيد حصرمـى او را به عـقـد ازدواج در آورده و از اسيد فـرزندى داشت بنام بلال كه او هم با مردم بيرون رفته و طوعه جلو در منتظر مراجعت فرزندش بود.
مـسلم نزديك طوعه رسيد و سلام كرد و طوعه جواب سلام او را داد. مسلم كه از ادامه راهش خوددارى كرد، خانم احساس كرد حاجتى دارد پرسيد: ما حاجتك ؟ چه مى خواهى ؟
مسلم آب طلبيد، طوعه وارد خانه شد و ظرف آب را آورد و به مسلم داد مسلم پس از نوشيدن آب جلو در طوعه نشست .
طوعه كه ملاحظه كرد با آشاميدن آب جلو خانه نشست مشكوك شد:
ـ مگر آب نياشاميدى ؟
ـ بلى ؟
ـ به خانه ات برو كه نشستن تو جلو خانه ام صحيح نيست .
مسلم سكوت كرد و جوابى نداد.
طوعه سه مرتبه اين سخن را تكرار كرد و چون ديد پاسخى نمى دهد گفت :
سبحان الله بنده خـدا، برخيز به خانه ات برو خدا ترا نگهدارد شايسته نيست اينجا بنشينى و من اجازه نمى دهم و راضى نيستم كه درب خانه ام نشسته باشى .
هنگـاميكه نشستن جلو خانه را بر او تحريم كرد مسلم برخاست و با صداى آرام تواءم با اندوه گفت : بخدا در اين شهر كسى را ندارم اگر به من احسان كنى و امشب به من جاى دهى نزد خدا ماءجور خواهى بود و شايد بتوانم بعدا جبران نيكى ات را بنمايم طوعه از نحوه سخـن و حركت مسلم احساس كرد غريب است و علاوه داراى شخصيتى است كه وعده پاداش ‍ مى دهد لذا پرسيد كيستى ؟
ـ من مسلم بن عقيل كه مردم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند.
خانم با تعجب و اضطراب پرسيد: تو مسلمى ؟
ـ آرى من مسلم بن عقيل نماينده حسين پسر فاطمه ام .
طوعه با كمال خضوع و احترام و عذرخواهى مسلم را به خانه اش دعوت كرد، و با اين حركت شرف دنيا و آخرت را در يك لحظه براى خود كسب نمود.
طوعه سفير حسين عليه السلام را در اتاق پذيرائى جاى داد و كمر خدمت بست ، برايش غذا آورد، امـا مـسلم از كثرت غم و اندوه تمايل به طعام ندارد، اندوه مسلم از آن جهت نيست كه خود گـرفـتار بيوفائى كوفيان گرديده كه سرانجام آن شهادت در راه خدا است و مسلم از آن استـقـبال مى كند بلكه ناراحت از آن است كه چرا براى حسين نامه نوشتم و او را به بيعت كوفـيان امـيدوار ساخـتم و در نتيجه حسين بن على پسر فاطمه اسير دست كوفيان خواهد شد.(23)

بلال فرزند طوعه

بلال فرزند طوعه
ديرى نگـذشت كه بلال فرزند طوعه وارد شد و از تردد مادر به اطاق ديگر مشكوك و علت را جويا شد، مادرش گفت خبرى نيست.
بلال گفت اين آمد و رفت شما به اتاق پذيرايى نشانه خبرى است .
طوعـه پـس از گـرفـتن عهد و پيمان از فرزندش كه مطلب را فاش نسازد داستان مسلم را بازگو كرد، بلال از خوشحالى شب را خواب راحت نداشت تا صبح خبر مسلم را به حكومت جبار ابن زياد برساند.
امـّا مـسلم هم شب را تـا صبح همراه اندوه فراوان به نماز و قرآن پرداخت و در اواخر شب لحظه اى چشمانش را خواب فرا گرفت كه عمويش امير مؤ منان را در خواب ديد كه به او مژده ملاقات مى دهد.
مـسلم از خـواب بيدار شد و دانست كه اجل حتـمـى نزديك است و به فوز شهادت خواهد رسيد.(24)
با شكست انقلاب فعاليت حكومت شروع مى شود
پس از آنكه سر و صداى اطرافيان مسلم فروكش نمود ابن زياد از ترس ‍ آنكه مبادا ياران مـسلم خدعه و مكر به كار برده باشند و در كمين نشسته باشند ياران خود را گفت برويد چـوبهاى سقف مسجد را از قسمتهاى مختلف بيرون آوريد و بيفروزيد و چراغها را هم روشن كنيد و همه جاى مسجد را بگرديد كه مبادا اصحاب مسلم در رؤ اياى مسجد پنهان شده باشند اطرافـيان عبيدالله بن زياد هم از قسمتهاى مختلف سقف مسجد را شكافتند و بر چوب و نى آتش افروخته به داخل شبستان ريختند و حتى دسته هاى نى را به ريسمان بسته و از سقف به پـائين مى فرستادند تا معلوم گردد آيا از ياران مسلم كسانى در مسجد كمين كرده اند تا بالاخره مطمئن شدند كسى در مسجد نيست آنگاه وارد مسجد شدند و به جستجو پرداختند و از ياران مـسلم كسى را نيافتند، خبر به ابن زياد دادند، ابن زياد در قصر را گشود و با ياران خود به مسجد آمد و دستور داد جارچى اعلام كند كه هر كس براى نماز عشاء در مسجد حاضر نشود خـونش هدر است مردم به مسجد هجوم آوردند و مسجد مملو از جمعيت شد، پسر زياد پـس از اداء نمـاز به مـنبر رفـت و گـفـت پـسر عـقـيل سفيه و نادان اختلاف و نفاق بين مردم ايجاد كرد پس اگر در خانه كسى يافت شود كه او خـبر ندهد جانش در خطر است و هر كس اطلاع دهد كه مسلم كجا است ديه اش را خواهد گرفت.(25)
اعلان حكومت نظامى در كوفه
ابن زياد پـس از سخـنرانى و تـهديد مـردم و امـر به گـزارش از مـحل اقامت مسلم به حصين بن نمير رئيس پليس كوفه دستور حكومت نظامى مى دهد و براى اجراء دستور احكام زير را صادر نمود:
1 ـ بازرسى و تـفـتـيش كليه خـانه هاى كوفـه به مـنظور دستـيابى به مسلم بن عقيل .
2 ـ كنتـرل دقـيق خـيابانها و راهها و كوچه ها براى جلوگيرى از فرار مسلم .
3 ـ دستگير نمودن همه كسانى كه حامى انقلاب مسلم بن عقيلند.
پـليس كوفـه در اجراى فـرمـان ابن زياد شش نفر را به شرح زير دستگير و زندانى نمود:
1 ـ مـخـتـار بن ابى عبيده ثقفى 2 ـ اصبغ بن نباته از دوستان خاص على بن ابيطالب 3 ـ حارث بن اعـور همـدانى يكى از فـرمـاندهان بزرگ على عليه السلام 4 ـ عبدالله بن نوفل بن حارث از بستگان نزديك على عليه السلام 5 ـ عبدالاعلى بن يزيد كلبى 6 ـ عمارة بن صلخب ازدى .(26)
پرچم امان
يكى ديگـر از شگـردههاى ابن زياد براى دستـيابى بر اهداف شوم خـود و مـنحل كردن انقـلاب مـسلم بن عـقـيل اين بود كه به مـحمد بن اشعث دستور داد پرچمى برافـراشتـه و مـردم را دعوت نمايد هر كه زير پرچم در آيد جان و مالش در امان است و ابن اشعث كه پرچم را برافراشت جمعيت بسيارى از هواداران مسلم گرد آن جمع شدند، ابن زياد از اين اقدام اهداف زير را تعقيب مى كرد:
1 ـ دوستان مسلم را شناسائى كند و پس از شناخت آنها را تحت تعقيب قرار دهد.
2 ـ براى خـود نيرو جمع كند زيرا آنها كه از ترس يا هر انگيزه ديگرى زير پرچم ابن زياد آمدند، ديگر نمى توانند مخالفت نمايند.
3 ـ با اين حركت حكومـت كوفه تقويت مى گردد و هواداران مسلم سست مى شوند و قدرت مقاومت و اظهار حياة از آنان سلب مى گردد.(27)
جايزه كسى كه مسلم را دستگير كند
ابن زياد پـس از دستـور حكومت نظامى اين بخشنامه را نيز در مورد كيفر كسى كه مسلم را پناه دهد و جايزه كسى كه مسلم را تحويل دستگاه حكومتى بنى اميه بدهد اعلام كرد:
مـردم ! مـسلم بن عـقـيل به اين شهر آمده و فتنه و آشوبى برپا كرده با اميرالمؤ منين! (يزيد) به دشمنى پرداخته و اجتماع مسلمين را از هم گسسته لذا:
1 ـ هر كس كه مسلم در خانه او باشد خونش هدر است و او را به چوبه دار خواهم آويخت هر كه باشد و داراى هر موقعيتى باشد.
2 ـ هر كه مسلم را معرفى كند يا تحويلش دهد ديه او را كه ده هزار درهم نقره است دريافت خواهد كرد.
3 ـ هر كه او را تحويل دهد در دستگاه حكومتى يزيد داراى مقام والا و بالائى خواهد بود.
4 ـ حكومـت مـتـعـهد مـى شود هر روز يك حاجت و خـواستـه كسى را كه مـسلم را تحويل دهد برآورده نمايد.
لذا با اين بخـشنامـه كمـتـر كسى يافـت مـى شد كه در مـقـام يافـتـن و تحويل دادن مسلم نباشد.(28)
بلال كار خود را كرد
بلال پـسر طوعه كه وعد و وعيدهاى ابن زياد را شنيده بود و جايزه بزرگ يزيد براى كسى كه مسلم را معرفى كند در مغزش جولان مى داد و انتظار مى كشيد تا صبح فرا رسد و جايزه اى كه در مـيان همه مردم كوفه به او تعلق مى گيرد دريافت نمايد خواب را از چـشمانش ربوده همينكه صبح روشن شد بطرف قصر حكومتى حركت كرد، جلو قصر حيرت زده به اين سو آن سو نگاه مى كرد و نمى دانست چه كند و چگونه خبر را به ابن زياد برساند ناگـهان چشمش به عبدالرحمان فرزند محمد بن اشعث افتاد به نزد او رفت و گفت : مسلم در خانه ما است ، عبدالرحمان گفت : آرام مبادا كسى بشنود و زودتر به ابن زياد خبر دهد و جايزه را دريافت كند.
عـبدالرحمـن وارد قـصر شد يك سر به نزد پـدرش مـحمـد بن اشعـث كه به دليل خوش خدمتى كه انجام داده و جمعيت كثيرى از هواداران مسلم را گرد آورده و در كنار ابن زياد در جايگاه مخصوص نشسته بود رفت و سر در گوش پدر نهاد و گزارش خود را داد.
ابن زياد: عبدالرحمان چه مى گويد؟
ابن اشعث : اصلح الله الامير البشارة العظمى ، خدا امير را بسلامت بدارد مژده بزرگ .
ـ چه مژده اى ؟ كه از مثل تو كسى انتظار همين است .
ـ فرزندم به من خبر داد كه مسلم در يكى از خانه هاى ما است .
ابن زياد از خـوشحالى پـر در آورد و گـفـت خـوشا بحالت كه به مـال و جاه و مـقـام رسيدى ، برخـيز و او را نزد مـن بياور كه هر جايزه بزرگ و هر چه بخواهى برايت آماده است .(29)
آرى ابن زياد بر نسل هاشم سلطه يافت تا او را قربانى بنى اميه نمايد كه خود و پدرش را با از دست دادن شرافت و انسانيت به آنان ملحق ساختند.
هجوم به خانه طوعه
ابن زياد كه مـى دانست هنوز همـه اقـوام و قـبايل حاضر نيستـند با مـسلم بن عـقـيل بجنگند لذا محمد بن اشعث را با جمعيتى از قبيله خودش و عبيدالله بن عباس سلمى را با هفتاد نفر از قبيله قيس ماءمور دستگير كردن مسلم نمود و رئيس شرطه عمروبن حريث را دستـور داد تا آنها را يارى و كمك نمايد، فرماندهان با سيصد سوار بطرف خانه طوعه حركت نمـودند وقـتـى به نزديكى خـانه طوعه رسيدند مسلم از شيهه اسبان و فرياد سواران دريافـت كه به قـصد دستـگـيرى او آمـده اند لذا از طوعه تشكر نمود و گفت گرفتارى شما از ناحيه پسرتان است و تا لباس رزم پوشيد سواران وارد خانه طوعه شدند، مـسلم با شمشير به آنها حمله كرد و آنان را از خانه بيرون راند، سواران دوباره حمـله نمـودند و اين بار هم مسلم حمله آنها را دفع و آنان را از خانه بيرون كرد و خود هم بيرون آمد و بر سواران حمله كرد و سرها را درو مى كرد و چنان شجاعتى از خود نشان داد كه در تـاريخ شجاعان بى سابقه بود سپاه پسر زياد كه دريافتند حريف مسلم نيستند به پشت بامها رفتند و مسلم را سنگ باران نمودند و دسته هاى نى را آتش ‍ مى زدند و بر سر مـسلم مى ريختند مسلم كه چنين ديد بازوى مردانى را مى گرفت و به پشت بام پرت مـى كرد مـحمـد بن اشعـث مـشاهده كرد كه نيروهايش تـقـليل يافـتـه و قـدرت مـقـابله با مسلم را ندارند نزد ابن زياد رفت و تقاضاى نيروى كمكى اعم از سواره و پياده نمود، ابن زياد او را ملامت و توبيخ كرد: سبحان الله ترا به سوى يك نفر فرستاده ايم تا او را دستگير كنى اين چنين رخنه به نيرويت وارد شده ابن اشعـث كه از اين سرزنش ‍ ناراحت شده بود گـفـت : خـيال مـى كنى مـرا به جنگ بقالى از بقالهاى كوفه يا مردى از مردم عجم فرستاده اى . انمـا بعـثـتـنى الى اءسد ضرغـام و سيف حسام فـى كفـّ بطل همام من آل خير الاءنام .
((همـانا مـرا به جنگ شير بيشه و شمـشير برنده اى كه در دست مـرد شجاع از نسل بهترين مردمان است فرستاده اى.))
ابن زياد نيروى زيادى براى كمك ابن اشعث فرستاد اما مسلم يك تنه بر دشمن انبوه حمله مـى كرد، ابن اشعث پيش آمد و گفت: جوان چرا خود را به كشتن مى دهى تو در امانى ، مسلم به حمله هاى خود ادامه داد و اين رجز را مى خواند:
اءقسمت لا اءقتل الاّ حرّا

و ان راءيت الموت شيئا نكرا

اخاف ان اكذب او اغرّا

او يخلط البارد سخنا مرّا

ردّ شعاع الشّمس فاستقرّا

كلّ امرى يوما ملاق شرّا

1 ـ ((بخـدا قـسم ياد كرده ام كه كشته نشوم مگر به آزادگى هر چند مرگ چيز ناپسندى است.))
2 ـ ((مـى تـرسم دروغ بگـوئيد يا مـرا فـريب دهيد يا سردى را با گـرمـى تـلخ بياميزيد.))
3 ـ ((تـا غـروب آفـتـاب در مـقـام خـود مـستـقـرم هر كسى يك روز بدى را ملاقات خواهد كرد.))
مـحمـد بن اشعث گفت: به تو دروغ گفته نمى شود و فريب داده نشوى و اين گروه ترا نمى كشند و نمى زنند.
مـسلم خسته شده بود و به ديوار خانه تكيه كرد، پسر اشعث مجددا باو گفت تو در امانى مسلم گفت: آيا در امانم؟
پـسر اشعث گفت: آرى، و تمامى آن گروه هم تاءييد كردند جز عبيدالله بن عباس سلمى كه خـود را به كنارى كشيد و گـفـت : لا ناقـة لى فـى هذا و لا جمل .كنايه از اين كه (در اين زمينه من اراده و اختيارى ندارم مسلم فرمود: انّى والله لو لا امانكم ما وضعت يدى فى ايديكم .
((بخدا سوگند اگر امان شما نبود دستم را در دست شما نمى نهادم.))
مسلم خود را تسليم كرد و او را به طرف دارالاماره بردند.(30)
مسلم بن عقيل جلو دارالاماره
وقـتى مسلم بدرب دارالاماره كوفه رسيد تشنگى بر او غلبه كرده بود و جلو درب قصر ظرف آب سردى بود مسلم گفت قدرى از اين آب به من بدهيد.
مـسلم بن عـمـرو باهلى گفت: مى بينى چه آب سرد و گوارائى است بخدا قطره اى از آن نخـواهى چـشيد، تا حميم دوزخ را بچشى و او را از نوشيدن آب منع نمود، مسلم گفت: مادر به عـزايت بنشيند تو كيستى؟ باهلى گفت: من آنم كه حق را شناخته ام هنگاميكه تو منكر آنى و از امـام و پـيشواى خود اطاعت كرده كه تو با امام خود خيانت كردى، من مسلم بن عمرو باهلى هستم .
مسلم بن عقيل فرمود: مادر در سوك تو بنشيند كه چه جفا كار و سنگدلى اى پسر باهله تو سزاوارترى از من به حميم دوزخ ، در اين موقع مسلم تكيه به ديوار داد و نشست ، عمرو بن حريث غلامش را گفت ظرفى آب بياور و به مسلم بده ، او چنين كرد مسلم ظرف آب را نزديك دهانش برد و خـون از دهانش در آب ريخـت لذا آنرا نياشاميد و دو مرتبه ظرف آب را پر كردند و هر دفـعـه خـون با آب مـخلوط شد در دفعه سوم دندانهاى مسلم در كاسه ريخت ديگـر آب نياشاميد و گفت خدا را سپاس مى گويم كه اگر از اين آب روزى من مى بود مى آشاميدم .(31)
مسلم و ابن زياد
سپـس وارد كاخ شد و به ابن زياد سلام نكرد، حرسى يكى از ملازمان ابن زياد گفت بر امير سلام كن؟
مسلم فرمود: ساكت باش واى بر تو بخدا قسم او بر من امير نيست.
و بروايتـى فـرمـود: اگـر قـصد كشتـن مـرا دارد چـه سلامـى و اگـر اراده قتل مرا نداشته باشد بعد از اين بسيار بر او سلام خواهم كرد.
ابن زياد گفت : چه سلام بكنى چه نكنى ترا خواهم كشت.
مسلم گفت : اگر مرا بكشى مهم نيست كه بدتر از تو بهتر از مرا كشته است.
ابن زياد گفت : خدا مرا بكشد اگر ترا به بدترين وضعى كه در اسلام سابقه نداشته باشد نكشم .
مـسلم گـفـت : واضح است كه تو كارى مى كنى كه هيچكس نكرده است از تو است كشتن هاى فجيع و مثله كردنهاى زشت و ناروا و خبث طينت و پستى كه كسى سزاوارتر از تو در انجام اين اعمال ناروا نيست چون مسلم در اين گفتار ابن زياد را به جنايتكاران تاريخ ملحق ساخت برآشفـت و گـفـت: توئى كه وحدت مسلمين را درهم شكستى و بر امام زمانت خروج كردى و فتنه بزرگى بوجود آوردى!
مـسلم گـفـت: دروغ گـفـتـى كه معاويه و فرزندش يزيد شق عصاى مسلمين نمودند و تو و پدرت زياد بن ابيه غلام بنى علاج از قبيله ثقيف باب فتنه را گشوديد كه منكرات را در بين مـردم ظاهر و آشكار ساختيد و معروف را دفن كرديد و بدون رضايت مردم فرمانرواى آنان شديد، كردار كسرى و قيصر را پيش گرفتيد ما آمديم كه آنها را امر به معروف و نهى از مـنكر كنيم و ايشان را به كتـاب خـدا و سنت پـيامـبر بخـوانيم و به آن عـمـل كنيم كه شايسته آنيم كه حكومت از زمان على عليه السلام از آن ما بوده و شما بر ما ستـم كرديد پس شمائيد اول كسى كه بر امام خروج كرديد و شق عصاى مسلمين نموديد و بظلم حكومت را غصب كرديد و با اهلش با ظلم و عدوان رفتار كرديد.
چون در اين جملات مسلم بن عقيل به مسئله الحاق اشاره كرد كه در آن افتضاح ابن زياد بود و اين مـعـنى بر او گـران آمـد چـاره اى نداشت جز آنكه مـتـوسل به تهمت و افتراء و دشنام گردد لذا به مسلم گفت : مگر تو نبودى كه در مدينه شرب خمر مى كردى حالا امر بمعروف و نهى از منكر مى كنى!
مسلم بر او فرياد زد و گفت: كسى به شرب خمر سزاوار است كه انسانهاى بيگناه را مى كشد و به لهو و لعـب مـى پـردازد و از كار خـود شرمـنده نيست. مـثل اينكه كار خلافى انجام نداده است پسر زياد جلو آمد و شروع كرد به دشنام دادن نسبت به على و حسن و حسين و عقيل .
مسلم گفت : تو و پدرت به فحش و دشنام سزاوارتريد هر چه مى خواهى بكن اى دشمن خدا ابن زياد دستور داد مسلم را به بام قصر ببرند و گردنش را بزنند و جسدش را به زير اندازند.(32)

وصيت مسلم

وصيت مسلم
مـسلم گـفـت حال كه تصميم به قتل من گرفته اى بگذار به يكى از حاضرين وصيت كنم پسر زياد گفت به هر كس كه مى خواهى وصيت كن.
مـسلم به حاضرين در مجلس نظر افكند و عمربن سعد وقاص را صدا زد و گفت بين من و تو قرابتى است كه با ديگران نيست زيرا بجز تو قريشى نيافتم و حاجتى دارم كه مى خـواهم پـنهانى با تـو بگـويم، عـمـر بن سعد به خاطر خشنودى ابن زياد از شنيدن تـقاضاى مسلم امتناع نمود ابن زياد گفت: از شنيدن حاجت پسر عمويت دريغ مكن، عمر سعد برخاست و نزد مسلم رفت مسلم گفت: وصيت من آن است كه: اولا قرضى در كوفه دارم حدود هفـتـصد درهم آنرا از طريق فروش شمشير و زره ام ادا كن و هر چه از دينم اضافه آمد به طوعه بده كه به من خدمت كرده است . دوم آنكه جسدم را از ابن زياد بگير و دفن كن. سوم آنكه قاصدى بسوى حسين عليه السلام بفرست كه به كوفه نيايد زيرا من برايش نامه نوشته بودم كه به كوفه بيايد.
عـمـر بن سعـد مـفاد وصيت مسلم را به ابن زياد بازگو كرد، ابن زياد گفت: لا يخونك الامين و لكن قد يؤ تمن الخائن .يعنى ((امين هرگز خيانت نمى كند ليكن گاهى خائن را امين مى شمارند.))
اما مال او به خودش مربوط است و ما منعى نمى كنم آن چنان كه دوست دارد انجام بده و در مورد حسين عليه السلام هم اگر او اراده ما نكند ما را با او كارى نيست و اما در مورد جسد مسلم شفاعت ترا نمى پذيرم زيرا او از ما نيست و با ما مخالفت نموده و بر هلاكت مـا كوشا بوده است و به روايت ديگر گفته است: و اما جثّته فانّا لانبالى اذا قـتـلناه مـا صنع بها. (( يعنى درباره جسدش پس از كشتن او ما را با آن كارى نيست هر كارى كه خواهى بكن.))
شهادت مسلم
آنگـاه مـسلم را ببام قـصر حكومتى بردند و او مشغول استغفار و تسبيح و تقديس خداوند مـتـعـال بود و بر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درود و صلوات مى فرستاد و مـى گـفت : اللّهم احكم بيننا و بين قوم غرّونا و خذلونا. ((خدايا تو خود بين ما و بين مردمى كه ما را فريب دادند و خوار ساختند حكم فرما.))
مـسلم همـچـنان راز و نياز مى كرد و در چنين حالى سرش را از بدن جدا ساختند و شهيدش نمـودند و به دستور ابن زياد جسد شريفش را در كناسه كوفه بدار آويختند و سرش را براى يزيد بن معاويه به شام فرستاد.
مسلم بن عقيل روز سه شنبه هشتم ذيحجه سال 60 هجرى (روز ترويه) قيام نمود و در روز چهارشنبه نهم ذيحجه (روز عرفه) بدست بكيربن حمران احمرى شهيد گرديد.(33)
لعنة الله على القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون.
شهادت هانى بن عروه
وقـتـى مـسلم بشهادت رسيد و كوفه از تب و تاب افتاد محمدبن اشعث درباره هانى عروه نزد ابن زياد شفاعت نمود و اظهار داشت ؛ اءصلح الله الامير شما موقعيت هانى و كثرت قبيله اش را مى دانى و من و اسماء خارجه با وعده و عيده او را به قصر آورديم خواهش مى كنم او را به مـن ببخـشيد كه از دشمنى اهل بيتش مى ترسم ابن زياد با توبيخ و تهديد او را ساكت كرد و دستـور داد هانى را به بازار ببرند و بكشند هانى را دست بسته بطرف بازار بردند و او هر چه فرياد ميزد و قبيله و هم پيمانان خود را مى خواند. و وامذ حجاة و لامـذ حج لى اليوم و اعـشيرتـاه .مـى گـفت هيچكس او را يارى نكرد و جوابش را نداد و حال آنكه در گذشته چهار هزار مرد سواره و هشت هزار پياده تحت فرمان خود داشت و وقتى هم پـيمانان خود را از قبيله كنده و غيره مى طلبيد سى هزار نفر تحت فرمان و او را اجابت مى نمودند اما در آنروز احدى به كمكش نشتافت هانى دستهاى خود را رها ساخت تا حمله كند اما برسرش ريختند و مجددا دستهايش را بستند و به بازار بردند و رشيد غلام ترك آزاد شده ابن زياد او را شهيد نمـود ابن زياد سر هانى را هم همراه سر مسلم براى يزيد فرستاد.(34)
با ابدان شهدا چه كردند
ابن زياد جنايتكار پليد براى ايجاد رعب و ترس در مردم و عبرت گرفتن مخالفان حكومت امـوى تـا هواى قـيام و انقـلاب از فـكرشان خـارج شود دستور داد بدنهاى پاك و مطهر نماينده پسر پيغمبر و بزرگ مرد كوفه و رئيس مذحج را در كوچه و خيابان با وضع خفت بارى بگردانند.
ماءموران ابن زياد ريسمان به پاهاى مبارك شهدا بستند و آنها را در كوچه ها روى زمين مى كشيدند و مخصوصا بى وفائى و ترس و جبن و بى اصالتى مردم كوفه در اينجا ظاهر مـى شود كه تـا جناب هانى در حيات بود دوازده هزار كاسه ليس با او حركت مى كردند ليكن امروز آنچنان همه سوابق او را فراموش كردند كه حتى با چشمان خود مى ديدند كه جسد او را با چه خوارى در كوچه ها به روى زمين مى كشيدند معهذا همه لب فرو بسته و حتى يك نفر هم اعتراض نكرد، اين چنين مردم همواره بايد بردگى را بپذيرند و با ذلت و خـوارى زندگـى كنند زيرا اگر حاكم عادلى همانند على عليه السلام بيابند از او اطاعت نمى كنند اما در برابر ظالم و ستمكار برده وار مطيع و منقادند.
اينجاست كه شاعر گمنام زمان بنى اميه داستان توهين و اهانت به اين دو بزرگمرد را به نظم درآورده و چنين مى گويد:
فـان كنت لا تـدرين ما بالموت فانظرى

الى هانى فى السّوق و ابن عقيل

اءلى بطل قد هشّم السّيف وجهه

و آخر يهوى من طمار قتيل

تـرى جسدا قـد غـيّر المـوت لونه

و نضح دم قـد سال كلّ مسيل

فتى كان اءحيى من فتاة حييّة

و اقطع من ذى شفرتين صقيل

1 ـ ((اگـر نمـى دانى مـرگ و مـردن چـيست در بازار به بدن هانى و ابن عقيل نظر كن.))
2 ـ ((نظر كن به پـهلوانى كه شمـشير، گوشت چهره اش را برده و استخوانش ‍ را شكسته و ديگرى كه از بلندى پرت شده و كشته شده است.))
3 ـ ((بدنى را مـى بينى كه در اثر مرگ تغيير كرده و خونى را كه در رودها جريان يافته است.))
4 ـ ((جوانى كه در جوانمردى و حيا سرآمد روزگار و شجاعى كه از هر شمشير صيقلى داده برنده تر است.))(35)
اجساد پاك را به دار آويختند
ابن زياد پس از اعمال هر گونه توهين و اهانت نسبت به ابدان پاك و مطهر شهدا باز هم از آنها دست نكشيد و دستـور داد آنان را به دار آويخـتـند آنهم نه بطور مـعـمـول بلكه معكوس به دار آويختند و آنچنان تاريخ آنروز كوفه تاريك است كه حتى نشان نمى دهد تا چه تاريخى بدنها در بالاى دار بوده اند و آنطور كه مورخين نوشته اند مسلم بن عقيل اول هاشمى است كه به دار آويخته شده است و شگفت اينجا است كه چگونه مـدعيان اسلام احكام الهى را وارونه عمل مى كنند! كه چوبه دار در اسلام براى محاربين با خدا و رسول وضع و تعيين شده ليكن مصلحين و رهبران دينى را به دار مى زنند.
انمـا جزاء الّذين يحاربون اللّه و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتّلوا او يصلّبوا او تقطّع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض .
((همانا كيفر آنها كه با خدا و رسولش مى جنگند و كوشش مى كنند تا در زمين فساد كنند اين است آنان را بكشند يا به دار آويزند و يا دست و پاى آنها را بر خلاف يكديگر ببرند يا تبعيد گردند.))(36)
سرهاى شهدا را به شام فرستادند
ابن زياد براى اظهار اخلاص نسبت به خاندان اموى و تقرب بيشتر به يزيد پليد و كسب جايزه سرهاى مطهره مسلم بن عقيل و هانى بن عروه دو اسوه و مقتداى آزادگان و هم چنين سر عمارة بن صلخب يكى از بزرگان شيعيان كه توسط رئيس حكومت نظامى كوفه دستگير و به قتل رسيده بود همراه زبير بن اروح تميمى و هانى ابن حيّه هَمْدانى به شام فرستاد و نامـه اى هم بدين مضمون به يزيد نگاشت : اما بعد سپاس خداى را كه حق اميرالمؤ منين را از دشمـنانش گـرفت و او را از شر آنان حفظ كرد، به امير المؤ منين گزارش مى كنم كه مـسلم بن عـقـيل به خـانه هانى بن عروه مرادى پنهان شده بود و من بر آنها جاسوسانى گـمـاشتم و براى آنان توطئه نموده تا آنها را از كمينگاهشان خارج كردم و بر آنها مسلط گشته و سرهاشان را از بدنشان جدا كرده و توسط دو نفر از جان نثارانتان به نزد شما فـرستـادم ، امـيرالمـؤ مـنين مـى تـواند اطلاعـات دقـيق و كامل از آنها بخواهد كه ايشان صادق و دانا و آگاه به اوضاع هستند والسلام.(37)
پاسخ يزيد به ابن زياد
چـون نامـه ابن زياد به يزيد رسيد بسيار خـوشحال گـرديد و پـاسخ خـود را بدين نحو فـرستـاد: امـا بعـد همانطور كه من دوست داشتم عـمـل كردى و گمان و عقيده ام را درباره خود تاءييد و تصديق نمودى ، فرستادگان ترا خواستم و چنانكه گفته بودى آنها عاقل و فاضل و نسبت به ما خوش ‍ عقيده اند دستور دادم به هر يك از آنها ده هزار درهم بدهند و آنان را بسوى تـو گسيل داشتم و ترا سفارش مى كنم درباره آنان به خوبى رفتار كن .
اطلاع يافتم كه حسين عليه السلام در مسير عراق است در اين باره دستورات زير را براى دستيابى به او بكار به بند:
1 ـ همه راههاى مواصلاتى را به بند و نگهبان بگذار.
2 ـ همواره گوش بزنگ و بيدار باش .
3 ـ مـتـهمـان را با ظن و گـمـان دستـگـير كن و بكش و چنان كن كه هيچكس ‍ قدرت مخالفت نداشته باشد.
4 ـ ارتباط خود را از من قطع مكن و مرتب حوادث را برايم بنويس.(38)
خفقان در كوفه
ابن زياد با اجراء دستور يزيد آنچنان ترس و رعب و خفقان در كوفه ايجاد نمود كه هر كجا نام عبيدالله برده مى شد خفقان حاكم بود و با ايجاد چنين زمينه اى مردم را براى جنگ با حسين عليه السلام آماده كرد، ابن زياد همه راهها را به دستور يزيد بست و هر كه وارد عراق يا خارج مى گرديد تحت بازجوئى قرار مى گرفت چنانچه وضعش روشن مى شد او را رها مى كردند و اگر مشخص مى شد كه از دوستان حسين است زندانى مى نمودند و اگر مشكوك به نظر مى رسد او را به مركز حكومت عراق يعنى كوفه مى فرستادند.
در اين زمنيه براى اينكه احيانا يكى از دوستان حسين عليه السلام خارج نشود و به حسين مـلحق نگردد يا پيامى از ناحيه حسين به كوفه نرسد حداكثر احتياط و سخت گيرى انجام مى گرفت .
اين اقدام مخصوص كوفه نبود بلكه رئيس پليس كوفه حصين بن نمير را به قادسيه و از آنجا به خـفـّان و قـَطْقـَطانيّه و كوههاى لَعـْلَع فـرستـاد تـا همـه اين نواحى را كنتـرل نمـايد و در هر نقطه تعدادى نيرو گماشته بود و در كوفه كسانى را كه به دوستى حسين عليه السلام معروف بودند و احتمالا ممكن بود اقدامى در جهت يارى حسين انجام دهند دستگير و زندانى نمودند كه از جمله آنها سليمان بن صرد خزاعى و مختار بن ابى عبيده ثقفى و چهارصد و پنجاه نفر از وجوه و اعيان شيعه بودند.(39)
---------------------------------------------
1-بحارج 44/ص 287.
2-كامـل ج 4 / ص 21 ابصارالعـين ص 5 - 6 اعـيان الشيعه ج 1/589 و 590 - ارشاد مفيد 206 - بحارج 44 / ص 338. الحسين فى طريقه الى الشهاده ص 9. طبرى ج 7 ص 236. انساب الاشراف ج 2 ص 77.
3-حياة الامام الحسين عليه السلام ج 2/ص 334 - ارشاد ص 205.
4-اعـيان الشيعـه ج 1 / ص 590 و 589. بحار ج 44 ص 336. كامل ج 4 ص 22. ارشاد مفيد ص 205. طبرى ج 7 ص 238.
5-حياة الحسين ج 2 / ص 345.
6-حياة الحسين ج 2/ص 348 دائرة المعارف وجدى ج 3 / ص 444.
7-اعـيان الشيعـه ج 1 /ص 590 - 589. بحار ج 44 ص 336. كامل ج 4 ص 22. حياة الحسين ج 2 ص ‍ 353. ارشاد ص 205. طبرى ج 7 ص 239. انساب الاشراف ج 2 ص 77.
8-حياة الحسين ج 2 /ص 255 - طبرى ج 7 / ص 241.
9-اعـيان الشيعـه ج 1 ص 590. مـقـاتـل الطالبين ص 97. كامـل ج 4 ص 24. ارشاد مـفـيد ص 206. بحار ج 44 ص 340. حياة الامام الحسين ج 2 ص 354. طبرى ج 7 ص 243. مروج الذهب ج 3 ص 57. انساب الاشراف ج 2 ص 78.
10-مقاتل الطالبين ص 97. كامل ج 4 ص 24. ارشاد مفيد ص 206. بحار ج 44 ص 331. حياة الامام الحسين ج 2 ص 359. طبرى ج 7 ص 242. اعيان الشيعه ج 1 ص 591.
11-هانى بن عروة و پدرش از صحابه رسولخدا و از بزرگان شيعه بودند و در جنگـهاى سه گـانه امـير مـومنان شركت داشت و مردى معمر بود كه سن او را 83 تا 97 سال گفته اند. الحسين فى طريقه ص ‍ 71.
12-مقاتل الطالبين ص 97 كامل ج 4 / ص 24 - بحارج 44 /ص 341. اعيان الشيعه ج 1 ص 591. طبرى ج 7 ص 242. ارشاد مفيد ص 206. حياة الحسين ج 2 ص 359.
13-حياة المسلم ج 2 / ص 361 - الحسين فى طريقه الى الشهاده ص 71.
14-مـقـاتـل الطالبين ص 98 - اعـيان الشيعـه ج 1/ص 591. كامـل ج 4 ص 26. بحار ج 44 ص 343. حياة الحسين ج 2 ص 362 طبرى ج 7 ص 244. انساب الاشراف ج 2 ص 79.
15-مـقـاتـل الطالبين ص 97. بحار 44 ص 324. اعـيان الشيعه ج 1 ص 591. كامل 4 ص ص 25. ارشاد مفيد ص 207. طبرى ج 7 ص 249. انساب ج 2 ص 79.
16-خـطرات خوش باورى : در امور سياسى به تناسب اهميت كار بايد دقت بيشترى مـعمول گردد بويژه در نهضت ها و انقلابات بزرگ از آنجا كه قدرتهاى استكبارى از هر گـونه وسيله نامـشروع براى درهم كوبيدن نهضت و شكست انقلاب استفاده مى كنند ضرورت انقـلاب ايجاد مـى كند كه از خوش ‍ بينى و زود باورى و حسن ظن احتراز جست بخـصوص آنكه اگر مخالفين انقلاب افراد بى دين و لا اءبالى و دنيا پرست باشند ضربه شديدى به انقـلاب وارد مـى سازند كه نظير آن داستـان معقل است كه به لحاظ خوش باورى مسلم بن عوسجه در انقلاب رخنه نمود و موجبات شكست آنرا فراهم ساخت لذا در داستان معقل مواردى به چشم مى خورد كه مسئولان مى بايستى به آن بيشتر توجه مى كردند.
1- با توجه به اينكه معقل خود را اهل شام معرفى نموده و با سابقه زيادى كه مومنان از دشمنى شاميان داشتند نمى بايستى به سادگى نسبت باو اعتماد و اطمينان مى كردند.
2- پـرداخـت وجه يكى از چـيزهائى است كه مـوجب حصول اطمـينان مـى گـردد و در مـوارد ضرورى براى حصول اعتماد نوعا از اين حربه استفاده مى شود ليكن متاسفانه علاقمندان به انقلاب آنرا حمـل بر تـوجه و عـلاقـه مـردم به انقلاب مى كنند و به آسانى آنرا مى پذيرند و به عواقب آن نمى انديشند.
3- با توجه به اينكه جاسوس ابن زياد اولين فردى بود كه صبحها به خانه هانى مى آمد و آخرين كسى بود كه خارج مى شد اعضاء ثوره مى بايستى به موقعيت او پى ببرند هر چند افراد جاسوس و نفوذى در كار خود مهارت داشته باشند.
مـتـاسفـانه در انقـلاب اسلامـى ايران هم افـراد نفـوذى عـمـال اجنبى از اينگونه حربه ها استفاده كردند و خوش ‍ باورى و حسن نيت مصادر امور از يكسو و خـرابكاريهاى انقلابى نمايان از سوى ديگر لطمه فراوانى به انقلاب وارد ساخت .
17-حياة الحسين ج 2 / ص 370 - اعيان الشيعه ج 1 /ص 602.
18-ارشاد مـفـيد ص 208 - كامـل ج 4/ص 28 - مـقـاتـل الطالبين ص 99 - بحارج 44/ص 345. انساب الاشراف ج 2 ص 80. اعـيان الشيعه ج 1 ص 591. حياة الحسين ج 2 ص 372. طبرى ج 7 ص 250.
19-ارشاد مـفـيد ص 209 - بحارج 44/ص 29 - حياة الحسين ج 2 /ص 374 - مقاتل الطالبين ص ‍ 100 طبرى ج 7/ص 252.
20-كامل ج 4 /ص 30 - ارشاد مفيد ص 210 - بحارج 44 /ص 347 - اعيان ج 1/ص 591 - مقاتل ص 100 - حياة الحسين ج 2 /ص 376.
21-اعيان الشيعه ج 1/ص 591 - مقاتل الطالبين ص 100 - ارشاد مفيد ص 210 - بحارج 44 /ص ‍ 348 كامـل ج 4 / ص 30 - حياة الحسين ج 2 /ص 380 - طبرى ج 7 ص 255 - مروج الذهب ج 3 /ص ‍ 58.
22-مـقـاتـل الطالبين ص 101 و 102 - اعـيان الشيعـه ج 1 / ص 591 كامـل ج 4 /ص 31 طبرى ج 7 /ص ‍ 256 - ارشاد مفيد ص 211 - بحارج 44 / ص 349 - حياة الحسين ج 2 / ص 382.
23-مـقـاتـل الطالبين ص 102 - اعـيان الشيعه ج 1 /ص 592 - بحارج 44 /ص 350 - ارشاد ج ص 212 - روضة ص 150 كامـل ج 4 / ص 31 - حياة الحسين ج 2 /ص 286 - طبرى ج 7 /ص 258.
24-حياة الامـام الحسين ج 2 / ص 286 - مـقـاتـل ص 102 - اعـيان الشيعه ج 1/ص 592 - بحارج 44 / ص 350 ارشاد ص 212 - كامل ج 4 /ص 31.
25-مـقـاتـل الطالبين ص 104 - ارشاد ص 212. كامل ج 4 ص 32 - حياة الامام الحسين ج 2 /ص ‍ 389- طبرى ج 7/259.
26-حياة الحسين ج 2 /ص 389 طبرى ج 7/ص 259.
27-حياة الحسين ج 2 /ص 390 - بحارج 44 /ص 349.
28-حياة الامام الحسين ج 2 /ص 391.
29-بحارج 44 / ص 252. مـقـاتل الطالبين ص 104. حياة الامام الحسين ج 2، ص 392. طبرى ج 7، ص 261. انساب الاشراف ج 2، ص 81.
30-مـقـاتـل الطالبين ص 104 - بحارج 44 /ص 352 ارشاد مـفـيد ص 214 - كامل ج 4 / ص 32 حياة الحسين ج 2 / ص 393 طبرى ج 7 /ص 262.
31-اعـيان الشيعـه ج 1 / ص 592 مـقـاتـل الطالبين ص 106 - بحارج 44 / ص 355 - كامل ج 4 /ص ‍ 34- ارشاد ص 215 طبرى ج 7/ص 265.
32-اعـيان الشيعـه ج 1 /ص 592 - بحار ج 44 /ص 356 - مـقـاتـل الطالبين ص 106 - ارشاد مـفـيد ص ‍ 216 - كامل ج 4 /ص 34. حياة الحسين ج 2، ص 400. عقد الفريد ج 4 ص 379. طبرى ج 7، ص 266. انساب الاشراف ج 2، ص 82.
33-اعـيان الشيعـه ج 1/ ص 593 - مـقـاتـل الطالبين ج 106 و 107 كامل ج 4/35 - ارشاد مفيد ص 216 - انساب الاشراف ج 2/ص 83 بحار ج 44/ ص 358 - حياة الحسين ج 2/ ص 404 - طبرى ج 7/ ص ‍ 267 - مروج الذهب ج 3/ص 59.
34-اعـيان الشيعـه ج 1/ ص 593 - مـقـاتـل الطالبين ج 106 و 107 كامل ج 4/35 - ارشاد مفيد ص 216 - انساب الاشراف ج 2/ص 83 بحار ج 44/ ص 358 - حياة الحسين ج 2/ ص 404 - طبرى ج 7/ ص ‍ 267 - مروج الذهب ج 3/ص 59.
35-حياة الحسين ج 2 /ص 411 و 378 - كامل ج 4 /ص 36 - بحارج 44 /ص 358 - طبرى ج 7 / ص 270- ارشاد ص 217.
36-حياة الحسين ج 2 /ص 411.
37-حياة الحسين ج 2/ص 413 - طبرى ج 7/ص 270 - ارشاد ص 218.
38-حياة الحسين ج 2 /ص 413 - طبرى ج 7 /ص 270 - ارشاد ص 218.
39-حياة الحسين ج 2 /ص 415 - تـنفـيح المقال ج 1 فائده بيست و ششم .
--------------------------------------
آيت الله محمد على عالمى

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page