بعثت رسول خدا (ص)

(زمان خواندن: 32 - 64 دقیقه)

چهل سال از عمر رسول خدا(ص) گذشته بود كه به طور آشكار فرشته وحى به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گرديد.
كيفيت نزول وحى
پيش از اين گفتيم رسول خدا(ص)هر چه به چهل سالگى نزديك مى‏شد به تنهايى و خلوت با خود بيشتر علاقه‏مند مى‏گرديد و بدين منظور سالى چند بار به غار"حرا"مى‏رفت و در آن مكان خلوت به عبادت مشغول مى‏شد و روزها را روزه مى‏گرفت و به اعتكاف مى‏گذرانيد و بدين ترتيب صفاى روحى بيشترى پيدا كرده و آمادگى زيادترى براى فرا گرفتن وحى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى و اعمال زشت ديگر مردم آن زمان پيدا مى‏كرد.
و بر طبق نقل علماى شيعه و روايات صحيح، بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا(ص) در غار"حرا"به عبادت مشغول بود، در آن روز كه به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابيده بود و اتفاقا على(ع) و جعفر برادرش نيز براى ديدن محمد(ص) و يا به منظور شركت در اعتكاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابيده بودند.
رسول خدا(ص) دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكى در بالاى سر آن حضرت نشست و ديگرى پايين پاى اوـآنكه بالاى سرش نشست نامش جبرئيل‏و آن كه پايين پاى آن حضرت نشست نامش ميكاييل بودـميكائيل رو به جبرئيل كرده گفت:
به سوى كدام يك از اينها فرستاده شده‏ايم؟
جبرئيل به سوى آنكه در وسط خوابيده!
در اين وقت رسول خدا(ص) وحشت زده از خواب پريد و چنانكه در خواب ديده بود در بيدارى هم دو فرشته را مشاهده فرمود.
پيش از اين محمد(ص)بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيدارى نيز صداى آنها را مى‏شنيد كه با او سخن مى‏گفتند و بلكه همان طور كه قبل از اين اشاره كرديم از دوران كودكى خداى تعالى فرشتگانى براى حفاظت و تربيت او در خلوت و جلوت مأمور كرده بود كه با او بودند.
ولى اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشته الهى را پيش روى خود مى‏ديد.
گفته‏اند:در اين وقت جبرئيل ورقه‏اى از ديبا به دست او داد و گفت:"اقرء"يعنى بخوان.
فرمود:چه بخوانم!من كه نمى‏توانم بخوانم!
براى بار دوم و سوم همين سخنان تكرار شد و براى بار چهارم جبرئيل گفت:
"اقرء باسم ربك الذى خلق،خلق الإنسان من علق، اقرء و ربك الأكرم، الذى علم بالقلم،علم الإنسان ما لم يعلم".
[بخوان به نام پروردگارت كه(جهان را) افريد،(خدايى كه) انسان را از خون بسته آفريد، بخوان و خداى تو مهتر است،خدايى كه(نوشتن را به وسيله)قلم بياموخت.]
جبرئيل خواست از جا برخيزد و برود،محمد(ص)جامه‏اش را گرفت و فرمود:
نامت چيست؟گفت: جبرئيل.
جبرئيل رفت و رسول خدا(ص) از جا برخاست و اين آياتى را كه شنيده بود تكرار كرد، ديد در دلش نقش بسته و ديگر از هيجانى كه به وى دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بيرون آمد و به سوى مكه به راه افتاد، افكار عجيبى او را گرفته و منظره ديدار فرشته او را به هيجان و وجد آورده بود. در روايات آمده كه به هر سنگ‏و درختى كه عبور مى‏كرد، با زبان فصيح به او سلام كرده و تهنيت مى‏گفتند و در تواريخ است كه رسول خدا(ص)فرمود: همين كه به وسط كوه رسيدم آوازى از بالاى سر شنيدم كه مى‏گفت: اى محمد تو پيغمبر خدايى و من جبرئيلم، چون سرم را بلند كردم جبرئيل را در صورت مردى ديدم كه هر دو پاى خود را جفت كرده و در طرف افق ايستاده و به من مى‏گويد: اى محمد تو رسول خدايى و من جبرئيلم، در اين وقت ايستادم و بى آنكه قدمى بردارم بدو نظر مى‏كردم و به هر سوى آسمان كه مى‏نگريستم او را به همان قيافه و شكل مى‏ديدم!
مدتى در اين حال بودم تا آنكه جبرئيل از نظرم پنهان شد، و در اين مدت خديجه از دورى من نگران شده بود و كسى را به دنبالم فرستاده بود، و چون مرا ديدار نكرده بودند به خانه خديجه بازگشتند.
بازگشت رسول خدا (ص) به خانه و سخنان خديجه
پيغمبر بزرگوار الهى به خانه بازگشت و به خاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگونى زيادى در حال آن حضرت پديدار گشته بود.خديجه كه چشمش به رسول خدا(ص) افتاد بى تابانه پيش آمد و گفت: اى محمد كجا بودى؟كه من كسانى را به دنبال تو فرستادم ولى ديدارت نكردند؟
پيغمبر خدا آنچه را ديده و شنيده بود به خديجه گفت و خديجه با شنيدن سخنان همسر بزرگوار چهره‏اش شكفته گرديد و گويا سالها بود در انتظار و آرزوى شنيدن اين سخنان و مشاهده چنين روزى بود و به همين جهت بى درنگ گفت:
اى عمو زاده!مژده باد تو را، ثابت قدم باش،سوگند بدان خدايى كه جانم به دست اوست من اميد دارم كه تو پيغمبر اين امت باشى!
و در حديثى است كه وقتى رسول خدا(ص) وارد خانه شد نور زيادى او را احاطه كرده بود كه با ورود او اتاق روشن گرديد.خديجه پرسيد: اين نور كه مشاهده مى‏كنم چيست؟فرمود: اين نور نبوت است!خديجه گفت: مدتها بود كه آن را مى‏دانستم و سپس مسلمان شد. و برخى از مورخين چون ابن هشام،معتقدند كه اين جريان درهمان"حرا"اتفاق افتاد و خديجه به دنبال رسول خدا (ص)به"حرا"رفته بود، و چند روز پس از ماجراى بعثت حضرت از كوه"حرا"به مكه بازگشت. و به هر صورت سخنان رسول خدا(ص)كه تمام شد لرزه‏اى اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود:
من در خود احساس سرما مى‏كنم مرا با چيزى بپوشان و خديجه گليمى آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و رسول خدا(ص) در زير گليم آرميد.
دنباله داستان را برخى از نويسندگان اين گونه نقل كرده‏اند كه:خديجه با اينكه از اين ماجرا بسيار خوشحال و شادمان شده بود اما به فكر آينده شوهر عزيز خود افتاد و دورنماى مبارزه با عادات ناپسند و برانداختن كيش بت پرستى و ساير اخلاق مذموم و زشت مردم مكه و سرسختى آنها را در حفظ اين آيين و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشكلاتى را كه سر راه تبليغ دعوت الهى محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشيند و در صدد برآمد تا نزد پسر عمويش ورقة بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنيده بود بدو گزارش دهد و از او در اين باره نظريه بخواهد و راه چاره‏اى از وى بجويد.
خديجه محمد(ص) را در خانه گذارد و لباس پوشيده پيش ورقه آمد و آنچه را شنيده بود بدو گفت.
ورقه كه خود انتظار چنين روزى را مى‏كشيد و روى اطلاعاتى كه داشت چشم به راه ظهور پيغمبر اسلام بود، همين كه اين سخنان را از خديجه شنيد بى اختيار صدا زد:
"قدوس،قدوس"سوگند بدانكه جانم به دست اوست اى خديجه اگر راست بگويى اين فرشته‏اى كه بر محمد نازل شده همان ناموس اكبرى است كه به نزد موسى آمد و محمد پيغمبر اين امت است بدو بگو:در كار خود محكم و پا برجا و ثابت قدم باشد.
ورقه اين سخنان را به خديجه گفت و اتفاقا روز بعد يا چند روز بعد پس از اين ماجرا خود پيغمبر را در حال طواف ديدار كرد و از آن حضرت درخواست كرد تا آنچه را ديده و شنيده بود به ورقه بگويد و چون رسول خدا(ص)ماجرا را بدو گفت، ورقه او را دلدارى داده و اظهار كرد: سوگند بدان خدايى كه جان ورقه به دست‏اوست، تو پيغمبر اين امت هستى و همان ناموس اكبرى كه نزد موسى مى‏آمد بر تو نازل گشته و اين را بدان كه مردم تو را تكذيب خواهند كرد و آزارت مى‏دهند و از شهر مكه بيرونت خواهند كرد و با تو ستيزه و جنگ مى‏كنند و اگر من آن روز را درك كنم تو را يارى خواهم كرد.
آن گاه لبان خود را پيش برده و جلوى سر محمد(ص) را بوسيد.
اما بسيارى از اهل تحقيق در صحت اين قسمت ترديد كرده و سند آن را نيز مخدوش دانسته و دست جعل و تحريف مسيحيان مغرض را در آن دخيل دانسته‏اند، و العلم عند الله.
و به هر صورت خديجه بازگشت و رسول خدا همچنان كه خوابيده بود احساس كرد فرشته وحى بر او نازل گرديد و از اين رو گوش فرا داد تا چه مى‏گويد و اين آيات را شنيد كه بر وى نازل نمود:
"يا ايها المدثر،قم فأنذر، و ربك فكبر، و ثيابك فطهر، و الرجز فاهجر، و لا تمنن تستكثر، و لربك فاصبر".
[اى گليم به خود پيچيده برخيز و(مردم را از عذاب خدا)بترسان، و خدا را به بزرگى بستاى، و جامه را پاكيزه كن، و از پليدى دورى گزين، و منت مگزار، و زياده طلب مباش، و براى پروردگارت صبر پيشه ساز.]با نزول اين آيات پيغمبر خدا با اراده‏اى آهنين و تصميمى قاطع آماده تبليغ دعوت الهى گرديد و از جاى برخاسته دست بيخ گوش گذارد و فرياد زد: الله اكبر، الله اكبر، و در اين وقت بود كه موجودات ديگرى كه بانگ او را شنيدند با او هم صدا شده همگى اين جمله را تكرار كردند.
نخستين مسلمان و نخستين دستور
اين مطلب از نظر تاريخ و گفتار مورخين چون ابن اسحاق، ابن هشام و ديگران مسلم است كه نخستين مردى كه به رسول خدا(ص) ايمان آورد على بن ابيطالب و نخستين زن خديجه بوده و اصحاب رسول خدا(ص)نيز چون جابر بن عبد الله و زيد بن‏ارقم و عباس و ديگران نيز آن را روايت كرده‏اند گر چه برخى از تاريخ نويسان بعدى در اين باره ترديد كرده‏اند و ظاهرا ترديد آنها جز تعصبهاى بيجا انگيزه ديگرى ندارد.
و برخى هم كه نتوانسته‏اند اين مطلب مسلم تاريخى را انكار كنند كودكى و عدم بلوغ آن حضرت را بهانه كرده و خواسته‏اند اين فضيلت بزرگ را از آن حضرت بگيرند،كه آن نيز بهانه‏اى بيجا و بى‏مورد است و دانشمندان بزرگوار ما پاسخ آن را داده‏اند. و ما در شرح حال امير المؤمنين(ع) اين بحث را با تفصيل بيشترى ان شاء الله تعالى عنوان خواهيم كرد.
و نيز نخستين برنامه‏اى هم از برنامه‏هاى دينى كه جبرئيل تعليم آن حضرت كرد و به وى آموخت دستور وضوء و نماز بوده است.كه بعدا نيز همان برنامه به صورت فرض بر آن حضرت و پيروانش واجب گرديد.
اسلام خديجه براى پيغمبر اسلام تقويت روحى عجيبى بود و آزارى را كه مشركين در خارج از خانه به آن حضرت مى‏كردند با ورود به خانه و دلدارى و تسليت خديجه ناراحتى و آثار آن برطرف مى‏گرديد و خديجه به هر ترتيبى بود آن حضرت را دلگرم به كار خود ساخته و او را قوى دل مى‏ساخت.
على(ع)نيز با اين كه در آن وقت در سنين كودكى بود و عمر آن بزرگوار را به اختلاف بين هشت سال تا سيزده سال نوشته‏اند اما كمك كار خوبى براى رسول خدا(ص)بود و شايد نزديكترين گفتار به واقعيت آن باشد كه از عمر على(ع) در آن وقت ده سال و يا دوازده سال بيشتر نگذشته بود.
و اساساـبگفته ابن هشام و ديگرانـاز نعمتهاى بزرگى كه خداوند به على بن ابيطالب عنايت فرمود آن بود كه پيش از اسلام نيز در دامان رسول خدا(ص)تربيت شد و در خانه او نشو و نما كرد.
و اصل داستان را كه او از مجاهد روايت كرده اين گونه است كه گويد: قريش دچار قحطى سختى شدند، ابو طالب نيز مردى عيالوار و پر اولاد بود و ثروت چندانى نداشت رسول خدا(ص)كه در اثر ازدواج با خديجه و اموالى كه وى در اختيار آن حضرت‏گذارد تا حدودى زندگى مرفهى داشت به فكر افتاد تا كمكى به ابو طالب كند و به ترتيبى از مخارج سنگين او بكاهد. از اين رو به نزد عمويش عباس بن عبد المطلب آمد و به عباسـكه دارايى و ثروتش بيش از ساير بنى هاشم بودـفرمود:
اى عباس برادرت ابو طالب عيالوار است و نانخور زيادى دارد و همان طور كه مشاهده مى‏كنى مردم به قحطى سختى دچار گشته‏اند بيا با يكديگر به نزد او برويم و به وسيله‏اى نانخوران او را كم كنيم، به اين ترتيب كه من يكى از پسران او را به نزد خود ببرم و تو نيز يكى را.
عباس قبول كرد و هر دو به نزد ابو طالب آمده و منظور خود را اظهار كردند، ابو طالب قبول كرد و گفت: عقيل را براى من بگذاريد و از ميان پسران ديگر هر كدام را خواستيد ببريد، رسول خدا (ص) على را برداشت و به همراه خود به خانه برد، و عباس جعفر را.
بدين ترتيب على(ع)پيوسته با رسول خدا(ص)بود تا وقتى كه آن حضرت به نبوت مبعوث گرديد و نخستين كسى بود كه از مردان بدو ايمان آورد و نبوتش را تصديق كرد و اطاعت او را بر خود لازم و واجب شمرد.
جعفر نيز در خانه عباس بود تا وقتى كه مسلمان شد و از خانه او بيرون رفت.
دستور نماز
بر طبق آنچه از تواريخ و روايات به دست مى‏آيد نخستين دستورى كه به پيغمبر اسلام نازل گرديد دستور نماز بود بدين ترتيب كه در همان روزهاى نخست بعثت، روزى رسول خدا(ص) در بالاى شهر مكه بود كه جبرئيل نازل گرديد و با پاى خود به كنار كوه زد و چشمه آبى ظاهر گرديد، پس جبرئيل براى تعليم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا(ص)نيز از او پيروى كرد، ان گاه جبرئيل نماز را به آن حضرت تعليم داد و نماز خواند.
پيغمبر بزرگوار پس از اين جريان به خانه آمد و آنچه را ياد گرفته بود به خديجه و على (ع)ياد داد و آن دو نيز نماز خواندند. از آن پس گاهى رسول خدا(ص)براى خواندن نماز به دره‏هاى مكه مى‏رفت و على(ع)نيز به دنبال او بود و با او نماز مى‏گزارد و گاهى هم مطابق نقل برخى از مورخين به مسجد الحرام يا منى مى‏آمد و با همان دو نفرى كه به او ايمان آورده بودند يعنى على و خديجه(س)نماز مى‏خواند.
اهل تاريخ از شخصى به نام عفيف كندى روايت كرده‏اند كه گويد: من مرد تاجرى بودم كه براى حج به مكه آمدم و به نزد عباس بن عبد المطلب كه سابقه دوستى با او داشتم برفتم تا از وى مقدارى مال التجاره خريدارى كنم، پس روزى همچنان كه نزد عباس در منى بودمـو در حديثى است كه به جاى منى،مسجد الحرام را ذكر كردهـناگاه مردى را ديدم كه از خيمه يا منزلگاه خويش خارج شد و نگاهى به خورشيد كرد و چون ديد ظهر شده وضويى كامل گرفت و سپس به سوى كعبه به نماز ايستاد و پس از او پسرى را كه نزديك به حد بلوغ بود مشاهده كردم او نيز بيامد و وضو گرفت و در كنار وى ايستاد، و پس از آن دو زنى را ديدم بيرون آمد و پشت سر آن دو نفر ايستاد. و به دنبال آن ديدم آن مرد به ركوع رفت و آن پسرك و آن زن نيز از او پيروى كرده به ركوع رفتند، ان مرد به سجده افتاد آن دو نيز به دنبال او سجده كردند.
من كه آن منظره را ديدم به عباسـميزبان خودـگفتم:واى!اين ديگر چه دينى است؟پاسخ داد: اين دين و آيين محمد بن عبد الله برادرزاده من است و عقيده دارد كه خدا او را به پيامبرى فرستاده و آن ديگر برادر زاده ديگرم على بن ابيطالب است و آن زن نيز همسرش خديجه مى‏باشد.
عفيف كندى پس از آن كه مسلمان شده بود مى‏گفت: اى كاش من چهارمين آنها بودم.

چهل سال از عمر رسول خدا(ص) گذشته بود كه به طور آشكار فرشته وحى به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گرديد.
كيفيت نزول وحى
پيش از اين گفتيم رسول خدا(ص)هر چه به چهل سالگى نزديك مى‏شد به تنهايى و خلوت با خود بيشتر علاقه‏مند مى‏گرديد و بدين منظور سالى چند بار به غار"حرا"مى‏رفت و در آن مكان خلوت به عبادت مشغول مى‏شد و روزها را روزه مى‏گرفت و به اعتكاف مى‏گذرانيد و بدين ترتيب صفاى روحى بيشترى پيدا كرده و آمادگى زيادترى براى فرا گرفتن وحى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى و اعمال زشت ديگر مردم آن زمان پيدا مى‏كرد.
و بر طبق نقل علماى شيعه و روايات صحيح، بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا(ص) در غار"حرا"به عبادت مشغول بود، در آن روز كه به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابيده بود و اتفاقا على(ع) و جعفر برادرش نيز براى ديدن محمد(ص) و يا به منظور شركت در اعتكاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابيده بودند.
رسول خدا(ص) دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكى در بالاى سر آن حضرت نشست و ديگرى پايين پاى اوـآنكه بالاى سرش نشست نامش جبرئيل‏و آن كه پايين پاى آن حضرت نشست نامش ميكاييل بودـميكائيل رو به جبرئيل كرده گفت:
به سوى كدام يك از اينها فرستاده شده‏ايم؟
جبرئيل به سوى آنكه در وسط خوابيده!
در اين وقت رسول خدا(ص) وحشت زده از خواب پريد و چنانكه در خواب ديده بود در بيدارى هم دو فرشته را مشاهده فرمود.
پيش از اين محمد(ص)بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيدارى نيز صداى آنها را مى‏شنيد كه با او سخن مى‏گفتند و بلكه همان طور كه قبل از اين اشاره كرديم از دوران كودكى خداى تعالى فرشتگانى براى حفاظت و تربيت او در خلوت و جلوت مأمور كرده بود كه با او بودند.
ولى اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشته الهى را پيش روى خود مى‏ديد.
گفته‏اند:در اين وقت جبرئيل ورقه‏اى از ديبا به دست او داد و گفت:"اقرء"يعنى بخوان.
فرمود:چه بخوانم!من كه نمى‏توانم بخوانم!
براى بار دوم و سوم همين سخنان تكرار شد و براى بار چهارم جبرئيل گفت:
"اقرء باسم ربك الذى خلق،خلق الإنسان من علق، اقرء و ربك الأكرم، الذى علم بالقلم،علم الإنسان ما لم يعلم".
[بخوان به نام پروردگارت كه(جهان را) افريد،(خدايى كه) انسان را از خون بسته آفريد، بخوان و خداى تو مهتر است،خدايى كه(نوشتن را به وسيله)قلم بياموخت.]
جبرئيل خواست از جا برخيزد و برود،محمد(ص)جامه‏اش را گرفت و فرمود:
نامت چيست؟گفت: جبرئيل.
جبرئيل رفت و رسول خدا(ص) از جا برخاست و اين آياتى را كه شنيده بود تكرار كرد، ديد در دلش نقش بسته و ديگر از هيجانى كه به وى دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بيرون آمد و به سوى مكه به راه افتاد، افكار عجيبى او را گرفته و منظره ديدار فرشته او را به هيجان و وجد آورده بود. در روايات آمده كه به هر سنگ‏و درختى كه عبور مى‏كرد، با زبان فصيح به او سلام كرده و تهنيت مى‏گفتند و در تواريخ است كه رسول خدا(ص)فرمود: همين كه به وسط كوه رسيدم آوازى از بالاى سر شنيدم كه مى‏گفت: اى محمد تو پيغمبر خدايى و من جبرئيلم، چون سرم را بلند كردم جبرئيل را در صورت مردى ديدم كه هر دو پاى خود را جفت كرده و در طرف افق ايستاده و به من مى‏گويد: اى محمد تو رسول خدايى و من جبرئيلم، در اين وقت ايستادم و بى آنكه قدمى بردارم بدو نظر مى‏كردم و به هر سوى آسمان كه مى‏نگريستم او را به همان قيافه و شكل مى‏ديدم!
مدتى در اين حال بودم تا آنكه جبرئيل از نظرم پنهان شد، و در اين مدت خديجه از دورى من نگران شده بود و كسى را به دنبالم فرستاده بود، و چون مرا ديدار نكرده بودند به خانه خديجه بازگشتند.
بازگشت رسول خدا (ص) به خانه و سخنان خديجه
پيغمبر بزرگوار الهى به خانه بازگشت و به خاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگونى زيادى در حال آن حضرت پديدار گشته بود.خديجه كه چشمش به رسول خدا(ص) افتاد بى تابانه پيش آمد و گفت: اى محمد كجا بودى؟كه من كسانى را به دنبال تو فرستادم ولى ديدارت نكردند؟
پيغمبر خدا آنچه را ديده و شنيده بود به خديجه گفت و خديجه با شنيدن سخنان همسر بزرگوار چهره‏اش شكفته گرديد و گويا سالها بود در انتظار و آرزوى شنيدن اين سخنان و مشاهده چنين روزى بود و به همين جهت بى درنگ گفت:
اى عمو زاده!مژده باد تو را، ثابت قدم باش،سوگند بدان خدايى كه جانم به دست اوست من اميد دارم كه تو پيغمبر اين امت باشى!
و در حديثى است كه وقتى رسول خدا(ص) وارد خانه شد نور زيادى او را احاطه كرده بود كه با ورود او اتاق روشن گرديد.خديجه پرسيد: اين نور كه مشاهده مى‏كنم چيست؟فرمود: اين نور نبوت است!خديجه گفت: مدتها بود كه آن را مى‏دانستم و سپس مسلمان شد. و برخى از مورخين چون ابن هشام،معتقدند كه اين جريان درهمان"حرا"اتفاق افتاد و خديجه به دنبال رسول خدا (ص)به"حرا"رفته بود، و چند روز پس از ماجراى بعثت حضرت از كوه"حرا"به مكه بازگشت. و به هر صورت سخنان رسول خدا(ص)كه تمام شد لرزه‏اى اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود:
من در خود احساس سرما مى‏كنم مرا با چيزى بپوشان و خديجه گليمى آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و رسول خدا(ص) در زير گليم آرميد.
دنباله داستان را برخى از نويسندگان اين گونه نقل كرده‏اند كه:خديجه با اينكه از اين ماجرا بسيار خوشحال و شادمان شده بود اما به فكر آينده شوهر عزيز خود افتاد و دورنماى مبارزه با عادات ناپسند و برانداختن كيش بت پرستى و ساير اخلاق مذموم و زشت مردم مكه و سرسختى آنها را در حفظ اين آيين و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشكلاتى را كه سر راه تبليغ دعوت الهى محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشيند و در صدد برآمد تا نزد پسر عمويش ورقة بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنيده بود بدو گزارش دهد و از او در اين باره نظريه بخواهد و راه چاره‏اى از وى بجويد.
خديجه محمد(ص) را در خانه گذارد و لباس پوشيده پيش ورقه آمد و آنچه را شنيده بود بدو گفت.
ورقه كه خود انتظار چنين روزى را مى‏كشيد و روى اطلاعاتى كه داشت چشم به راه ظهور پيغمبر اسلام بود، همين كه اين سخنان را از خديجه شنيد بى اختيار صدا زد:
"قدوس،قدوس"سوگند بدانكه جانم به دست اوست اى خديجه اگر راست بگويى اين فرشته‏اى كه بر محمد نازل شده همان ناموس اكبرى است كه به نزد موسى آمد و محمد پيغمبر اين امت است بدو بگو:در كار خود محكم و پا برجا و ثابت قدم باشد.
ورقه اين سخنان را به خديجه گفت و اتفاقا روز بعد يا چند روز بعد پس از اين ماجرا خود پيغمبر را در حال طواف ديدار كرد و از آن حضرت درخواست كرد تا آنچه را ديده و شنيده بود به ورقه بگويد و چون رسول خدا(ص)ماجرا را بدو گفت، ورقه او را دلدارى داده و اظهار كرد: سوگند بدان خدايى كه جان ورقه به دست‏اوست، تو پيغمبر اين امت هستى و همان ناموس اكبرى كه نزد موسى مى‏آمد بر تو نازل گشته و اين را بدان كه مردم تو را تكذيب خواهند كرد و آزارت مى‏دهند و از شهر مكه بيرونت خواهند كرد و با تو ستيزه و جنگ مى‏كنند و اگر من آن روز را درك كنم تو را يارى خواهم كرد.
آن گاه لبان خود را پيش برده و جلوى سر محمد(ص) را بوسيد.
اما بسيارى از اهل تحقيق در صحت اين قسمت ترديد كرده و سند آن را نيز مخدوش دانسته و دست جعل و تحريف مسيحيان مغرض را در آن دخيل دانسته‏اند، و العلم عند الله.
و به هر صورت خديجه بازگشت و رسول خدا همچنان كه خوابيده بود احساس كرد فرشته وحى بر او نازل گرديد و از اين رو گوش فرا داد تا چه مى‏گويد و اين آيات را شنيد كه بر وى نازل نمود:
"يا ايها المدثر،قم فأنذر، و ربك فكبر، و ثيابك فطهر، و الرجز فاهجر، و لا تمنن تستكثر، و لربك فاصبر".
[اى گليم به خود پيچيده برخيز و(مردم را از عذاب خدا)بترسان، و خدا را به بزرگى بستاى، و جامه را پاكيزه كن، و از پليدى دورى گزين، و منت مگزار، و زياده طلب مباش، و براى پروردگارت صبر پيشه ساز.]با نزول اين آيات پيغمبر خدا با اراده‏اى آهنين و تصميمى قاطع آماده تبليغ دعوت الهى گرديد و از جاى برخاسته دست بيخ گوش گذارد و فرياد زد: الله اكبر، الله اكبر، و در اين وقت بود كه موجودات ديگرى كه بانگ او را شنيدند با او هم صدا شده همگى اين جمله را تكرار كردند.
نخستين مسلمان و نخستين دستور
اين مطلب از نظر تاريخ و گفتار مورخين چون ابن اسحاق، ابن هشام و ديگران مسلم است كه نخستين مردى كه به رسول خدا(ص) ايمان آورد على بن ابيطالب و نخستين زن خديجه بوده و اصحاب رسول خدا(ص)نيز چون جابر بن عبد الله و زيد بن‏ارقم و عباس و ديگران نيز آن را روايت كرده‏اند گر چه برخى از تاريخ نويسان بعدى در اين باره ترديد كرده‏اند و ظاهرا ترديد آنها جز تعصبهاى بيجا انگيزه ديگرى ندارد.
و برخى هم كه نتوانسته‏اند اين مطلب مسلم تاريخى را انكار كنند كودكى و عدم بلوغ آن حضرت را بهانه كرده و خواسته‏اند اين فضيلت بزرگ را از آن حضرت بگيرند،كه آن نيز بهانه‏اى بيجا و بى‏مورد است و دانشمندان بزرگوار ما پاسخ آن را داده‏اند. و ما در شرح حال امير المؤمنين(ع) اين بحث را با تفصيل بيشترى ان شاء الله تعالى عنوان خواهيم كرد.
و نيز نخستين برنامه‏اى هم از برنامه‏هاى دينى كه جبرئيل تعليم آن حضرت كرد و به وى آموخت دستور وضوء و نماز بوده است.كه بعدا نيز همان برنامه به صورت فرض بر آن حضرت و پيروانش واجب گرديد.
اسلام خديجه براى پيغمبر اسلام تقويت روحى عجيبى بود و آزارى را كه مشركين در خارج از خانه به آن حضرت مى‏كردند با ورود به خانه و دلدارى و تسليت خديجه ناراحتى و آثار آن برطرف مى‏گرديد و خديجه به هر ترتيبى بود آن حضرت را دلگرم به كار خود ساخته و او را قوى دل مى‏ساخت.
على(ع)نيز با اين كه در آن وقت در سنين كودكى بود و عمر آن بزرگوار را به اختلاف بين هشت سال تا سيزده سال نوشته‏اند اما كمك كار خوبى براى رسول خدا(ص)بود و شايد نزديكترين گفتار به واقعيت آن باشد كه از عمر على(ع) در آن وقت ده سال و يا دوازده سال بيشتر نگذشته بود.
و اساساـبگفته ابن هشام و ديگرانـاز نعمتهاى بزرگى كه خداوند به على بن ابيطالب عنايت فرمود آن بود كه پيش از اسلام نيز در دامان رسول خدا(ص)تربيت شد و در خانه او نشو و نما كرد.
و اصل داستان را كه او از مجاهد روايت كرده اين گونه است كه گويد: قريش دچار قحطى سختى شدند، ابو طالب نيز مردى عيالوار و پر اولاد بود و ثروت چندانى نداشت رسول خدا(ص)كه در اثر ازدواج با خديجه و اموالى كه وى در اختيار آن حضرت‏گذارد تا حدودى زندگى مرفهى داشت به فكر افتاد تا كمكى به ابو طالب كند و به ترتيبى از مخارج سنگين او بكاهد. از اين رو به نزد عمويش عباس بن عبد المطلب آمد و به عباسـكه دارايى و ثروتش بيش از ساير بنى هاشم بودـفرمود:
اى عباس برادرت ابو طالب عيالوار است و نانخور زيادى دارد و همان طور كه مشاهده مى‏كنى مردم به قحطى سختى دچار گشته‏اند بيا با يكديگر به نزد او برويم و به وسيله‏اى نانخوران او را كم كنيم، به اين ترتيب كه من يكى از پسران او را به نزد خود ببرم و تو نيز يكى را.
عباس قبول كرد و هر دو به نزد ابو طالب آمده و منظور خود را اظهار كردند، ابو طالب قبول كرد و گفت: عقيل را براى من بگذاريد و از ميان پسران ديگر هر كدام را خواستيد ببريد، رسول خدا (ص) على را برداشت و به همراه خود به خانه برد، و عباس جعفر را.
بدين ترتيب على(ع)پيوسته با رسول خدا(ص)بود تا وقتى كه آن حضرت به نبوت مبعوث گرديد و نخستين كسى بود كه از مردان بدو ايمان آورد و نبوتش را تصديق كرد و اطاعت او را بر خود لازم و واجب شمرد.
جعفر نيز در خانه عباس بود تا وقتى كه مسلمان شد و از خانه او بيرون رفت.
دستور نماز
بر طبق آنچه از تواريخ و روايات به دست مى‏آيد نخستين دستورى كه به پيغمبر اسلام نازل گرديد دستور نماز بود بدين ترتيب كه در همان روزهاى نخست بعثت، روزى رسول خدا(ص) در بالاى شهر مكه بود كه جبرئيل نازل گرديد و با پاى خود به كنار كوه زد و چشمه آبى ظاهر گرديد، پس جبرئيل براى تعليم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا(ص)نيز از او پيروى كرد، ان گاه جبرئيل نماز را به آن حضرت تعليم داد و نماز خواند.
پيغمبر بزرگوار پس از اين جريان به خانه آمد و آنچه را ياد گرفته بود به خديجه و على (ع)ياد داد و آن دو نيز نماز خواندند. از آن پس گاهى رسول خدا(ص)براى خواندن نماز به دره‏هاى مكه مى‏رفت و على(ع)نيز به دنبال او بود و با او نماز مى‏گزارد و گاهى هم مطابق نقل برخى از مورخين به مسجد الحرام يا منى مى‏آمد و با همان دو نفرى كه به او ايمان آورده بودند يعنى على و خديجه(س)نماز مى‏خواند.
اهل تاريخ از شخصى به نام عفيف كندى روايت كرده‏اند كه گويد: من مرد تاجرى بودم كه براى حج به مكه آمدم و به نزد عباس بن عبد المطلب كه سابقه دوستى با او داشتم برفتم تا از وى مقدارى مال التجاره خريدارى كنم، پس روزى همچنان كه نزد عباس در منى بودمـو در حديثى است كه به جاى منى،مسجد الحرام را ذكر كردهـناگاه مردى را ديدم كه از خيمه يا منزلگاه خويش خارج شد و نگاهى به خورشيد كرد و چون ديد ظهر شده وضويى كامل گرفت و سپس به سوى كعبه به نماز ايستاد و پس از او پسرى را كه نزديك به حد بلوغ بود مشاهده كردم او نيز بيامد و وضو گرفت و در كنار وى ايستاد، و پس از آن دو زنى را ديدم بيرون آمد و پشت سر آن دو نفر ايستاد. و به دنبال آن ديدم آن مرد به ركوع رفت و آن پسرك و آن زن نيز از او پيروى كرده به ركوع رفتند، ان مرد به سجده افتاد آن دو نيز به دنبال او سجده كردند.
من كه آن منظره را ديدم به عباسـميزبان خودـگفتم:واى!اين ديگر چه دينى است؟پاسخ داد: اين دين و آيين محمد بن عبد الله برادرزاده من است و عقيده دارد كه خدا او را به پيامبرى فرستاده و آن ديگر برادر زاده ديگرم على بن ابيطالب است و آن زن نيز همسرش خديجه مى‏باشد.
عفيف كندى پس از آن كه مسلمان شده بود مى‏گفت: اى كاش من چهارمين آنها بودم.

دومين مردى كه مسلمان شد

دومين مردى كه مسلمان شد
مورخين عموما گويند: پس از على بن ابيطالب(ع) دومين مردى كه به رسول خدا(ص) ايمان آورد زيد بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود كه چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگى به خانه خديجه آمد و رسول خدا(ص) او را از خديجه‏گرفت و آزاد كرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر مى‏برد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا(ص)معروف شد.
زيد دومين مردى بود كه به آن حضرت ايمان آورد و تدريجا با دعوت پنهانى رسول خدا(ص)گروه معدودى از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جمله‏اند:
جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس،عبد الله بن مسعود،خباب بن ارت،عمار بن ياسر،صهيب بن سنانـكه از اهل روم بود و در مكه زندگى مى‏كردـعبيدة بن حارث،عبد الله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود 50 نفر مى‏شدند.
با اينكه اين گروه در خفا و پنهانى مسلمان شده و به رسول خدا(ص) ايمان آوردند اما مسئله آمدن دين تازه در مكه و ايمان به خداى يگانه و دستور نماز و ساير امور مربوط به آيين جديد در ميان خانواده‏ها و مردم مكه زبان به زبان مى‏گشت و تدريجا افراد به صورت چند نفرى و گروهى براى پذيرفتن اين آيين به خانه رسول خدا(ص)مى‏آمدند و به دين اسلام مى‏گرويدند، و از آن سو نيز رسول خدا(ص)مأمور شد دعوت خود را آشكار سازد و به طور آشكارا مردم را به اسلام بخواند.
در اين مدت كه حدود سه سال طول كشيد با اينكه ايمان به رسول خدا و انجام برنامه نماز در پنهانى و خفا صورت مى‏گرفت با اين حال برخوردهاى مختصرى ميان تازه مسلمانان و مشركين مكه اتفاق افتاد كه از آن جمله روزى سعد بن ابى وقاص با جمعى از مسلمانان در گوشه‏اى به نماز مشغول بودند كه چند تن از مشركان سر رسيدند و به مسلمانان ناسزا گفته و به كار آنها خرده گرفته و عيبجويى كردند و مورد ملامت و سرزنش قرارشان دادند.
گفتگو ميان طرفين بالا گرفت و كم كم به زد و خورد كشيد،سعد بن ابى وقاص استخوانى را كه از فك شترى بود از زمين برداشت و به سر مردى از مشركين زد و در اثر آن ضربت سر آن مرد بشكست و خون جارى گرديد، و اين نخستين خونى بود كه به خاطر پيشرفت اسلام ريخته شد و مطابق نقل برخى از مورخين همين ماجرا سبب شد تا رسول خدا(ص) و پيروان او مدتى در خانه شخصى به نام ارقم بن ابى ارقم مخفى و پنهان گردند.
اظهار دعوت
زيادتر از سه سال بر اين منوال گذشت و چنانكه گفته شد گروه نسبتا زيادى به اسلام گرويدند و دين جديد را پذيرفتند، در اين وقت پيغمبر بزرگوار اسلام از جانب خداى تعالى مأمور شد تا دعوت خويش را اظهار كرده به طور علنى مشركين مكه را به اسلام دعوت كند و در مرحله نخست خويشان و نزديكان خود را انذار نمايد.
اين دستور در ضمن دو آيه به آن حضرت نازل گرديد كه يكى آيه "فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين" (1) بود و ديگرى آيه "و انذر عشيرتك الأقربين، و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين" (2)
رسول خدا(ص)براى آنكه مأموريت نخست را انجام دهد بالاى كوه صفا آمد و فرياد زده مردم را به گرد خويش جمع كرد، بدو گفتند:چه پيش آمده؟
فرمود: اگر من به شما خبر دهم كه دشمن صبحگاه يا شامگاه بر شما فرود آيد مرا تصديق مى‏كنيد و سخنم را مى‏پذيريد؟همگى گفتند: ارى.
فرمود: بنابراين من شما را از عذابى سخت كه در پيش داريم مى‏ترسانم!كسى چيزى نگفت جز ابو لهبـعموى آن حضرتـكه گفت: نابودى بر تو!آيا براى همين ما را خواندى!و دنباله اين گفتگو بود كه سوره "تبت يدا ابى لهب" نازل گرديد.
و در حديث ديگرى است كه گفتگوى مزبور و نزول سوره پس از آنى بود كه آن حضرت خويشان خود را دعوت به انذار فرمود به شرحى كه پس از اين مذكور خواهد شد.
از قتاده نقل شده كه رسول خدا(ص) در همان روزى كه بالاى صفا رفت و مردم را جمع كرد سخن را بدين گونه آغاز كرده فرمود:
"اى مردم!سوگند به آن خدايى كه جز او معبودى نيست كه من به سوى شماـخصوصاـو به سوى مردم ديگرـعموماـبه رسالت از جانب خداى تعالى مبعوث گشته‏ام و به خدا همچنان كه مى‏خوابيد مى‏ميريد و همان گونه كه بيدار مى‏شويداز گورها محشور خواهيد شد و هر چه بكنيد بدان محاسبه و بازرسى خواهيد شد و پاداش نيكى را نيكى و كيفر بدى را بدى خواهيد ديد، بهشتى ابدى و دوزخى ابدى در پيش داريد، و شما نخستين گروهى هستيد كه من مأمور به انذار آنها گشته‏ام".
انذار خويشان
مورخين از شيعه و اهل سنت روايت كرده‏اند كه چون آيه شريفه "و انذر عشيرتك الاقربين" نازل گرديد رسول خدا(ص)خويشان نزديك خود را از فرزندان عبد المطلب كه در آن روز حدود چهل نفر يا بيشتر بودند به خانه خود و صرف غذا دعوت كرد و غذاى مختصرى را كه معمولا خوراك چند نفر بيش نبود براى آنها تهيه كرد و چون افراد مزبور به خانه آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگى را كفايت كرده و سير شدند.
در اين وقت بود كه ابو لهب فرياد زد: براستى كه محمد شما را جادو كرد!
رسول خدا(ص)كه سخن او را شنيد آن روز چيزى نگفت، و روز ديگر به على(ع) دستور داد به همان گونه ميهمانى ديگرى ترتيب دهد و خويشان مزبور را به صرف غذا در خانه آن حضرت دعوت نمايد و چون على(ع) دستور او را اجرا كرد و غذا صرف شد رسول خدا(ص)شروع به سخن كرده چنين فرمود:
"اى فرزندان عبد المطلب من در ميان عرب كسى را سراغ ندارم كه براى قوم خود بهتر از آنچه را من براى شما آورده‏ام آورده باشد،من خير و سعادت دنيا و آخرت را براى شما ارمغان آورده‏ام و آن چيزى است كه خداى عز و جل مرا به ابلاغ و دعوت شما به آن مأمور فرموده است و مرا به رسالت آن مبعوث داشته و بدانيد كه هر يك از شما به من ايمان آورده و در كارم مرا يارى كند و كمك دهد او برادر و وصى و وزير من و جانشين پس از من در ميان ديگران خواهد بود..."
و در حديثى است كه به دنبال اين سخنان يا پيش از آن جمله ديگرى را نيز ضميمه كرده فرمود:
"نشانه صدق گفتار(و معجزه)من نيز همين ماجرايى بود كه مشاهده كرديد چگونه با غذايى اندك همه شما سير شديد، اكنون كه اين آيت و معجزه را مشاهده كرديددعوتم را بپذيريد و سخنم را بشنويد كه اگر فرمانبردار شويد رستگار و سعادتمند خواهيد شد..."
سخنان رسول خدا(ص)به پايان رسيد ولى هيچ كدام از آنها جز على(ع) دعوت آن حضرت را اجابت نكرد و براى بيعت با او از جاى برنخاست، تنها علىـهمان تربيت شده دامان آن حضرتـبود كه از جا برخاست و آمادگى خود را براى ايمان به رسول خدا(ص) و يارى آن حضرت اطلاع داد، على (ع) در آن روز در سنين نوجوانى بود ولى همچون مردان نيرومند، با شهامت خاصى از جا برخاست و با گامهاى محكمى كه برمى‏داشت پيش آمده عرض كرد:
اى رسول خدا من به تو ايمان آورده‏ام و آماده يارى تو در انجام اين مأموريتى كه بدان مبعوث گشته‏اى مى‏باشم.
در بسيارى از روايات آمده كه اين جريان سه بار تكرار شد،يعنى پيغمبر بزرگوار اسلام تا سه بار سخنان خود را تكرار كرد و آنها را به ايمان آوردن به خدا و دين اسلام و يارى خود دعوت كرد و هيچ يك از آنها جز على(ع) دعوت او را نپذيرفت و تنها على بود كه در هر سه بار برمى‏خاست و نزديك مى‏آمد و ايمان خود را اظهار مى‏داشت، ولى هر بار رسول خدا (ص)بدو مى‏فرمود: بنشين، تا در بار سوم دست خود را پيش آورد و دست كوچك على را در دست گرفت و ايمان او را پذيرفت و بدين ترتيب از همان روز ويرا به معاونت و خلافت خويش انتخاب فرمود.
حالا سر اينكه در بار اول رسول خدا حاضر به پذيرفتن او نگرديد و بار سوم او را پذيرفتـبا اينكه مى‏دانست در آن مجلس جز على كسى دعوت او را نخواهد پذيرفتـچه بود؟خدا مى‏داند و شايد يكى از علل و جهات اين بوده است كه پيغمبر الهى با بينش خاصى كه نسبت به آينده داشت مى‏خواست به مدعيان جانشينى او و غاصبان خلافت و حتى فرزندان عباس بن عبد المطلب نشان دهد كه در آن روزهاى سخت و در آغاز كار كه جز ايمان به خدا و پيغمبر او انگيزه ديگرى براى پذيرش اسلام در كار نبود كسى جز على(ع) مرد اين ميدان نبود و تنها او بود كه تنها به خاطر ايمان و عشق به رسول خدا از جان و دل دعوتش را پذيرفت و بار اول و دوم او را به‏نشستن و جلوس امر كرد تا در آينده اسلام، بنى عباس و ديگران نگويند: على در آن مجلس پيش دستى كرد و گرنه افراد ديگرى هم مانند عباس بودند كه حاضر به پذيرفتن دعوت رسول خدا(ص) بودند و مى‏توانستند اين همه افتخار را نصيب خود سازند.
بارى على(ع) تنها كسى بود كه از روى كمال ايمان و خلوص دعوت رسول خدا(ص) را پذيرفت و بى آنكه با كسىـحتى پدرش ابو طالب كه در آن مجلس حاضر بودـمشورت كند و يا پروايى داشته باشد به رسول خدا ايمان آورد و فرمانروايى مسلمانان براى او پس از پيغمبر مسلم گرديد و از همين رو بود كه وقتى خويشان رسول خدا از آن مجلس برخاستند از روى تمسخر و استهزاء رو به ابو طالب كردند و گفتند:
محمد تو را مأمور كرد تا از فرزندت اطاعت كنى و فرمان او را ببرى!
و همين جمله بهترين گواه است بر اين كه منظور رسول خدا همين معنى بوده و آنها نيز همين معنا را از سخنان رسول خدا(ص)فهميدند.
و در حديثى است كه پس از اينكه على(ع)با آن حضرت بيعت كرد و ديگران دعوتش را نپذيرفتند، رسول خدا(ص)به وى فرمود: نزديك بيا!
و چون على(ع)نزديك رفت بدو گفت:دهانت را باز كن. على دهان خود را باز كرد رسول خدا(ص)قدرى از آب دهان خود را در دهان او ريخت و سپس ميان شانه‏ها و سينه على نيز از همان آب دهان خود پاشيد!
ابو لهب كه چنان ديد به صورت اعتراض و تمسخر گفت:چه بد پاداشى به عموزاده خود دادى، او دعوت تو را پذيرفت و تو آب دهان به صورت و دهان او انداختى؟
پيغمبر(ص)فرمود:چنين نبود بلكه دهان و سينه او را از علم و حلم و فهم پر كردم!
دعوت عام
اهل تفسير از ابن عباس حديث كنند كه گويد:چون آيه "و انذر عشيرتك الاقربين" نازل شد رسول خدا(ص)بر كوه صفا بالا رفت و با آواز بلند مردم را به نزدخود خواند و به دنبال آن قريش گرد آن حضرت اجتماع كرده گفتند:چه مى‏گويى؟و چه شده؟
فرمود: اگر من به شما بگويم دشمن صبحگاه و يا شامگاه به شما حمله خواهد كرد آيا مرا تصديق كرده و گفتارم را باور مى‏كنيد؟گفتند: ارى. فرمود: من شما را از عذابى سخت كه در پيش است مى‏ترسانم!
ابو لهب با جمله"تبا لك"ـنابودى بر توـتكذيب گفتار آن حضرت را كرده و به دنبال آن گفت: ايا براى اين گفتار ما را خواندى!در اينجا بود كه خداى تعالى در نكوهش وى سوره "تبت يدا ابى لهب و تب..." (3) را نازل فرمود.
و در روايات ديگرى است كه هنگامى رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ و دعوت عموم گرديد كه آيه "فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين" (4) نازل گرديد، چنانكه قبل از اين گذشت.
و به هر صورت رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ دعوت عموم قريش گرديد و خود را براى مبارزه با عادات زشت و ناپسندى كه گريبانگير مردم شده بود آماده كرده و كمر همت را بست تا با هرگونه سختى و دشوارى در اين راه مقابله و پايدارى كند.
مبارزه با بت و بت‏پرستى
دامنه دعوت پيغمبر اسلام توسعه يافت و روز به روز تعداد افرادى كه به آن حضرت ايمان آورده و دين اسلام را مى‏پذيرفتند زيادتر مى‏شد و كم‏كم بزرگان‏قريش را به فكر انداخت و در صدد جلوگيرى و مبارزه با آن حضرت برآمدند و بخصوص هنگامى كه شنيدند محمد(ص) از خدايان آنها و بتان بدگويى مى‏كند كه در آن وقت تصميم به مخالفت و جلوگيرى از تبليغات او گرفتند.
ابن هشام و ديگران نوشته‏اند:
رسول خداـچنانكه گفته شدـمأمور به اظهار دعوت خود گرديد، و به دنبال انجام اين مأموريت به آشكار ساختن دعوت خود اقدام فرمود،مردم مكه و قريش نيز ابراز مخالفتى با تبليغات او نمى‏كردند تا وقتى كه پيغمبر اسلام نام خدايان مشركين و بتهاى ايشان را به ميان آورده و شروع به بدگويى آنها كرد كه در آن وقت كمر مخالفت با او را بستند و در برابر او به مبارزه برخاستند.
به گفته يكى از نويسندگان قاعدتا نيز چنين بوده و بايد باشد زيرا تا وقتى كه تنها سخن از ايمان به خدا و جمله"قولوا لا اله الا الله تفلحوا"در ميان بود تبليغات محمد(ص)با منافع و درآمد سرشار و بى حساب سران قريش چون ابو جهل و ابو سفيان و ديگران چندان منافاتى نداشت و آنها نيز اصرارى نداشتند كه براى اين سخنان با او به مبارزه برخيزند و در نتيجه با تيره پر جمعيت بنى هاشم و افرادى كه تازه مسلمان شده بودند به جنگ و ستيز دچار گردند و ترجيح مى‏دادند كه در مقابل رسول خدا(ص)به همان تمسخر و استهزا اكتفا كنند و اقدام ديگرى نكنند.
اما وقتى شنيدند محمد(ص)نام خدايان آنها و بتهاى بزرگى مانند لات و هبل و عزى را به زشتى برده و آنها را به بدى ياد كرده و دشنام مى‏دهد خطر بزرگى را در پيش روى خود احساس كردند و منافع و درآمد خود را در مخاطره ديدند، زيرا بتهاى مزبور و احترام و پرستش آنها نزد اعراب براى آنها جنبه تجارتى داشت و آنها در هر سال در پناه پرستش بت و بت پرستى پول زيادى به دست مى‏آوردند و مقادير زيادى بر اموال و سرمايه و موجودى خود مى‏افزودند.
البته افراد ساده لوح و عوام زيادى هم بودند كه از مخالفت اسلام با بتان فقط به خاطر دين موروثى و عادتى كه به احترام آنها داشتند ناراحت مى‏شدند و حاضر نبودند دشنام بتانى را كه در نظر ايشان موجودهاى مقدسى بودند بشنوند اما آنان باشنيدن سخنان منطقى و مستدل رسول خدا(ص) و استماع آيات مباركه قرآنى و اندكى تفكر و تأمل قانع مى‏شدند و بتدريج دست از پرستش بتان برمى‏داشتند، ولى افرادى مانند ابو جهل و عتبه و وليد كه شايد از ته دل هم ايمانى به بتان و پرستش آنها نداشتند اما بت پرستى منبع درآمد سرشارشان بود و سرپوشى براى چپاول و غارتگرى و رباخوارى ايشان محسوب مى‏گرديد و از همه بالاتر مشغله و سرگرمى خوبى براى توده مردم بود تا آنها با خيالى آسوده و راحت نقشه‏هاى استثمار كننده خود را عملى سازند، اينان نمى‏توانستند دست روى هم گذارده و تبليغات ضد بت پرستى پيامبر بزرگوار اسلام را بسادگى مشاهده كنند و ببينند كه محمد امين مى‏خواهد اين زنجيرهاى موهوم و خرافات را از دست و پاى مردم باز كند و افكارشان را آزاد سازد.
اينان براى حفظ منافع مادى خود از هيچ گونه اذيت و آزار و شكنجه و حتى تهمت و افترا نسبت به پيغمبر اسلام و پيروان او دريغ نكردند و تا روزى كه با شمشير بران مسلمانان از پاى درآمدند و يا جان خود را در مخاطره ديدند دست از مخالفت با آن حضرت برنداشتند.
و بدين سان هر روز كه از اظهار دعوت پيغمبر اسلام و مخالفت با بت پرستى مى‏گذشت دسته بنديها و مخالفتهاى مشركان بيشتر و فشرده‏تر مى‏شد و رسول خدا(ص) و افراد مسلمان، بيشتر در خطر آزار و اذيت بزرگان قريش قرار مى‏گرفتند...
مشركان در پيشگاه ابو طالب
سران مكه و قدرتمندان مشركى كه با تبليغات رسول خدا(ص)حيثيت اجتماعى و مادى خود را در مخاطره ديدند از جمله اقداماتى كه براى جلوگيرى از پيشرفت مرام مقدس اسلام نمودند اين بود كه به فكر افتادند به نزد ابو طالب عموى پيغمبر كه سمت رياست بنى هاشم و كفالت رسول خدا را به عهده داشت، بروند و با وى در اين باره مذاكره كرده تا بلكه بتوانند حمايت وى و قبيله بنى هاشم را از پيغمبر اسلام و هدف‏عالى او باز دارند و بدين ترتيب راه را براى حمله و آزار رسول خدا(ص) و احيانا قتل آن حضرت هموار سازند.
چنانكه از تواريخ برمى‏آيد آمدن سران مكه به نزد ابو طالب بدين منظور چند بار تكرار شد و هر مرتبه پيشنهادى مى‏كردند و به نوعى مى‏خواستند تا وى و بنى هاشم را از دفاع و حمايت رسول خدا(ص)باز دارند و در هر بار با مخالفت ابو طالب رو به رو مى‏شدند و مأيوس از نزد وى باز مى‏گشتند تا جايى كه يكباره از او نااميد شده و تصميم او را در حمايت از آن حضرت قطعى ديدند.
ابن هشام مى‏نويسد: سران قريش وقتى مشاهده كردند محمد(ص)همچنان به تبليغ دين خود مشغول است و ابو طالب نيز بى دريغ از وى حمايت مى‏كند و مانع از آن است كه كسى به او صدمه و آزارى برساند چند تن را به عنوان نماينده به نزد ابو طالب فرستادند كه از آن جمله بودند: عتبه و شيبه پسران ربيعه، ابو سفيان، ابو البخترى، اسود بن مطلب، ابو جهل، وليد بن مغيره، نبيه و منبهـپسران حجاج بن عامرـو عاص بن وائل.
اينان به نزد ابو طالب آمده گفتند: اى ابو طالب اين برادرزاده‏ات به خدايان ما ناسزا گويد، از آيين ما عيبجويى مى‏كند، دانشمندان ما را بى خرد و سفيه مى‏خواند. پدران ما را گمراه مى‏داند، اينك يا خودت از او جلوگيرى كن و يا جلوگيرى او را به ما واگذار، زيرا تو نيز همانند مايى و ما او را كفايت خواهيم كرد، ابو طالب سخنان آنها را شنيد و با خوشرويى و ملايمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالى از نزدش بيرون رفتند.
و چون ادامه كار رسول خدا(ص) را مشاهده كردند براى بار دوم به نزد ابو طالب آمده و همان سخنان را تكرار كرده و ادامه داده گفتند: اى ابو طالب تو در ميان ما مردى بزرگوار و شريف هستى و ما يك بار به نزد تو آمديم و از تو خواستيم جلوى محمد را بگيرى اما گفتار ما را ناديده گرفتى، اينك به خدا سوگند طاقت ما تمام شده و بيش از اين نمى‏توانيم نسبت به پدرانمان دشنام بشنويم و به بزرگان ما بد بگويند و بر خدايان ما عيب بگيرند. اينك يا خودت جلوى او را بگير يا ما به جنگ تو آمده و با هم كارزار مى‏كنيم تا يكى از دو طرف از پاى درآيد و به هلاكت رسد. مورخين نوشته‏اند: سران قريش از نزد ابو طالب بيرون رفتند ولى ابو طالب به فكر فرو رفت و خود را در محذور سختى مشاهده كرد، از طرفى دشمنى و جدايى از قريش برايش سخت و مشكل بود و از سوى ديگر نمى‏توانست رسول خدا(ص) را به آنها تسليم كند و يا دست از ياريش بردارد، اين بود كه محمد(ص) را خواست و گفتار قريش را به اطلاع آن حضرت رسانيد و به دنبال آن گفت: اى محمد اكنون بر جان خود و جان من نگران باش و كارى كه از من ساخته نيست و طاقت آن را ندارم بر من تحميل نكن.
رسول خدا(ص)گمان كرد عمويش مى‏خواهد دست از يارى او بردارد. از اين رو فرمود: به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند من دست از اين كار برنمى‏دارم تا در اين راه هلاك شوم يا آنكه خداوند مرا بر ايشان نصرت و يارى دهد و بر آنان پيروز شوم و سپس اشك در چشمان آن حضرت حلقه زد و گريست و از جا برخاست و به سوى در اتاق به راه افتاد، ابو طالب كه چنان ديد صداى آن حضرت زده و گفت: فرزند برادر برگرد و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت: برو و هر چه خواهى بگو كه به خدا سوگند هرگز دست از يارى تو برنخواهم داشت!
و در تواريخ ديگر است كه قريش در ضمن سخنان خود به ابو طالب گفتند: اگر فقر و ندارى سبب شده تا محمد اين سخنان را بگويد ما حاضريم مال زيادى را جمع آورى كرده به او بدهيم به اندازه‏اى كه او ثروتمندترين مرد قريش گردد و بر همه ما مهتر گردد.
و سخن رسول خدا(ص)كه فرمود: اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند از اين كار دست برنخواهم داشت پاسخ اين گفتارشان بود.
و به هر صورت سومين بارى كه به نزد ابو طالب آمدند پيشنهاد عجيبى كردند و آن اين بود كه عماره بن وليد را كه جوانى زيبا و نيرومند بود به نزد ابو طالب آورده و گفتند: اى ابو طالب اين عماره را كه از همه جوانان قريش زيباتر و نيرومندتر است بگيرو در عوض محمد را به ما بسپار تا ما او را به قتل رسانيم و عماره را به جاى او به فرزندى خود بگير!
ابو طالب گفت: به خدا پيشنهاد زشتى به من مى‏دهيد!آيا فرزند خود را به شما بسپارم تا او را بكشيد هرگز اين كار را نخواهم كرد!
مطعم بن عدىـيكى از سران قريشـگفت: اى ابو طالب به خدا سوگند قوم تو از راه انصاف با تو سخن گفتند و تا جايى كه مى‏توانستند سعى كردند آزارى به تو نرسانند ولى گويا تو نمى‏خواهى پيشنهاد دوستانه و گفتار منصفانه ايشان را بپذيرى!
ابو طالب گفت: اى مطعم به خدا سوگند گفتارشان منصفانه نبود و اين تو هستى كه مى‏خواهى با اين سخنان دشمنى آنها را نسبت به من تحريك كنى،حال كه چنين است پس هر چه مى‏خواهى بكن و من پيشنهادشان را نخواهم پذيرفت.

شدت آزار مشركان

شدت آزار مشركان
مشركين كه از ملاقاتهاى مكرر با ابو طالب نتيجه‏اى نگرفتند به فكر آزار بيشترى نسبت به رسول خدا(ص) و مسلمانانى كه به آن حضرت ايمان آورده بودند افتاده و تصميم گرفتند فشار خود را نسبت به آنها بيشتر كنند تا بلكه بدين وسيله از پيشرفت سريع مرام مقدس اسلام جلوگيرى به عمل آورند و بدين منظور رؤساى قبايل هر كدام تنبيه و آزار افراد تازه مسلمان قبيله خود را به عهده گرفتند و قرار شد هر كدام جداگانه عهده‏دار شكنجه مسلمانان قبيله خود گردند.
ابو طالب كه چنان ديد فرزندان هاشم و مطلب را طلبيد و از ايشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا(ص)كمك دهند آنان نيز پس از استماع گفتار ابو طالب سخنش را پذيرفتند، تنها ابو لهب بود كه از قبول آن پيشنهاد خوددارى كرد و در دشمنى و عداوت خود باقى ماند و بلكه به پيشنهاد سران مشرك مكه آزار رسول خدا(ص) را نيز به عهده گرفت و تا زنده بود از دشمنى و آزار آن حضرت دست برنداشت،گذشته از آن همسرش ام جميل و پسرش عتبه (5) را نيز به دشمنى وادار مى‏كرد و آن دو نيز به‏وى تأسى جستند تا آنجا كه ام جميل خار سر راه رسول خدا(ص)مى‏ريخت و شعر در مذمت او مى‏سرود، چنانكه قبل از اين مذكور گرديد، تا جايى كه سوره أبى لهب در مذمت آن دو نازل گرديد و همين امر سبب شد كه مقدارى از شدت آزارشان بكاهند و تنبيه شوند.
ابو لهب و رسول خدا(ص)
نام ابو لهب عبد العزى بودـكه به گفته برخى چون عزى نام بتى بود خداوند در قرآن نخواسته است او را بنده بت بخواند و كنيه‏اش را ذكر فرمودـو سبب اينكه به اين كنيه نيز او را خوانده است به گفته بعضى آن بود كه گونه‏هايش سرخ فام و برافروخته بوده و سرخى گونه‏اش را تشبيه به شعله سرخ آتش و زبانه دوزخ و جهنم كرده تا بفهماند كه او جهنمى است.
و به هر صورت آزارى كه رسول خدا(ص) از اين مرد در راه تبليغ ديانت مقدس اسلام ديد زيان بخش‏تر و زيادتر از آزار ديگران بود، زيرا دشمنان ديگر، ان جرئت و جسارت را نداشتند كه در حضور بنى هاشم و در هر مجلس و محفلى آن حضرت را تمسخر و تكذيب و آزار كنند ولى ابو لهب چون خود فرزند ناخلف عبد المطلب و عموى رسول خدا(ص)بود جرئت اين كار را داشت. از اين گذشته مردم جزيرة العرب مخالفت و دشمنى ديگران را غالبا حمل بر حسادت و كينه توزى با بنى هاشم مى‏كردند ولى مخالفت و تكذيب ابو لهب را نمى‏توانستند حمل بر چيزى كنند و از اين جهت تمسخر و استهزا و تكذيب او در عموم افراد مؤثر واقع مى‏شد.
به عنوان شاهد به نمونه‏هاى زير توجه كنيد:
ابن هشام مى‏نويسد: پيغمبر در ايام برگزارى اعمال حج به منى و جاهاى ديگرى كه محل اجتماع و برگزارى مراسم حج بود مى‏رفت و با قبايل و طوايفى كه از اطراف آمده بود درباره مأموريت و نبوت خويش سخن مى‏گفت و آنها را به توحيد و خداپرستى و نبوت خود دعوت مى‏كردـآن گاه از قول يكى از زايران نقل مى‏كند كه گفته است: من جوان بودم و در منى با پدرم سخن مى‏گفتيم، ناگاه پيغمبر ظاهر شد و قبيله‏هاى گوناگون را به يگانگى خدا و رسالت خود مى‏خواند و پشت سرش مردى أحول با گونه‏هاى برافروخته و گيسوانى كه از هر دو سوى او آويخته بود ديديم كه او را دنبال مى‏كرد و چون سخن پيغمبر به پايان مى‏رسيد او فرياد مى‏زد: اى بنى فلان سخن او را نپذيريد و پيرويش نكنيد كه مى‏خواهد شما را از لات و عزى و همپيمانانتان باز دارد،مبادا از او پيروى كنيد!
من از پدرم پرسيدم: اين احول كيست؟گفت: عمويش عبد العزى فرزند عبد المطلب يعنى ابو لهب است.
ابن شهر آشوب و ديگران از طارق محاربى نقل كرده‏اند كه گويد: مردى را دربازار ذى المجاز ديدم كه جامه‏اى سرخ رنگ در بر داشت و مى‏گفت: ايها الناس بگوييد:"لا اله الا الله"تا رستگار شويد، و به دنبال او مردى سنگ به پاهايش مى‏زد بدانسان كه خون از پاهاى او جارى شده بود و مى‏گفت: مردم او دروغگوست سخنش را نشنويد و نپذيريد!من پرسيدم: اين مرد كيست؟گفتند: اين جوان پيغمبر است و اين مرد عمويش ابو لهب.
و در جريان صحيفه ملعونه كه قريش و همدستانشان براى اينكه رسول خدا(ص) را به زانو درآورند طبق تعهد نامه‏اى معامله و داد و ستد را با بنى هاشم بر خود ممنوع كردند و ابو طالب و بنى هاشم مجبور شدند سه سال در شعب ابو طالب با كمال سختى و مشقت روزگار خود را به سر برند،مى‏نويسند: ابو لهب گذشته از اينكه پيوسته مترصد بود مبادا كسى از خويشان و يا ديگران آذوقه و خوار و بار و ساير ما يحتاج زندگى به آنها برساند و يا بفروشد، هرگاه كاروانهاى تجارتى نيز از خارج وارد مكه مى‏شد به آنها سفارش مى‏كرد تا ممكن است به افرادى كه از شعب ابو طالب پيش آنها مى‏روند چيزى نفروشند و اگر جنسى را خواستند بخرند قيمت آن را چند برابر بگويند كه آنها قدرت خريد نداشته باشند، و چنانچه از اين راه خسارتى متوجه آنها مى‏شد او جبران مى‏كرد. و پس از اين خواهيم خواند كه اين عمل ابو لهب كه مردى سرشناس و ثروتمند بود تا چه حد در محاصره اقتصادى و اجتماعى آنها مؤثر بود تا جايى كه گاهى از شدت گرسنگى صداى اطفال گرسنه بنى هاشم از ميان شعب ابو طالب به گوش مردم مكه مى‏رسيد. (6)
عمار ياسر و پدر و مادرش
از مسلمانانى كه به سختى دچار آزار مشركين گرديد عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه بودند كه اين هر سه به جرم اينكه به پيغمبر اسلام ايمان آورده بودند سخت‏ترين شكنجه‏ها را از دست مشركين تحمل كردند تا سرانجام ياسر و سميه در زير شكنجه آنان جان سپردند و به فيض شهادت نايل شدند، و عمار نيز از روى تقيه در ظاهر با گفتن كلماتى خود را نجات داد و گرنه او نيز به سرنوشت پدر و مادر مسلمانش دچار مى‏گرديد.
اهل تاريخ و همچنين مفسرين در تفسير آيه شريفه "من كفر بالله من بعد ايمانه الا من أكره و قلبه مطمئن بالايمان و لكن من شرح بالكفر صدرا فعليهم غضب من الله و لهم عذاب عظيم" (7) نوشته‏اند كه مشركان قريش جمعى از افراد تازه مسلمان را مانند عمار و ياسر و سميه و بلال و صهيب و خباب و ديگران را گرفته و براى آنكه دست از آيين خود بردارند شكنجه كردند و ياسر و سميه چون دست از آيين خود برنداشتند به دست ابو جهل و ديگران شهيد شدند، بدين ترتيب كه پاهاى سميه را از دوجهت مخالف بر دو شتر بستند و سپس با حربه‏اى بدنش را از ميان به دو نيم كردند، و سپس ياسر را نيز با ضربتى كشتند، و اين دو نخستين مسلمانى بودند كه در راه اسلام به درجه شهادت نايل شدند، و اما عمار كه چنان ديد آنچه را مشركين از آنها خواسته بودند بر زبان جارى كرد ولى در دل به ايمان خود باقى بود، و همين سبب ناراحتى و اضطراب او شده بود و ديگران نيز به رسول خدا(ص)گزارش دادند كه عمار كافر شده و از دين دست كشيده، رسول خدا(ص) در پاسخ آنان فرمود: هرگز!براستى عمار كسى است كه سر تا پا مملو از ايمان به خداست و ايمان به حق با گوشت و خون او آميخته و مخلوط است. پس از اين ماجرا خود عمار نيز با چشم گريان به نزد رسول خدا(ص) امد و نگران عملى بود كه انجام داده بود و سخن كفر آميز به زبان جارى كرده بود، ولى رسول خدا(ص) او را دلدارى داده و اشك ديدگانش را پاك كرد و بدو فرمود: باكى بر تو نيست و اگر پس از اين نيز دچار آنها شدى به همين گونه خود را نجات ده و همين سخنان را بازگوى. (8)
و در تفسير طبرى است كه چون رسول خدا(ص) از او پرسيد: عمار!چه شده است؟عرض كرد: اى رسول خدا(ص)عمل بدى از من سرزده زيرا مرا رها نكردند تا آنكه ناچار شدم نام شما را به دشنام ببرم و خدايان آنها را به خوبى ياد كنم!رسول خدا(ص) اشك چشمانش را پاك كرد و با آن سخنان او را دلدارى داد.
ابن اثير و ديگران نقل كرده‏اند كه هنگام عبور رسول خدا(ص) در مكه،عمار و پدرش ياسر را زير شكنجه مشركين ديد،حضرت كه چنان ديد به آن دو فرمود: اى خاندان ياسر صبر و بردبارى پيشه كنيد كه وعده‏گاه شما بهشت است.
بلال حبشى
بلال بن رباح از زمره بردگانى بود كه هنگام بعثت رسول خدا(ص) در مكه به سر مى‏برد و بنا بر مشهور برده امية بن خلفـيكى از سران مشركينـبود و در خانه او به سر مى‏برد. بلال همچون افراد بسيار ديگرى كه از علايق مادى آسوده بودند با قلبى‏پاك و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهاى نفسانى نور تابناك اسلام در دلش تابش كرده و دين حق را پذيرفته بود و مال و منالى نداشت تا ناچار باشد به خاطر حفظ آنها حقيقت را انكار كند. وى تحت شكنجه و آزار مشركان و افراد قبيله"بنى جمح"كه در آنان زندگى مى‏كرد قرار گرفت، ابن هشام نقل كرده كه امية بن خلف روزها هنگام ظهر كه مى‏شد او را از خانه بيرون مى‏برد و روى سنگهاى داغ و تفديده مكه مى‏خواباند و سنگ بزرگى روى سينه‏اش مى‏گذارد و بدو مى‏گفت: به خدا سوگند به همين حال خواهى بود تا بميرى و يا از خداى محمد دست بردارى و لات و عزى را پرستش كنى. بلال در همان حال كه بود مى‏گفت: احد... احد...(خداى من يكى است).
روزى ورقة بن نوفل(پسر عموى خديجه)بر او بگذشت و بلال را ديد كه شكنجه‏اش مى‏دهند و او در همان حال مى‏گويد: احد... احد... ورقه نيز گفت: احد... احد... به خدا سوگند اى بلال كه خدا يكى است... ان گاه به امية بن خلف و افراد ديگر قبيله بنى جمح كه او را شكنجه مى‏كردند رو كرده گفت: به خدا سوگند اگر او را به اين حال بكشيد من قبرش را زيارتگاه مقدسى قرار خواهم داد و بدان تبرك مى‏جويم. در كتاب اسد الغابة داستان شكنجه او به وسيله ابى جهل نيز آمده است.
بلال به همين وضع دشوار و اسفناك به سر مى‏برد تا آنكه رسول خدا(ص) او را خريدارى كرده و در راه خدا آزاد كرد، و در پاره‏اى از نقلها نيز آمده كه ابو بكر او را از امية بن خلف خريدارى كرد و آزاد ساخت، و ابن اثير گفته:رسول خدا(ص)به ابو بكر فرمود: اگر چيزى داشتيم بلال را خريدارى مى‏كرديم!و ابو بكر پيش عباس بن عبد المطلب عموى رسول خدا(ص) رفته و جريان را بدو گفت، و عباس وسيله آزادى او را فراهم ساخته و از صاحبش كه زنى از قبيله بنى جمح بود، او را خريدارى نمود.
خباب بن الارت
در شهر مكه جوانى بود به نام خباب كه به عنوان بردگى در خانه زنى از قبيله خزاعه يا بنى زهره به سر مى‏برد و كار او نيز آهنگرى و اصلاح شمشيرها بود، رسول خدا(ص)با اين جوان الفت و انسى داشت و نزد او رفت و آمد مى‏كرد،خباب نيزروى صفاى باطن و پاكى طينت در همان اوايل بعثت رسول خدا(ص)به وى ايمان آورد و گويند:ششمين مردى بود كه مسلمان گرديد و در ايمان خود نيز محكم و پر استقامت بود و به هر اندازه كه او را شكنجه كردند دست از آيين خود برنداشت.
مشركان مكه او را مى‏گرفتند و مانند بسيارى ديگر زره آهنين بر تنش كرده در آفتاب داغ و روى ريگهاى مكه مى‏نشاندند تا بلكه از فشار حرارت هوا و آهن و ريگها به ستوه بيايد و از دين اسلام دست بردارد و چون ديدند اين عمل در خباب اثرى ندارد هيزمى افروخته و چون هيزمها سوخت و به صورت آتش سرخ درآمد، بدن خباب را برهنه كرده و از پشت روى آن آتشها خواباندند،خباب گويد:در اين موقع مردى از قريش نيز پيش آمد و پاى خود را روى سينه من گذارد و آن قدر نگهداشت تا گوشت بدن من آتش را خاموش كرد و تا پايان عمر جاى سوختگى آن آتشها در پشت خباب به صورت برص و پيسى نمودار بود، و چون عمر به خلافت رسيد روزى خباب را ديدار كرد و از شكنجه‏هايى كه در صدر اسلام از دست مشركان قريش ديده بود سؤال كرد،خباب گفت: به پشت من نگاه كن، و چون عمر پشت او را ديد گفت: تاكنون چنين چيزى نديده بودم.
و از شعبى نقل شده كه گويد:خباب از كسانى بود كه در برابر شكنجه مشركين بردبارى مى‏كرد و حاضر نبود از ايمان به خداى تعالى دست بردارد،مشركان كه چنان ديدند سنگهايى را داغ كرده و پشت او را آن قدر به آن سنگها فشار دادند تا آنكه گوشتهاى پشت بدنش آب شد.
مشركين،گذشته از آزارهاى بدنى از نظر مالى هم تا آنجا كه مى‏توانستند تازه مسلمانان را در مضيقه قرار داده و زيان مالى به آنها مى‏زدند.
درباره همين خباب،طبرسى مفسر مشهور و ديگران مى‏نويسند:خباب از عاص بن وائل پولى طلبكار بود، و پس از آنكه مسلمان شد به نزد وى آمده مطالبه حق خود را كرد،عاص بدو گفت:طلب تو را نمى‏دهم تا دست از دين محمد بردارى و بدو كافر شوى، و خباب با كمال شهامت و ايمان و مردانگى گفت: من هرگز بدو كافر نمى‏شوم‏تا هنگامى كه تو بميرى و در روز قيامت مبعوث گردى،عاص گفت: باشد تا آن وقت كه من محشور شدم و به مال و فرزندى رسيدم طلب تو را مى‏پردازم!به دنبال اين گفتگو خداى تعالى اين آيات را نازل فرمود:
"أ فرأيت الذى كفر بآياتنا و قال لأوتين مالا و ولدا، اطلع الغيب أم اتخذ عند الرحمن عهدا،كلا سنكتب ما يقول و نمد له من العذاب مدا، و نرثه ما يقول و يأتينا فردا" (9)
ابن اثير و ديگران از شعبى نقل كرده‏اند كه چون شكنجه مشركان به خباب زياد شد به نزد رسول خدا(ص) امده عرض كرد: ايا از خدا براى ما درخواست يارى و نصرت نمى‏كنى؟خباب گويد:در اين هنگام رسول خدا(ص)كه صورتش برافروخته و سرخ شده بود رو به من كرده فرمود: انها كه پيش از شما بودند به اندازه‏اى بردبار و شكيبا بودند كه گاهى مردى را مى‏گرفتند و زمين را حفر كرده او را در زمين مى‏كردند آن گاه اره برنده روى سرش مى‏گذاردند و با شانه‏هاى آهنين گوشت و استخوان و رگهاى بدنش را شانه مى‏كردند ولى آنها دست از دين خود برنمى‏داشتند...
و از داستانهاى جالبى كه در اين باره نقل كرده اين است كه مى‏نويسد:كار خباب اين بود كه شمشير مى‏ساخت. و رسول خدا(ص)با وى الفت و آميزش داشت و پيش او مى‏آمد،خباب كه برده زنى به نام ام انمار بود ماجرا را به آن زن خبر داد، ان زن كه اين سخن را شنيد از آن پس آهن را داغ مى‏كرد و روى سر خباب مى‏گذارد و بدين ترتيب مى‏خواست تا خباب را از آميزش با پيغمبر اسلام و پذيرفتن آيين وى باز دارد، خباب شكايت حال خود را به رسول خدا(ص)كرد و پيغمبر(ص) درباره او دعا كرده گفت:"اللهم انصر خبابا"[خدايا خباب را يارى كن‏]پس از اين دعا ام انمار به دردسرى مبتلا شد كه از شدت درد همچون سگان فرياد مى‏زد و در آخر،كارش به جايى رسيد كه بدو گفتند: بايد براى آرام شدن اين درد، اهن را داغ كرده بر سرت‏بگذارى و از آن پس خباب پاره آهن داغ مى‏كرد و بر سر او مى‏گذارد.
امير المؤمنين(ع) در مرگ خباب سخنانى فرموده كه از آن سخنان شدت آزار و شكنجه‏هايى را كه در اسلام كشيده بخوبى معلوم مى‏گردد،خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجرى در كوفه از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر كوفه دفن كردند، (10) و در آن هنگام على(ع) در صفين بود و خباب كه هنگام رفتن آن حضرت به صفين بيمار بود و به خاطر همان بيمارى نتوانسته بود در جنگ شركت كند در غياب آن بزرگوار از دنيا رفت و چون على(ع)مراجعت كرد و از مرگ وى مطلع شد درباره‏اش فرمود:
"يرحم الله خباب بن الارت فقد اسلم راغبا، و هاجر طائعا، و قنع بالكفاف، و رضى عن الله، و عاش مجاهدا" (11)
[خدا رحمت كند خباب بن ارت را كه از روى رغبت و ميل اسلام آورد و مطيعانه(و سر به فرمان)هجرت كرد و به مقدار كفايت(زندگى)قناعت كرد و از خداوند(در هر حال)خوشنود و راضى بود، و مجاهد زندگى كرد.]
و در نقل ابن اثير و ديگران است كه به دنبال اين جملات فرمود:و به بلاى بدنى مبتلا گرديد، و خدا پاداش كسى را كه كار نيك كند تباه نخواهد كرد.
اين بود شمه‏اى از آزار و شكنجه افراد تازه مسلمان كه از دست مشركين و كفار مكه ديدند، و ما به عنوان نمونه ذكر كرديم و در تاريخ زندگى بسيارى از مسلمانان صدر اسلام مانند عبد الله بن مسعود و صهيب و ديگران نمونه‏هاى فراوانى از اين گونه‏آزارهاى بدنى و زيانهاى مالى كه به جرم پيروى از حق از سوى مشركين ديدند در تاريخ به چشم مى‏خورد، و به نوشته اهل تاريخ تدريجا كار به جايى رسيد كه ابو جهل و جمعى از مردمان قريش دست از كار و زندگى كشيده و جستجو مى‏كردند تا ببينند چه كسى به دين اسلام درآمده و چون مطلع مى‏شدند كه شخصى تازه مسلمان شده به نزدش مى‏رفتند، اگر شخص محترم و قبيله‏دارى بود و از ترس قوم و قبيله‏اش نمى‏توانستند او را به قتل رسانده يا بيازارند، زبان به ملامت وى گشوده سرزنشش مى‏كردند مثل آنكه مى‏گفتند: ايا دين پدرت را كه بهتر از اين دين و آيين بود رها ساخته‏اى!از اين پس ما تو را نزد مردم به بى خردى و نادانى معرفى خواهيم كرد و قدر و شوكتت را بى ارزش خواهيم ساخت. و اگر مرد تاجر و پيشه‏ورى بود او را تهديد به كسادى بازار و نخريدن جنس و ورشكستگى و امثال اينها مى‏كردند، و اگر از مردمان فقير و مهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار مى‏ساختند، تا آنجا كه گاهى دست از دين برمى‏داشتند.
از سعيد بن جبير نقل شده كه گويد: به ابن عباس گفتم: براستى كار زجر و شكنجه مشركين نسبت به اصحاب رسول خدا(ص)بدان حد بود كه ناچار مى‏شدند از دين خود دست بردارند؟پاسخ داد: ارى به خدا سوگند گاهى آنها را چنان آزار و شكنجه مى‏دادند و گرسنه و تشنه نگاه مى‏داشتند كه قادر نبودند سرپا بايستند و ناچار مى‏شدند براى رهايى خود هر چه را مشركين مى‏خواستند بر زبان جارى سازند،كه اگر به آنها مى‏گفتند: مگر لات و عزى خداى شما نيستند؟مى‏گفتند:چرا. و حتى گاهى اتفاق مى‏افتاد كه حيواناتى چون"جعل"(سرگين غلطان) و يا حشرات ديگرى را كه روى زمين راه مى‏رفتند به آنها نشان داده مى‏گفتند: مگر اين خداى تو نيست؟جواب مى‏دادند:چرا!.
احتجاج قريش با پيغمبر
مشركين مكه كه از اين آزارها و شكنجه‏ها نيز چندان نتيجه‏اى نگرفتند مجددا به سراغ خود پيغمبر اسلام رفته و خواستند به وسيله محاجه و گفتگو آن بزرگوار رامتقاعد سازند، ابن هشام و ديگران نوشته‏اند:روزى پس از آنكه خورشيد غروب كرد سران قريش مانند عتبة بن ربيعه، ابو سفيان، نضر بن حارث، ابو البخترى(برادر ابو جهل) اسود بن مطلب، وليد بن مغيره، ابو جهل،عاص بن وائل و گروه ديگرى در پشت خانه كعبه گرد هم جمع شده گفتند:خوب است كسى را به نزد محمد بفرستيد و او را بدينجا احضار كنيد تا با او گفتگو كنيم و بدين منظور كسى را فرستاده و پيغام دادند:
بزرگان قبيله تو در اينجا اجتماع كرده تا با تو سخن بگويند پس نزد ايشان بيا و گفتارشان را بشنو، رسول خدا(ص)كه اين پيغام را شنيد گمان كرد آنها دست از مخالفت خود برداشته و فكر تازه‏اى به نظرشان رسيده از اين رو با شتاب خود را به انجمن مزبور رسانده و در كنارشان نشست، انها رو بدان حضرت كرده گفتند:
اى محمد ما تو را بدينجا احضار كرديم تا راه عذر را بر تو ببنديم، چون به خدا سوگند ما كسى را سراغ نداريم كه رفتارش با قوم خود مانند رفتار تو نسبت به ما باشد!پدران ما را دشنام مى‏دهى!از دين و آيين ما عيبجويى مى‏كنى!به خدايان ما ناسزا مى‏گويى!بزرگان و خردمندان ما را به سفاهت و نادانى نسبت مى‏دهى!ميان مردم اختلاف و جدايى افكنده‏اى!و خلاصه آنچه كار ناشايست بوده انجام داده‏اى!آيا منظورت از اينكارها چيست؟اگر اين كارها را به منظور پيدا كردن مال و ثروت انجام مى‏دهى ما حاضريم آنقدر مال و ثروت در اختيار تو بگذاريم كه ثروتمندترين ما گردى، و اگر به دنبال شخصيت و رياستى هستى،ما بى آنكه اين سخنان را بگويى حاضريم تو را به رياست خود انتخاب كنيم، و اگر طالب سلطنت و مقامى هستى ما تو را سلطان خويش گردانيم، و اگر جن زده و مصروع شده‏اى ما اقدام به مداواى تو كنيم تا بهبودى يابى؟
رسول خدا(ص)كه سخنان آنها را شنيد در پاسخشان فرمود: اينها نيست كه شما خيال كرده‏ايد، نه آمده‏ام كه مال و ثروتى جمع كنم، و نه مى‏خواهم شخصيت و مقامى در شما كسب كنم، و نه هواى سلطنت در سر دارم، بلكه خداى تعالى مرا به رسالت به سوى شما فرستاده و كتابى بر من نازل كرده و به من دستور داده تا شما را از عذاب او بيم دهم و به فرمانبردارى و پاداش نيك او بشارت دهم،من نيز بدين كاراقدام كرده و رسالت خويش را به شما ابلاغ كردم، پس اگر پذيرفتيد بهره دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد، و اگر نپذيرفتيد من در برابر شما صبر مى‏كنم تا خدا ميان من و شما حكم كند...
گفتند: اى محمد حال كه هيچ كدام از پيشنهادهاى ما را نپذيرفتى، پس تو مى‏دانى كه در ميان شهرها جايى تنگتر و بى آب و علف‏تر از شهر ما نيست و مردمى تنگدست‏تر از ما نيست اينك از خدايى كه تو را به رسالت برانگيخته و مبعوث كرده درخواست كن تا اين كوهها را از اطراف شهر ما دور سازد و زمين را مسطح كند و مانند سرزمين شام و عراق چشمه‏ها و نهرها در آن جارى سازد، و پدران گذشته ما و بخصوص قصى بن كلاب را كه مرد بزرگ و راستگويى بود زنده كند تا ما از آنها درباره صحت ادعاى تو پرسش كنيم!و اگر اين كار را انجام دادى ما مى‏دانيم كه تو راست مى‏گويى و به رسالت برانگيخته شده‏اى.
رسول خدا(ص)گوش فرا داد تا چون سخن آنها به پايان رسيد لب گشوده فرمود: من برانگيخته نشده‏ام تا آنچه را شما مى‏گوييد انجام دهم، بلكه من مأمورم تا آنچه را خدا به من دستور داده به شما ابلاغ كنم، پس اگر پذيرفتيد در دنيا و آخرت بهره‏مند خواهيد شد و گرنه صبر مى‏كنم تا خدا ميان من و شما حكم كند.
گفتند: پس از خداى خود بخواه تا فرشته‏اى همراه تو بفرستد كه گفته‏هايت را تصديق كند و ما را از تو باز دارد، و از وى بخواه تا باغها و قصرها و گنجهايى از طلا و نقره براى تو آماده سازد كه از تلاش روزى،خاطرت آسوده شود و همانند ما به خاطر امرار معاش تلاش و كوشش نكنى!
چون همان پاسخ را از رسول خدا(ص)شنيدند ادامه داده و گفتند:
پس پاره‏هايى از آسمان را بر ما فرود آر، و چنانكه تو مى‏پندارى اگر خدا بخواهد مى‏تواند اين كار را بكند و اگر انجام ندادى ما بتو ايمان نخواهيم آورد،حضرت فرمود: اين كار با خداست اگر بخواهد انجام خواهد داد... و به دنبال آن سخنان و درخواستهاى بيهوده،كم‏كم زبان به ريشخند و مسخره گشوده و زبان جسارت باز كرده و عقايد باطنى خود را اظهار داشتند و به دنبال آن ماجرا بود كه يكى گفت: مافرشتگان را كه دختران خدا هستند مى‏پرستيم!
ديگرى گفت: ما به تو ايمان نخواهيم آورد تا خدا و فرشتگان را آشكارا براى ما بياورى!
سخن قريش كه به اينجا رسيد رسول خدا(ص) از جا برخاست، در اين وقت عبد الله بن ابى اميه كه عمه زاده آن حضرت و فرزند عاتكه دختر عبد المطلب بود به دنبال او برخاسته گفت: اى محمد اين جماعت پيشنهادهايى به تو كردند كه هيچ كدام را نپذيرفتى آن گاه براى آنكه منزلت و مقام تو را نزد خدا بدانند درخواستهايى كردند كه آنها را هم انجام ندادى و باز از تو خواستند از خدا براى خودت چيزى بخواهى كه برترى تو بر آنها معلوم گردد آن را هم انجام ندادى و به دنبال همه اينها گفتند: پس از خدا بخواه تا عذابى كه ايشان را از آن بيم مى‏دادى بر آنها فرود آيد اين كار را هم نكردى... به خدا من هرگز به تو ايمان نخواهم آورد تا آنكه نردبانى بگذارى و به آسمان بالا روى سپس با چهار فرشته از آسمان بازگردى و آن فرشتگان گواهى دهند كه تو راست مى‏گويى و به خدا اگر اين كار را هم انجام دهى گمان ندارم كه به تو ايمان آورم. (12)
رسول خدا(ص) از آنچه ديده و شنيده بود با خاطرى افسرده و دلى غمگين به خانه بازگشت و به دنبال مراجعت آن حضرت ابو جهل كه فرصتى به دست آورده بود رو به حاضران مجلس كرده گفت: اى گروه قريش به خوبى مشاهده كرديد كه محمد چگونه در كارهاى خود و عيبجويى از ما و پدرانمان پافشارى دارد و دست بر نمى‏دارد اينك من با خودم عهد مى‏كنم كه فردا سنگ بسيار بزرگى را بردارم و چون محمد براى نماز به مسجد آمد من در جايگاه او بايستم و چون به سجده رفت آن سنگ را روى سر او بيندازم، ايا اگر من اين كار را كردم شما در برابر بنى هاشم از من دفاع خواهيد كرد و مرا تنها نخواهيد گذارد؟
همگى گفتند: نه به خدا ما تو را تنها نخواهيم گذارد و حتما اين كار را انجام ده!فرداى آن روز ابو جهل بر طبق تصميم خود سنگ بسيار بزرگى را برداشته و همانجا آمد و بنشست، رسول خدا(ص)نيز طبق معمول براى نماز به مسجد آمد و ما بين ركن يمانى و حجر الاسود رو به خانه كعبه ايستاد بدانسان كه رو به روى بيت المقدس قرار مى‏گرفت و شروع به خواندن نماز كرد و چون به سجده رفت ابو جهل رنگش پريده بى آنكه سنگ را از دست خود رها كند با سرعت به عقب بازگشت و سنگ را به كنارى انداخت،قريش پيش آمده و سبب وحشت و بازگشتن او را پرسيدند؟
پاسخ داد: من همان گونه كه به شما گفته بودم نزديك رفتم تا سنگ را بر سر محمد بيندازم ولى همين كه نزديك او شدم شتر نرى را ديدم غرش كنان به من حمله ور شد و به خدا سوگند تاكنون شترى به اين بزرگى و وحشتناكى نديده و چيزى نمانده بود كه شتر مزبور مرا در دهان خود گيرد.
نضر بن حارث (13) كه يكى از شياطين قريش و از دشمنان پيغمبر بود وقتى اين سخن را از ابو جهل شنيد از جاى برخاست و گفت: اى گروه قريش به خدا سوگند ماجرايى پيش آمده كه راههاى چاره در آن مسدود گشته است!اين محمد است كه از كودكى در ميان شما زندگى كرده و رفتار او از هر جهت مورد رضايت شما بود، از همه راستگوتر و از همگى امانتدارتر بود، همين كه موى صورتش متمايل به سفيدى گشت و اين دين و آيين را براى شما آورد گفتيد: او ساحر است در صورتى كه به خوبى مى‏دانيد كه او ساحر و جادوگر نيست زيرا ساحران و كار آنها را ما ديده‏ايم سپس گفتيد:كاهن است با اينكه ما كاهنان و گفتارشان را شنيده‏ايم، ان گاه گفتيد:شاعر است با اينكه به خدا سوگند مى‏دانيد شاعر هم نيست، زيرا ما انواع و اقسام شعر را ديده‏ايم، پس از همه اينها گفتيد:ديوانه است ولى به خدا سوگند ديوانه هم نيست و حالات ديوانگان هيچ يك در او ديده نمى‏شود، اى گروه قريش اكنون بدقت در كار خود نظر كنيد و از روى عقل و تأمل رفتار كنيد كه براستى ماجراى بزرگى براى شما پيش آمده است!

پی نوشته ها

------------------------------------------
1-[بدانچه مأمور گشته‏اى آشكار ساز و از مشركان اعراض نما.](سوره حجر آيه 94).
2-[و خويشاوندان نزديك خويش را بترسان و فروتنى نما براى آنانكه پيرويت مى‏كنند از مؤمنان‏] (سوره شعراء آيه 215ـ214).
3-در حديث است كه چون اين سوره نازل شد همسر أبو لهبـأم جميلـكه خواهر ابو سفيان بود،شنيد كه خداى محمد او را مذمت كرده از خانه بيرون آمد و سنگى در دست گرفت و ولوله‏كنان به سوى مسجد آمد و مى‏گفت:"مذمما أبينا، و دينه قلينا، و امره عصينا"ـآن مرد ناپسند را از خود برانيم و آيينش را دوست نداريم و مورد خشم ماست و از دستورش سر باز زنيمـو قصد داشت خود را به پيغمبر برساند و آن سنگ را بر سر آن حضرت بكوبد.
رسول خدا(ص) در مسجد نشسته بود و ابو بكر نيز كنار او قرار داشت همين كه ام جميل را با آن حال مشاهده كرد به آن حضرت گفت: اين زن مى‏آيد و ترس آن را دارم كه شما را ببيند،حضرت فرمود: او مرا نخواهد ديد، و سپس آياتى از قرآن خواند.
خداى تعالى پيغمبر خود را از چشم آن زن پنهان كرد بدانسان كه وى تا نزديك ابو بكر آمد ولى پيغمبر را نديد.
4-سوره حجر.94
5-عتبه بن ابى لهب پيش از جريان بعثت رسول خدا(ص)به دامادى آن حضرت مفتخر گشت و شوهر رقيه دختر رسول خدا(ص)بود. و چون آن حضرت به نبوت مبعوث شد به تحريك پدرش ابو لهبـو يا روى دشمنى و عداوتى كه خود با آن حضرت داشتـرقيه را از خانه خود بيرون كرده و به خانه پدر بزرگوارش فرستاد و در سيره ابن هشام است كه اين ماجرا پس از جنگ بدر اتفاق افتاد، بدين ترتيب كه چون مشركان قريش در جنگ بدر شكست خوردند و به مكه بازگشتند از جمله كارهايى كه به تلافى اين شكست در مكه انجام دادند آن بود كه ابو العاص بن ربيع شوهر زينب دختر رسول خدا(ص) و عتبه بن ابى لهب شوهر رقيه دختر ديگر آن حضرت را كه در مكه به سر مى‏بردند تحت فشار قرار دادند تا دختران آن حضرت را طلاق دهند و به آنها گفتند: هرگاه آنها را طلاق دهيد ما هر زنى و يا دخترى را كه خواستيد براى شما خواهيم گرفت.
با اينكه به خاطر اسلام ازدواج زينب و ابو العاص قطع شده بود ولى ابو العاص حاضر نشد اين كار را بكند و به قريش گفت: من همسر خود را به هيچ زنى از زنان قريش نخواهم داد.
اما عتبه بن ابى لهب گفت: من حاضرم اين كار را بكنم مشروط به اينكه دختر ابان بن سعيد يا دختر سعيد بن عاص را براى من بگيريد، و آنها دختر همان سعيد بن عاص را به عقد او درآورده و عتبه نيز رقيه را طلاق گفت.
و در پاره‏اى از نقلهاست كه عتبه رقيه را طلاق نگفت تا وقتى كه به نفرين رسول خدا(ص) در سفرى طعمه درنده گرديد و رقيه به خانه پدر بازگشت. و جريان نفرين آن حضرت آن بود كه چون سوره "و النجم اذا هوى..." نازل شد عتبه آن حضرت را تكذيب كرده و به نقلى آب دهان نيز به صورت رسول خدا(ص) انداخت،حضرت او را نفرين كرده گفت:"خدايا يكى از سگانت را بر او مسلط گردان"و تعبير به سگ شايد كنايه از درنده‏اى از درندگان بوده باشد.
پس از اين ماجرا عتبه به همراه پدرش ابو لهب براى تجارت به شام رفت و در يكى از منزلگاهها شب هنگام فرود آمده و خواستند منزل كنند، راهبى ديرنشين كه در آنجا منزل داشت بدانها گفت:در اين سرزمين درندگان زياد هستند، ابو لهب كه اين سخن را شنيد به همراهان خود گفت: من از نفرين محمد بر اين فرزند بيمناكم، امشب شما به من كمك كنيد و عتبه را محافظت نماييد، انها نيز شترها و بارهاى خود را جمع‏آورى كرده و عتبه را در وسط آنها روى بارها خواباندند و خود نيز همگى اطراف او خوابيدند، چون پاسى از شب گذشت شيرى(يا درنده ديگرى) امد و يك يك را بو كرد تا به عتبه رسيد آن گاه با پنجه‏هاى خود ضربت محكمى به او زد كه همان سبب مرگش شد.
6-از پاره‏اى تواريخ برمى‏آيد كه پس از مرگ ابو طالب ابو لهب از نظر خويشاوندى با رسول خدا(ص)تصميم گرفت دست از آزار آن حضرت بردارد و بلكه دفاع آن حضرت را در برابر مشركان به عهده گرفت ولى عقبة بن ابى معيط و ابو جهل او را از اين تصميم منصرف ساختند.
بدين شرح كه گفته‏اند:چون ابو طالب از دنيا رفت قريش نسبت به رسول خدا(ص)جرئت بيشترى پيدا كردند و بر آزار آن حضرت افزودند،خبر به گوش ابو لهب رسيده به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى محمد با خيالى آسوده كار خود را دنبال كن همانند روزگارى كه ابو طالب زنده بود و مطمئن باش تا من زنده هستم كسى به تو آزارى نخواهد رسانيد، و در همان روزها اتفاقا شخصى به نام ابن غيطله رسول خدا(ص) را دشنام گفت: ابو لهب كه از ماجرا مطلع شد به نزد آن مرد رفته و او را دشنام داد، ان مرد خود را به قريش رسانيده و فرياد زد: اى گروه قريش ابو عتبه(كه منظورش همان ابو لهب بود) از آيين ما دست كشيده و به دين محمد گرويده است،قريش كه اين سخن را شنيدند پيش ابو لهب رفته و جريان را از او پرسيدند؟وى گفت: من دست از آيين گذشتگان برنداشته‏ام ولى از برادرزاده‏ام حمايت و دفاع مى‏كنم تا كار خود را دنبال كند،قريش كه اين سخن را شنيدند او را در اين كار تحسين كرده و پى كار خود رفتند، و چند روزى هم كار بدين منوال گذشت و مردم از هيبت ابو لهب جرئت جسارت و آزار پيغمبر را نداشتند، تا اينكه عقبة بن ابى معيط و ابو جهل به نزد ابو لهب آمده و به هر حيله و نيرنگى بود او را از اين كار منصرف كردند. و گويند امير المؤمنين(ع)پس از اين ماجرا اشعار زير را در مذمت ابو لهب انشا فرمود:
ابا لهب تبت يداك أبا لهب‏
و صخرة بنت الحرب حمالة الحطب‏خذلت نبى الله قاطع رحمه‏
فكنت كمن باع السلامة بالعطب‏
لخوف أبى جهل فأصبحت تابعا
له و كذاك الرأس يتبعه الذنب
و ابو لهب تا زمانى كه جنگ بدر اتفاق افتاد زنده بود و پس از آن به يك نوع بيمارى مانند آبله مبتلا شد و همان سبب مرگش گرديد، و چون قريش از سرايت آن بيمارى بيم داشتند جنازه‏اش تا سه روز روى زمين بماند و حتى نزديكانش مى‏ترسيدند او را بردارند و دفن كنند و ناچار شدند آن قدر سنگ روى او ريختند كه زير آن‏ها دفن گرديد، و شايد در داستان جنگ بدر شرح آن بيايد. 7-"و هر كس پس از ايمان آوردنش به خدا كافر شود، نه آن كس كه مجبور گشته(و از روى اكراه سخن كفر بر زبان جارى كرده) اما دلش استوار به ايمان است بلكه آن كس كه سينه خود را به كفر گشوده غضب خدا بر آنهاست و عذابى بزرگ دارند"سوره نحل، ايه.106
8-تفسير فخر رازى، ج 2،ص.121
9-["آيا ديدى آن كس را كه به آيات ما كافر شد و گفت: مال و فرزند بسيارى به من خواهند داد،مگر از غيب خبر يافته يا از خداى رحمان پيمانى گرفته، هرگز چنين نخواهد بود ما آنچه را گويد ثبت خواهيم كرد و عذاب او را افزون مى‏كنيم، و آنچه را گويد بدو مى‏دهيم ولى نزد ما بتنهايى خواهد آمد]سوره مريم، ايه.77
10-گويند:خباب نخستين كسى بود كه جنازه‏اش را در خارج شهر كوفه دفن كردند، و تا به آن روز هر يك از مسلمانان در كوفه از دنيا مى‏رفت در خانه خود يا در كنار كوچه بدنش را دفن مى‏كردند، و پس از آنكه خباب از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر دفن كردند مسلمانان ديگر نيز از او پيروى كرده و بدن مردگان را در خارج شهر دفن كردند.
11-نهج البلاغه،فيض،ص 1098. و به دنبال آن فرمود:"طوبى لمن ذكر المعاد و عمل للحساب و قنع بالكفاف، و رضى عن الله"[خوشا به حال كسى كه در ياد معاد(و روز جزا)باشد و براى حساب كار كند و به اندازه كفايت قانع باشد و از خداى(خود) راضى و خوشنود باشد.]
12-جالب اينجا است كه همين عبد الله بن ابى اميه در سالهاى آخر هجرت پيش از فتح مكه مسلمان شد و به رسول خدا(ص) ايمان آورد، و گويا اين سخنان را فراموش كرده بود.
13-نضر بن حارث كسى است كه به گفته پاره‏اى از مفسران چند آيه از قرآن كريمـمانند آيه 93 از سوره انعام و آيه 13 از سوره مطففين و آيات ديگرىـدر مذمت او نازل شده، و او همان كسى است كه در اثر مسافرتهايى كه به حيره و شهرهاى ايران كرده بود و داستانهاى رستم و اسفنديار را شنيده بود هرگاه پيغمبر(ص) در جايى مى‏نشست و داستان عذابهاى قوم عاد و ثمود و ساير ملتهاى گذشته را بيان مى‏فرمود پس از رفتن آن حضرت مى‏آمد و به جاى او مى‏نشست و مى‏گفت: به خدا داستانهايى كه من مى‏گويم بهتر از قصه‏هايى است كه محمد براى شما مى‏گويد و سپس داستانهايى از رستم و اسفنديار مى‏گفت و به دنبال آن اظهار مى‏كرد: ايا محمد چگونه از من بهتر داستان سرايى مى‏كند، و هم او بود كه مى‏گفت: بزودى من نيز مانند آنچه خدا نازل كرده نازل خواهم كرد!
------------------------------------
سيد هاشم رسولى محلاتى

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page