فصل ششم: شهادت امام حسن عسكرى عليه السلام

(زمان خواندن: 10 - 19 دقیقه)

عيادت ابى سهل نوبختى
در كتاب ((غيبت)) شيخ طوسى رحمة الله آمده است:
ابى سهل اسماعيل بن على نوبختى گويد: خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام مشرف شدم. حضرتش در اثر سم جفا بسترى شده بود.
آن بزرگوار به ((عقيد)) خادم خود - كه امام هادى عليه السلام را خدمت نموده و حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را پروريده بود - امر نمود تا آب مصطكى بجوشاند.
صقيل، مادر حضرت حجت عليه السلام آن آب را براى امام آورد و كاسه را به دست آن حضرت داد. خواست بياشامد، دست مباركش لرزيد و كاسه به دندانهاى ثناياى نازنينش خورد و كاسه را بر زمين نهاد و به عقيد فرمود: وارد اين اتاق شو، كودكى در حال سجده است او را نزد من بياور.
عقيد گويد: داخل شدم، ديدم كودكى سر به سجده نهاده و انگشت سبابه را به سوى آسمان بلند كرده است، بر آن حضرت سلام كردم به من جواب داد، چون نماز را تمام كرد، عرض كردم: مولاى من، شما را مى خواند.
گويد: مادرش صقيل آمد و دستش را گرفت و نزد پدرش امام حسن عسكرى عليه السلام آورد.
ابوسهل گويد: چون آن كودك به خدمت پدر بزرگوار رسيد سلام كرد. نگاه كردم بر او و ديدم رنگ مبارك روشنى دارد كه از نور مى درخشد و موى سرش به هم پيچيده و مجعّد و مابين دندان هايش گشاده است.
همين كه نظر حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام بر آن بزرگوار افتاد گريست و فرمود:
اى سيد اهل بيت خود! به من آب بده همانا من به سوى پروردگار خود مى روم يعنى وفاتم نزديك شده است.
نور ديدگان حضرت حسن عسكرى عليه السلام آن كاسه آب مصطكى را به دست گرفت و كنار لب هاى آن حضرت قرار داد و پدر بزرگوارش را سيراب كرد، چون آب را آشاميد فرمود: مرا براى نماز مهيا كنيد.
پس در كنار آن حضرت دستمالى افكندند و آن طفل پدر خود را وضو داد.
آنگاه امام حسن عسكرى عليه السلام به او فرمود:
ابشر يا بنى! فاءنت صاحب الزمان و اءنت المهدى و اءنت حجّة الله على اءرضه و اءنت ولدى و وصيّى.
مژده باد تو را اى فرزندم! تويى صاحب الزمان، تويى مهدى و حجت خود بر روى زمين و تويى پسر من و وصى من تويى محمد بن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام.
پدر توست رسول خدا صلى الله عليه و آله و تويى خاتم ائمه طاهرين. بشارت داد به تو رسول خدا صلى الله عليه و آله و به نام و كنيه داد. و اين عهدى است بر من از پدرم از پدران طاهرين عليهم السلام.
آنگاه روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود.
وفات آن حضرت به اتفاق اكثر محدّثين در هشتم ماه ربيع الاول واقع شده است، چنانچه در ((ارشاد)) شيخ مفيد و در ((روضه)) نيشابورى است.
حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام در اول ربيع الاول مريض شد و در هشتم آن ماه سال دويست و شصتم هجرى دنيا را مفارقت كرد. و از عمر شريف آن حضرت 28 يا 29 سال گذشته بود و مدت امامت آن حضرت قريب شش سال بود.
امام حسن عسكرى عليه السلام را جانشينى جز امام غائب حضرت بقيّة الله الاءعظم امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف نبود و آن را مخفى مى داشت، چون خليفه وقت مى كوشيد آن حضرت را به دست آورد.
شهر سامرّا و خبر شهادت پيشواى نور
در ((روضة الواعظين)) نيشابورى آمده است:
چون خبر وفات امام حسن عسكرى عليه السلام منتشر شد، سامرّا يكپارچه ضجّه و ناله گشت. بازارها تعطيل شد و همه بر جنازه شريفه حضرتش ‍ حاضر شدند.
سامرّا مانند قيامت بود، بنى هاشم، بنى عباس، وزراء، امرا، قضات و تمام مردم جنازه آن حضرت را تشييع كردند و جنازه شريفش از بامداد تا شامگاه در سر دست مردم بود.
ابى عيسى، به بنى هاشم، بنى عباس و قضات نشان مى داد كه ببينند حضرتش به اجل خود از دنيا رفته است. جنازه مطهر را با ناله و شيون آوردند و در خانه خود حضرت، كنار پدر بزرگوارش دفن نمودند.
آن روضه مباركه ملجاء ملهوفين و ملاذ مضطرين و مظهر فيوضات و كرامات و محل استجابت دعوات شد.
حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود:
قبرى بسرّ من راءى اءمان لاءهل الجانبين.
قبر من در سر من راءى امان است از براى اهل دو جانب از بلادها و عذاب خدا.
علامه مجلسى رحمة الله اهل دو جانب را شيعه و سنى معنا كرده است كه بركت و فيض آن حضرت دوست و دشمن را احاطه نموده است.
يا اءرض مورى حزناو يا سماء انفطرىو انكسفى يا شمس فىرزء الاءمان العسكرىشهيد اول در كتاب ((دروس)) روايت فوق را اين گونه نقل مى نويسد:
ابوهاشم جعفرى مى گويد: روزى امام حسن عسكرى عليه السلام به من فرمود:
قبرى بسرّ من راءى امان لاءهل الجانبين.
قبر من در سامرّا براى هر دو گروه - يعنى دوست و دشمن - امان است. (99)
شهادت پيشواى نور به روايت شيخ صدوق رحمة الله
ابن بابويه و ديگران اين گونه روايت كرده اند: مردى از اهل قم گفت:
روزى در مجلس عبيدالله بن خاقان - كه از جانب خلفا والى اوقاف و صدقات بود - در قم حاضر شدم وى نهايت عداوت نسبت به اهل بيت عليهم السلام داشت. در مجلس او از احوال سادات علوى كه در سامرّا بودند و از مذهب آنها، صلاح و فساد و قرب و منزلت آنها نزد خليفه سخن به ميان آمد.
احمد بن عبيدالله گفت: من در سامرّا از سادات علوى كسى را نديدم مانند حسن بن على عسكرى عليهماالسلام در علم و زهد، ورع و زهادت، وقار و مهابت، عفت و حيا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفا، امرا، سادات و ساير بنى هاشم برتر باشد او را بر پيران مقدم مى داشتند و صغير و كبير ايشان بر او تعظيم مى نمودند.
همچنين وزرا و امرا و ساير اهل لشكريان و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقيقه اى فرونمى گذاشتند.
روزى در بالاى سر پدر خود در دفترش ايستاده بودم، ناگاه دربانان و خدمتكاران دويدند و گفتند: ابن الرضا در خانه ايستاده است.
پدرم به صداى بلند گفت: به او رخصت دهيد و او را به مجلس در آوريد.
ناگاه ديدم مردى گندم گون، گشاده چشم، خوش قامت، نيكوروى و خوش بدن وارد شد. او در اول سن جوانى بود، در او مهابت و جلالتى عظيم مشاهده كردم.
هنگامى كه نظر پدرم بر او افتاد از جاى بلند شد و به استقبال او شتافت. من هرگز نديده بودم كه پدرم چنين كارى را نسبت به احدى از بنى هاشم يا امراى خليفه يا فرزندان او بكند.
چون نزديك او رسيد، دست در گردن او افكند و دست هاى او را بوسيد و دست او را گرفت و در جاى خود نشانيد و به ادب در خدمت او نشست و با او سخن مى گفت و از روى تعظيم او را به كنيت خطاب مى نمود و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مى كرد، من از مشاهده اين احوال تعجب مى كردم.
ناگاه دربانان گفتند: موفق (100) - كه خليفه آن زمان بود - مى آيد و قاعده چنان بود كه چون خليفه به نزد پدرم مى آمد، پيشتر حاجبان و يساولان و خدمتكاران مخصوص او مى آمدند و از نزديك پدرم تا در درگاه دو صف مى ايستادند تا آن كه خليفه مى آمد و بيرون مى رفت و با وجود استماع آمدن خليفه باز پدرم رو به او داشت و با او سخن مى گفت تا آن كه غلامان مخصوص او پيدا شدند.
پدرم گفت: فداى تو شوم! اكنون اگر خواهى برخيز و به غلامان خود دستور داد كه او را از پشت صف مردم ببريد كه نظر يساولان بر آن حضرت نيفتد، باز پدرم برخاست او را تعظيم كرد و ميان پيشانيش را بوسيد و او را روانه كرد و به استقبال خليفه رفت.
از حاجبان و غلامان پدر خود پرسيدم: اين مرد كه بود كه پدرم اين قدر مبالغه در اعزاز و اكرام او نمود؟
گفتند: او مردى است از اكابر عرب و حسن بن على نام دارد و معروف است به ابن الرضا.
پس تعجب من زياد شد و در تمام آن روز در فكر و تحير بودم. چون شب پدرم به عادتى كه داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول ديدن كاغذها و عرايض مردم شد كه در روز به خليفه عرض نمايد، من نزد او نشستم.
پرسيد: حاجتى دارى؟
گفتم: بلى، اگر رخصت فرمايى سوال كنم.
چون رخصت داد، گفتم: اى پدر! آن مردى كه امروز بامداد در تعظيم و اكرام او مبالغه را از حد گذرانيدى و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مى كردى كه بود؟
گفت: اى فرزند! اين، امام رافضيان است.
پس ساعتى ساكت شد و گفت: اى فرزند! اگر خلافت از بنى عباس به بيرون رود كسى از بنى هاشم به غير آن مرد مستحق آن نيست. زيرا كه او سزاوار خلافت است به سبب اتصاف به زهد و عبادت، فضل و علم، كمال و عفت نفس، شرافت نسب و علو حسب و ساير صفات كماليه. اگر مى ديدى پدر او را، مردى بود در نهايت شرف و جلالت و فضيلت و علم و فضل و كمال.
آن گاه كه اين سخنان را از پدرم شنيدم، خشم من زياده گرديد و تفكر و تحير من افزون شد. بعد از آن پيوسته از مردم تفحص احوال او مى نمودم. پس ‍ وزرا و كتّاب و امرا و سادات و علويان و ساير مردم جز تعريف و توصيف و فضل و جلالت و علم و بزرگوارى او نشنيدم، همه او را بر بنى هاشم تفضيل و تقديم مى دادند و مى گفتند كه او امام شيعيان است.
پس قدر و منزلت او در نظر من عظيم شد و رفعت و شاءن او را دانستم، زيرا كه دوست و دشمن به غير نيكى او چيزى نشنيدم.
پس مردى از اهل مجلس از او سوال كرد كه حال برادرش جعفر چگونه بود؟
گفت: جعفر كيست؟ كسى از حال او سوال كند يا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند؟ جعفر مردى فاسق و فاجر و شراب خوار و بدكردار بود مانند او كسى در رسوايى و بى عقلى و بدكارى نديده بودم.
آن گاه جعفر را مذمّت بسيار كرد، باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت: به خدا سوگند! در هنگام وفات حسن بن على حالتى بر خليفه و ديگران عارض شد من گمان نداشتم كه در وفات هيچ كس چنين شود.
اين واقعه چنان بود كه روزى براى پدرم خبر آوردند كه ابن الرضا رنجور شده، پدرم به سرعت به نزد خليفه رفت و خبر را او داد. خليفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه كرد. يكى از ايشان نحرير خادم بود كه از محرمان خاص خليفه بود. امر كرد ايشان را كه پيوسته ملازم خانه آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت مطلع گردند و طبيبى را مقرر كرد كه هر بامداد و واپسين نزد آن حضرت برود و از احوال او مطلع باشد.
بعد از دو روز براى پدرم خبر آوردند كه مرض آن حضرت سخت شده و ضعف بر او مستولى گرديده است.
بامداد پدرم سوار بر مركب شد و نزد آن حضرت رفت و به اطبّا دستور داد كه از خدمت آن حضرت دور نشويد و قاضى القضاة را طلبيد و گفت: ده نفر از علماى مشهور را حاضر گردان كه پيوسته نزد آن حضرت باشند.
اين ملاعين اينها را براى آن مى كردند كه آن زهرى كه به حضرتش داده بودند بر مردم معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند كه آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته است.
پيوسته آنان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آن كه بعد از گذشت چندروز از ماه ربيع الاول آن امام مظلوم از دار فانى به سراى باقى رحلت نمود و از جور ستمكاران و مخالفان رهايى يافت.
هنگامى كه خبر وفات آن حضرت در شهر سامرّا منتشر شد، قيامتى برپا شد، از همه مردم صداى ناله و فغان و شيون بلند گرديد. خليفه لعين در تفحّص فرزند سعادتمند آن حضرت در آمد. جمعى را فرستاد كه بر دور خانه آن حضرت حراست نمايند و همه حجره ها را تفحّص نمايند، شايد كه آن حضرت را بيابند و زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آن حضرت را بازجويى كند كه مبادا حملى در ايشان باشد.
يكى از زنان گفت: يكى از كنيزان حضرتش را احتمال حملى است.
خليفه نحرير خادم را بر او موكل گردانيد كه بر احوال او مطّلع باشد تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود.
بعد از آن متوجه تجهيز حضرتش شد، همه بازارها تعطيل شدند، صغير و كبير و ضيع و شريف خلايق در تشييع جنازه آن برگزيده خالق جمع آمدند. پدرم - كه وزير خليفه بود - با ساير وزرا و نويسندگان و اتباع خليفه و بنى هاشم و علويان به تجهيز آن امام زمان حاضر شدند. در آن روز سامرّا از كثرت ناله و شيون و گريه مردم مانند صحراى قيامت بود.
چون از غسل و كفن آن جناب فارغ شدند، خليفه، ابوعيسى را فرستاد كه بر آن جناب نماز گزارد. چون جنازه آن جناب را براى نماز بر زمين گذاشتند، ابوعيسى به نزديك جنازه شريف حضرت آمد و كفن را از روى مبارك آن حضرت دور كرد و براى رفع تهمت خليفه، علويان، هاشميان، امرا، وزرا، نويسندگان، قضات، علما و ساير اشراف و اعيان را نزديك طلبيد و گفت: بياييد و ببينيد اين حسن بن على فرزندزاده امام رضا عليه السلام است كه بر فراش خود به مرگ خود مرده است و كسى آسيبى به او نرسانيده است و در مدت مرض او اطّبا، قضات، معتمدان و عدول حاضر بوده اند و بر احوال او مطّلع گرديده اند و بر اين معنى شهادت مى دهند.
آن گاه پيش ايستاد و بر آن حضرت نماز خواند و بعد از نماز، حضرت را در كنار پدر بزرگوار خود دفن كردند و بعد از آن، خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد. زيرا كه شنيده بود كه فرزند حضرت بر عالم مستولى خواهد شد و اهل باطل را منقرض خواهد كرد، هر چند تفحص ‍ كردند چيزى از آن حضرت نيافتند و آن كنيز را كه گمان حمل به او برده بودند تا دو سال تفحص احوال او مى كردند و اثرى ظاهر نشد.
پس موافق مذهب اهل سنت ميراث آن حضرت را ميان مادر و جعفر - كه برادر آن جناب بود - قسمت كردند و مادرش دعوى كرد كه من وصى اويم و نزد قاضى به ثبوت رسانيد. باز خليفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس برنمى داشت.
پس جعفر به نزد پدر من آمد و گفت: مى خواهم منصب برادرم را به من تفويض نمايى، من تقبل مى نمايم كه هر سال دويست هزار دينار طلا بدهم.
پدرم از استماع اين سخن در خشم آمد و گفت: اى احمق! منصب برادر تو منصبى نيست كه به مال و تقبل تو آن را گرفت و سال ها است كه خلفا شمشير كشيده اند و مردم را مى كشند و زجر مى نمايند كه از اعتقاد امامت پدر و برادر تو برگردند و نتوانستند. اگر تو نزد شيعيان مرتبه امامت دارى همه به سوى تو خواهند آمد و تو را احتياج به خليفه و ديگرى نيست، و اگر نزد ايشان مرتبه ندارى خليفه و ديگرى نمى توانند اين مرتبه را براى تو تحصيل كنند.
پدرم با اين سخن، خفّت عقل و سفاهت و عدم ديانت او را دانست. دستور داد كه او را ديگر به مجلس راه ندهند و بعد از آن به مجلس پدرم راه نيافت تا پدرم از دنيا رفت و هنوز خليفه در جست و جوى آن جناب است كه بر آثار او مطّلع نمى شود و دست بر او نمى يابد.
ابن بابويه به سند معتبر از ابوالاديان روايت كرده است:
ابوالاديان گويد: من خدمتكار حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام بودم، نامه هاى آن جناب را به شهرها مى بردم، روزى آن حضرت در دوران همان بيمارى كه در اثر آن به عالم بقا رحلت فرمود، مرا طلبيد و نامه اى به مداين نوشت و فرمود:
بعد از پانزده روز باز داخل سامرّا خواهى شد و صداى شيون از خانه من خواهى شنيد و مرا در آن وقت غسل مى دهند.
ابوالاديان گويد: اى سيد! هرگاه اين واقعه هايله رو دهد، امر امامت با كيست؟
فرمود: هر كه جواب نامه هاى مرا از تو طلب كند، او بعد از من امام است.
گفتم: علامتى ديگر بفرما.
فرمود: هر كه بر من نماز خواند، او جانشين من خواهد بود.
گفتم: علامتى ديگر بفرما.
فرمود: هر كه بگويد كه در هميان چه چيز است، او امام شماست.
ابوالاديان گويد: مهابت حضرت مانع شد كه بپرسم كه كدام هميان.
سپس من بيرون آمدم و نامه ها را به اهل مداين رسانيدم و جواب ها را گرفته، برگشتم. چنانچه حضرتش فرموده بود، بعد از پانزده روز داخل سامرّا شدم و صداى نوحه و شيون از منزل منور آن امام مطهر بلند شده بود. چون به در خانه آمدم، جعفر را ديدم كه بر در خانه نشسته و شيعيان بر گرد او حلقه زده اند و او را تعزيت به وفات برادر و تهنيت به امامت خود مى گويند.
من با خودم گفتم: اگر اين امام است، امامت نوع ديگر شده است. اين فاسق كى اهليّت امامت دارد؟ زيرا كه پيشتر او را مى شناختم كه شراب مى خورد، قمار مى باخت و طنبور مى نواخت.
پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم و هيچ سوال از من نكرد، در اين حال عقيد خادم بيرون آمد و به جعفر خطاب كرد كه برادرت را كفن كرده اند بيا و بر او نماز بخوان.
جعفر برخاست و شيعيان با او همراه شدند، چون به صحن خانه رسيديم، ديديم كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را كفن كرده بر روى نعش  گذاشته اند.
جعفر پيش ايستاد كه بر برادر اطهر خود نماز بخواند، چون خواست كه تكبير گويد، كودكى گندم گون، پيچيده موى و گشاده دندانى مانند پاره ماه از اندرون خانه بيرون آمد و رداى جعفر را كشيد و گفت:
اى عمو! كنار بايست كه من به نماز خواندن بر پدر خود از تو سزاوارترم.
جعفر كنار ايستاد و رنگش متغير شد. آن كودك پيش ايستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز خواند و آن جناب را در كنار امام هادى عليه السلام دفن كرد و متوجه من شد و فرمود:
اى بصرى! جواب نامه را بده كه با توست.
من پاسخ نامه را تسليم كردم و با خودم گفتم: دو نشان از آن نشانه كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرموده بود، ظاهر شد و يك علامت مانده است. بيرون آمد حاجز وشّاء به جعفر گفت: براى آن كه حجت بر او تمام كند كه او امام نيست، گفت: آن كودك كى بود؟
جعفر گفت: والله! من هرگز او را نديده بودم و نمى شناختم.
در اين حالت جماعتى از اهل قم آمدند و از احوال حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام پرسيدند.
چون دانستند كه وفات يافته است، پرسيدند: امامت با كيست؟
مردم اشاره به سوى جعفر كردند. آنان نزديك رفتند و تعزيت و تهنيت دادند و گفتند: با ما نامه ها و اموالى است بگو كه نامه ها از چه جماعت است و مال ها چه مقدار است تا تسليم نماييم.
جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غيب مى خواهند.
در آن حال خادم از جانب حضرت صاحب الامر عليه السلام بيرون آمد و گفت: با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست و هميانى هست كه در آن هزار اشرفى است و در آن ميان، ده اشرفى است كه طلا را روكش ‍ كرده اند.
آن ها نامه ها و مال ها را تسليم كردند و گفتند: هر كه تو را فرستاده است كه اين نامه ها و مال ها را بگيرى، او امام زمان است و مراد امام حسن عسكرى عليه السلام همين هميان بود.
جعفر نزد معتمد - كه خليفه به ناحق آن زمان بود - رفت و اين واقعه را نقل كرد.
معتمد خدمتكاران خود را فرستاد كه صيقل كنيز حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را گرفتند كه آن كودك را به ما نشان بده.
او انكار كرد و براى رفع مظنه آنان گفت: من از آن حضرت حملى دارم به اين سبب او را به ابن ابى الشوارب قاضى سپردند كه چون فرزند متولد شود بكشند.
ناگاه در همان دوران عبدالله بن يحيى وزير مرد و صاحب الزنج در بصره خروج كرد و ايشان به حال خود درماندند و كنيز از خانه قاضى به خانه خود آمد.
همچنين به سند معتبر از محمد بن حسين اين گونه روايت كرده است:
حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام در روز جمعه هشتم ماه ربيع الاول سال 260 هجرى به هنگام نماز بامداد به سراى باقى رحلت فرمود و در همان شب نامه اى بسيار به دست مبارك خود به اهل مدينه نوشته بود.
در آن هنگام نزد حضرت فقط كنيز آن جناب - به نام صيقل و غلام آن جناب به نام عقيد - حاضر بودند. آن كسى كه مردم بر او مطلع نبودند، حضرت صاحب الامر عليه السلام بود.
عقيد گويد: در آن وقت حضرت امام حسن عليه السلام آبى طلبيد كه با مصطكى جوشانيده بودند و خواست كه بياشامد، چون حاضر كرديم فرمود: اول آبى بياوريد كه نماز بخوانم.
چون آب آورديم، دستمالى در دامن خود گسترد، وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد. وقتى كاسه آب مصطكى را - كه جوشانيده بودند - گرفت بياشامد، از غايت ضعف و شدت مرض، دست مباركش مى لرزيد و كاسه بر دندان هاى شريف مى خورد. چون آب را آشاميد و ((صيقل)) قدح را گرفت روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود.
شهادت آن حضرت به اتفاق اكثر محدّثان و مورّخان در هشتم ماه ربيع الاول سال دويست و شصتم هجرت بود.
شيخ طوسى رحمة الله در كتاب ((مصباح)) ماه مذكور را نيز گفته است و اكثر علما گفته اند كه شهادت آن حضرت در روز جمعه بود. بعضى روز چهارشنبه و بعضى روز يك شنبه نيز گفته اند.
از عمر شريف آن حضرت بيست و نه سال گذشته بود، بعضى بيست و هشت نيز گفته اند و مدت امامت آن حضرت نزديك به شش سال بود.
ابن بابويه و ديگران گفته اند: معتمد، آن حضرت را با زهر شهيد كرد.
در كتاب ((عيون المعجزات)) آمده است:
احمد بن اسحاق گويد: روزى به خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام رفتم.
حضرت فرمود: حال شما و شك و ريب مردم در مورد امام بعد از من چگونه است؟
گفتم: اى فرزند رسول الله! چون خبر ولادت سيد ما و صاحب ما در قم به ما رسيد صغير و كبير شيعيان قم به امامت آن جناب معتقد شدند.
حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه هرگز زمين خالى از حجّت خدا نخواهد بود؟
------------------------------------------------------------------------
1-قطره اى از درياى فضائل اهل بيت عليهم السلام، ج 2، ص 769، به نقل از بحار: ج 102، ص 59، ح 1.
2-موفق برادر خليفه و سپهسالار او بوده و خليفه در آن زمان المعتمد على الله بود. رجوع شود به بحارالانوار: ج 50، ص 326.
------------------------------------------------------------------
حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ علي رباني خلخالي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page