فصل ششم: اندوه دل

(زمان خواندن: 29 - 58 دقیقه)

اندوه دل
بخشى از آنچه در اين فصل آمده، برگى از نامه اى است كه امير مؤ منان به درخواست جمعى از ياران خود، در شرح حال خويش و حوادث پس از رسول خدا(ص) نگاشته است.
اين نامه به منزله سلسله حلقه هايى است كه اما آن را در چند بخش تنظيم كرده و فرموده است تا هر جمعه در پاره اى از نواحى و مراكز استانها بر مردم خوانده شود.
در حلقه نخستين، عهد جاهليت را توصيف فرموده و سپس از ظهور اسلام و عهد رسول خدا(ص) و دوران شيخين و زمان عثمان و قتل وى سخن به ميان آورده است. و در پايان نيز از نابسامانيهاى عهد خويش و كارشكنيهاى معاويه و توطئه ها و نيرنگهاى او پرده برداشته است.
اين نامه يك دوره فشرده از زندگانى على است كه با خط خود يا به املاى او و خط ديگرى نوشته شده است.
ماءخذ اين نامه، رسائل كلينى و كتاب غارات ثقفى است. سيد اين طاوس متن آن را از رسائل كلينى در كتاب كشف المحجّه آورده و مرحوم مجلسى آن را در بحار نقل كرده است.
ترجمه اين نامه توسط حاج ميرزا خليل كمره از دو كتاب رسائل و غارت به تقارن، ضمن گفتارى در كتاب گفتار ماه به چاپ رسيده است. و نيز همين نامه از آنجا كه در كشف المحجّه آمده است، و به قلم آقاى دكتر اسدلله مبشرى به فارسى برگردان و با نام فانوس منتشر شده، ترجمه ديگرى يافته است كه بنده از هر دو كتاب سود جسته ام.
كتاب اختصاص و بحار و خصال صدوق و نهج البلاغه از دير منابع اين بخش است.
روزهاى سياه
... خداوند سبحان، محمد را به نبوت برانگيخت در حالى كه شما در بدترين حال مى زيستيد: در ميان شما كسانى بودن كه بهسگانخود غذا مى خوراندند، اما فرزندان خود را مى كشتند! به غارت و چپاول ديگران مى رفتند و چوپان باز مى گشتند خيمه و قبيله خود را غارت شده مى يافتند.
خوراكتان گاهى علهز (معجونى آميخته از خون و كرك شتر) و گاهى هبيده (دانه هاى تلخ حنظل) و زمانى هم مردار و لاشه حيوانات و خون آنها بود. از طعامهاى خشن و ناگوار و آبهاى آلوده و بويناك بهره مى جستيد و در كنار سنگهاى سخت و بتهاى گمراه كننده منزل مى گزيديد. و خون يكديگر را مى ريختيد و افرادتان را به اسارت مى برديد.
خداوند منّان قريش را با نزول سه آيه از قرآن كريم، تخصيص داد و عرب را به طور عموم به يك آيه. اما آياتى كه درباره قريش فرموده است، نخست آنكه فرمود:اى مؤ منان بياد آريد زمانى را كه شما اندك بوديد و در ميان انبوه دشمن مى زيستيد، آنها شما را در زمين (مكه) خوار و ضعيف مى شمردند. و شما از هجوم مشركان بر خود ترسان بوديد. تا آنكه خدا شما را در پناه خود آورد و بيارى خود نيرومندى و نصرت عطا فرمود. و از بهترين غنائم و خواركى ها روزى شما قرار داد. باشد تا شكرگزار باشيد.(1)
ديگر آنكه فرمود:
خدا به كسانى از شما بندگان كه ايمان آورد و رفتار نيكو داشته باشد وعده فرموده كه (در ظهور امام زمان (ع)) در زمين خلافت دهد. چنانكه امم صالح پيامبران سلف، جانيشين پيشينيان خود شدند. و علاوه بر خلاف، آئين پسنديده آنان را بر همه اديان تمكين و تسلط دهد و به همه مومنان، پس از خوف و ترس از دشمنان، ايمنى كامل دهد تا مرا به يگانگى بى هيچ شايته شركت و ريا پرستش كنند، و بعد از آن هر كه كافر گشت به حقيقت همان فاسقان تبه كارند.(2)
سوم گفتار قريش به رسول خدا(ص) است، آنگاه كه ايشان را به اسلام و هجرت فرا مى خواند، گفتند:
اگر ما با تو همراهى كنيم و اسلام را كه طريق هدايت است پيروى نماييم ما را از سرزمينمان بيرون خواهند كرد (در پاسخ آنها بگو) آيا ما حرم مكه را براى ايشان محل امن و آسايش قرار نداديم تا به اين مكان از هر سوى، انواع نعمت و ثمرات كه روزى آنها كرده ايم - بياورند؟ حقيقت اين است كه اكثر مردم نادانند.(3)
اما آيه اى كه درباره عموم عرب است:
به ياد آريد كه اين نعمت بزرگ خدا را كه شما با هم دشمن بوديد و خدا در دلهاى شما الفت و مهربانى انداخت و به لطف او همه برادر دينى يكديگر شديد در صورتى كه در پرتگاه آتش بوديد خدا شما را نجات داد....(4)
پس نعمت اسلام و پيامبر چه نعمت بزرگى است اگر دست از آن نشوييد و به سوى ديگرى نرويد! و چه مصيبت عظيمى است اگر بدو نگرويد و از آن روى گردانيد؟!
پس از چندى، پيامبر خدا(ص) بعد از آنكه بار رسالت و مسؤ وليت خويش را به انجام رسانيد، ديده از جهان برگرفت. مصيبت فقدان او براى همه مؤ منان جانگداز بود و براى نزديكان و دودمان وى بخصوص سخت اندهبار و عظيم بود. مصيبتى كه مؤ منان به مانند آن دچار نشده بودند و پس از آن نيز هرگز چنان روز سختى را مشاهده نخواهند كرد.
آن بزرگوار از اين جهان رخت بربست وكتاب خداواهل بيتخود را بر جاى گذاشت. آنها دو پيشوايند كه هيچگاه اختلاف ندارند و دو برادرند كه دست در دست هم دارند و با يكديگر دشمنى ندارند و دو همراهند كه جدايى نمى پذيرند.
قال على (ع):... بعث محمدا و انتم معاشر العرب على شر حال، يعذو احدكم كلبه و يقتل ولده و يغير على غيره فيرجع و قد اغير عليه، تاكلون العلهز و الهبيده و الميته و الدم، منيخون على احجار خشن و اوان مضله تاكلون الطعام الجشب و تشربون الما الاجن، تسافكون دماكم و يسبى بعضكم بعضا، و قد خص الله قريشا بثلاث ايات و عم العرب بايه. فاما الايات اللواتى فى قريش فهو قوله تعالى: (و اذكروا اذا اتبم قليل مستضعفون فى الارض تخافون ان تبخطفكم الناس فاواكم و ايدكم بنصره و رزقكم من الطيبات اعلكم تشكرون).
و الثانيه (وعا الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم و ليبدلنهم من بهد خوفهم امنا يعبدوننى لايشركون بى شيئا و من كفر بعد ذلك فاولئك هم الفاسقون) والثالثه قول قريش لنبى الله تعالى حين دعاهم الى الاسلام و الهجره فقالوا: (ان نتبع الهدى معك نتخلف من ازضنا). فقال الله تعالى: (او لم نمكن لهم حرما امنا يجبى اليه ثمرات كل شى رزقا من ادنا و لكن اكثرهم لايعلمون).
و اما الايه التى عم بها العرب فهو قوله تعالى: (و اذكروا نعمه الله عليكم اذ كنتم اعدا فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفره من النار فانقذكم منها كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تهتدون).
فيا لها نعمه ما اعظمها ان لم تخرجوا منها الى غيرها و يا لها من مصيبه ما اعظمها ان لم تومنوا بها و ترغبوا عنا. فمضى نبى الله و قد بلغ ما ارسل به فيالها مصيبه خصت الاقربين و عمت المومنيت لم تصابوا بمثلها و لن تعاينوا بعدها مثلها.
فمضى لسبيله و ترك كتاب الله و اهل بيته امامين لايختلفان و اخوين لايتخاذلان و مجتمعين لايتفرقان....(5)
شتاب مردم
1 پس از رسول خدا مسلمانان در تصدى خلافت اختلاف كردند به خدا سوگند هرگز تصور نمى كردم و به خاطرم نمى گذشت كه مردم پس از رسول خدا(ص) جز من به كس ديگرى روى آورند! (چيزى كه براى من شگفت آور بود) هجوم و شتاب مردم بود كه مى ديدم مانند سيل به طرف او (ابوبكر) سرازير شده بودند و براى اينكه با او بيعت كنند به سمت وى مى تاختند (و از يكديگر سبقت مى گرفتند)!.
2... هنگامى كه ديدم مردم براى بيعت با ابوبكر هجوم آوردند، من دست نگه داشتم، و معتقد بودم كه به مقام محمد از او و ديگران، برازنده ترم (مگر نبود كه) رسول خدا(ص) آن دو نفر (ابوبكر و عمر) را در سپاهاسامة ين زيدقرار داده بود و از آنها خواسته بود تا همراه اسامه مدينه را ترك كنند؟
آخرين كلماتى كه از زبان مباركش شنيده مى شد فرمان حركت و شتاب در تجهيز سپاه اسامه بود.
1 قال على (ع):... فلما مضى لسبيله تنازع المسلمون الامر بعده،فو الله ماكانيلقى فى روعى و لايخطر على بالى ان العرب تعدل هذا الامر بعد محمد عن اهل بيته و لا انهم منحوه عنى من بعده. فما راعنى الا انثيال الناس على ابى بكر و اجفالهم اليه ليبايعوه.(6)
2... فلما رايت الناس قد انثالوا على ابى بكر للبيعه، امسكت يدى و ظييت انى اولى و احق بمقام رسول الله (ص) منه و من غيره و قد كان نبى الله امر اسامه بن زيد على جيش و جعلهما فى جيشه و ما زال النبى الى فاضت نفسه يقول: انفذوا جيش اسامه، لنفذوا جيش اسامه....(7)
سپاه اسامه
... پيامبر خدا در واپسين دقايق زندگى به فرماندهىاسامه بن زيدبسيج كرد. در آن لشكر از عرب زادگان و تيرهاوس و خزرجو كسانى كه بيم آن مى رفت كه حضورشان در مدينه موجب فتنه واخلال گردد و با شكستن پيمانى كهاز من بر عهده داشتند و با ساز كردن نغمه هاى مخالف، سبب دشوارى در امر خلافت گردند، و نيز از كسانى كهبهديده كينه و دشمنى در من مى نگريستند و داغ كشته شدن پدر يا برادر يا بستگان خود را همچنان در دل داشتند؛ همه آنان را در جيش اسامه گرد آورد (و از آنان خواست تا مدينه را به مقصد شام و نبرد با روميان ترك كنند)؛ هر كه در مدينه بود همراه اين لشكر روانه كرد. حتى از مهاجران و انصار و ساير مسلمانان و منافقان و كسانى كه به اسلام عقيده (درستى) نداشتند همه را در زير پرچماسامهفرا خواند بجز شمارى از پاكدلان كه همراه من در من در مدينه نگاه داشت، بقيه را به خروج از مدينه فرمان داد.
(با اين تدبير) شهر از اغيار خالى مى گشت و سخن ناهنجار از زبانى شنيده نمى شد و مقدمات كار خلافت و زمامدارى رعيت، بدون حضور كژانديشان و بدخواهان برگزار مى گشت و ديگر پس از فيصله دادن كارها، كسى به خود اجازه مخالفت نمى داد.
آخرين كلامى كه درباره كار امت از زبان مبارك پيامبر خدا(ص) شنيده شد اين بود كه مى گفت:هر چه زودتر لشكر اسامه را حركت دهيد. هيچ يك از افراد زير پرچم (در هر شرايط) حق بازگشت نداردو دستور اكيد در اين باره صادر فرمود و تا آنجا كه ممكن بود در اجراى اين دستور تاءكيد كرد.
(اما با اين همه) پس از وفات رسول خدا(ص) من ناگهان ديدم كه عده اى از افرادى كه مى بايست در اردوگاه اسامه و در ميان سپاه او باشند، از دستور فرماندهى سرپيچى كردند و مراكز نظامى خود را ترك نموده و فرمان پيامبر خدا(ص) را كه فرموده بود:ملازم ركاب فرمانده خود باشند و با پرچم او به هر جا كه مى رود همراه باشند، زير پا گذاشته و فرمانده خود را در اردوگاه رها ساخته و سواره و تابان به مدينه اسب تاختند تا به مقصدى كه در دل داشتند نايل گردند و رشته پيمانى كه خدا و رسولش بر عهده آنان نهاده بود از هم بگسلند و پيمانى را كه براى من گرفته شده بود بشكنند و به زور هو و جنجال بر يك شخص اتفاق نمايند.
(آرى) آنان چنين كردند بدون آنكه حتى با كسى از فرزندان عبدالمطلب مشورت كنند و از آنان نظرخواهى نمايند و يا لااقل از من، در اقاله و پس گرفتن بيعتى كه بر عهده داشتند، كلامى به ميان آورند.
آن روز من سرگرم تجهيز بدن مطهر رسول گرامى (ص) بودم و از آنچه پيرامونم مى گذشت غافل بود؛ چرا كه معتقد بودم از هر كارى مهمتر، تجهيز و برگزارى مراسم دفن و كفن رسول خدا(ص) است. آها از اين فرصت استفاده كردند و نقشه خود را عملى ساختند. اين رفتار آنان، آنهم در شرايطى كه من زير فشار مصيبتى آنچنان و ابتلاى ماتمى به آن عظمت قرار داشتم و كسى را از دست داده بودم كه بجز خدا هيچ تسلى بخشى براى آن متصور نيست، بسان نمكى بود كه بر زخم دلم پاشيده مى شد. ولى من دامن خبر و شكيبايى را رها نكردم و بر اين مصيبتى كه بسيار زود و در پى مصيبت فقدان رسول خدا(ص) پيش آمد، ايستادگى كردم.
قال على (ع):... ثم امر رسول الله بتوجيه الجيش الذى وجهه مع اسامه بن زيد، عند الذى احدث الله به من المرض الذى توفاه فيه، فلم يدع النبى احدا من افنا العرب و لا من الاوس و الخزرج وغير هم من سائر الناس ممن يخاف على نقضه و منازعته و لا احدا ممن يرانى بعين البفضا، ممن قد وترته تقتل ابيه او اخيه او حميمه الا وجهه فى ذلك الجيش و لا من المهاجرين و الانصار و المسلين و غيرهم و المولقه قلوبهم و المنافقين لتصفو قلوب من يبقى معى بحضرته و لئلا يقول قائل شيئا مما الرهه و لايدفعنى دافع عن الولايه و القيام بامر رعيته من بعده ثم كان آخر ما تكلم به فى شى من امر امته؛ ان يمضى. جيش اسامه و لايتخلف عنه احد ممن انهض معه و تقدم فى ذلك اشد التقدم و اوعز فيه ابلغ الايعاز و اكد فيه اكثر التاكيد.
فلم اشعر بعد ان قبض النبى الا برجال من بعث اسامه بن زيد و اهل عسكره قد تركوا مراكزهم و اخلوا مواضعهم و خالفوا امر رسول الله (ص) فيما انهضهم له و امرهم به و تقدم اليهم من ملازمه اميرهم و السير معه تحت لوائه حتى ينفذ لوجهه الذى انفذه اليه فخلفوا اميرهم مقيما فى عسكره و اقبلوا يتبادرون على الخيل ركضا الى حل عقده عقدها الله عزوجا و رسوله لى فى اعناقهم فحلوها و عاهدوا الله و رسوله فنكثوه و عقدوا لانفسهم عقدا ضجت به اصواتهم و اختصت به آراوهم من غير مناظره لاحد منا بنى عبدالمطلب او مشاركه فى راى او استقاله اما فى اعناقهم من بيعتى. فعلوا ذلك و انا برسول الله مشغول و بتجهيزه عن سائر الاشيا مصدود فانه كان اهمها و احق ما بدى به منها.
فكان هذا يا اخا اليهود اقرح ما ورد على قلبى مع الذى انا فيه من عظيم الرزيه و فاجع المصيبه و فقد من لاخلف منه الا الله تبارك و تعالى. فصبرت عليها اذ اتت بعد اختها على تقاربها و سرعه اتصالها.(8)
افسوس
(ابوبكر در شرايطى) جامه خلافت را بر تن كرد كه خود مى دانست منت براى خلافت (از جهت كمالات علمى و عملى) چون محور آسيا هستم و سيل علوم و معارف از چمه پرجوش سينه من سرازير است. فتح قله هاى رفيع (دانش و توانايى من) با پرواز هيچ تيز پروازى ميسّر نيست (اما با اينهمه) جامه خلافت را رها كردم و از تصدى آن كناره گرفتم و با خود مى انديشيدم كه چه كنم: آنيا با دست خالى بى آنكه ياورى داشته باشم، به پا خيزم و حق خود را مطالبه نايم؟ يا آنكه بر تاريكى كورى و گمراهى مردم شكيبايى پيشه سازم؟!
شرايط به گونه اى بود كه آدمى را فرسوده مى ساخت و سنگينى آن كودكان را پير مى كرد! و مؤ من متعهد را چاره اى نبود، جر آنكه پيوسته در رنج و تعب سر كند تا مرگ او را دريابد (در اين حال ) ديدم شكيبايى خردمندى است، پس صبر كردم در حالى كه گويا خار در چشمانم باشد و استخوان در گلويم و خود مى ديدم كه ميراثم را به تاراج مى برند....
قال على (ع):... اما و الله لقد تقمصها ابن قحافه و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحا ينحدر عنى السيل و لايرقى الى الطير.
فسدلت دونها ثوبا و طويت عنا كشحا. و طفقت ارتئى بين ان اصول بيد جذا او اصبر على طخيه عميا؟!
يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مومن حتى يلقى ربه فرايت ان الصبر على هاتا احجى فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجا ارى تراث نهبا....(9)
پيشواى قريش
(در گيرودار واقعه سقيفه سخنى از انصار شنيده شد كه) گفتند:
اينك كه ولايت را به على تسليم نمى كنيد، پس دوست ما (سعد بن عباده انصارى) براى تصدى خلافت سزاوارتر است!.
به خدا سوگند، نمى دانم به چه كسى شكايت برم؟ زيرا انصار يا در حق خود ظلم كردند و يا در حق من ستم روا داشتند. آرى در حق من ستم كردند و من مظلوم واقع شدم.
در پاسخ انصار، يك نفر از قريش گفت: (مقام خلافت به انصار نمى رسد)؛ چه اينكه پيامبر خدا(ص) فرموده است:ائمه و پيشوايان از قريش خواهند بود.
بدين گونه و با طرح اين سخن، انصار را از تصاحب قدرت بركنار داشتند و حق مرا نيز ضايع كردند.
سپس يك دسته نزد من آمدند و اعلام پشتيبانى نمودند كه از جمله آنان: پسران سعيد، مقداد بن اسود، ابوذر غفارى، عمار بن ياسر، سلمان فارسى، زبير بن عوام، براء بن عازب بودند.
به آنان گفتم: رسول خدا(ص) به من سفارشى فرموده است (صبر و خويشتن دارى در اين مرحله) كه از فرمان او سرپيچى نخواهم كرد. به خدا سوگند هر بلايى بر سرم فرود آيد، دست از اطاعت و خضوع در برابر فرمان خدا و وصيت پيامبر او بر نخواهم داشت، و چنانچه ريسمان بر گردنم اندازند و به هر سو كشند، باز در راه انجام دادن وظيفه ايستادگى و مقاومت خواهم كرد.
قال على (ع): قالوا اما اذا لم تسلموها لعلى فصاحبنا احق لها من غيره. فوالله ماادرى الى من اشكو؟ اما ان تكون الانصار ظلمت حقها و اما ان يكونوا ظلمونى حقى، بلى حقى الماخوذ و انا المظلوم.
فقال قائل قريش: ان نبى الله قال:الائمه من قريش. فدفعوا الانصار عن دعوتها و منعونى حقى منها.
فاتانى رهط يعرضون على النصر، منهم، ابنا سعيد و المقداد بن الاسود و ابوذر الغفارى و عمار بن ياسر و سلمان الفارسى و الزبير بن العوام و البرا بن عازب.
فقلت لهم: ان عندى من نبى الله الى وصيه لست اخالفه عما امرنى به فوالله الو خرمونى بانفى لا قررت لله تعالى سمعا و طاعه.(10)
حفظ اسلام
1 پس از وفات پيامبر بسيارى از مردم به شك و ترديد افتادند و سران بعضى از قبايل به تكاپو افتادند و با عدم لياقت و شايستگى، در امر خلافت طمع كرده و داعيه دهبرى سردادند. هر قومى مى گفت: جانشين رسول خدا(ص) بايد از ميان ما تعيين شود و....
2 من وقتى ديدم گروهى از دين اسلام روى برتافتند و مردم را به محو آيين محمد و نابودى كيش ابراهيم فرا مى خوانند(11) ترسيدم كه اگر من اينك به اسلام و مسلمانان يارى نرسانم در بنيان دين رخنه و ويرانى پديد آيد و اين بناى عظيم فرو ريزد. اين مصيبت نزد من بزرگتر از آن بود كه فوت زمامدارى و ولايت امور شما كه تنها متاع اندك چند روزه دنيا است و سپس مانند ابر از ميان مى رود و از هم فرو مى پاشد. پس در اين هنگام با مردم همراه شدم و با مسلمانان همگام گشتم تا باطل از ميان رفت و بلندى كلام خدا آشكار شد.
1 قال على (ع):... فقد ارتاب كثير من الناس بعد وفاه النبى و طمع فى الامر بعده من ليس له باهل. فقال كل قوم: منا امير....(12)
2... فلما رايت راجعه الناس قد رجعت من الاسلام تدعو الى محو دين محمد و مله ابراهيم حشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ارى فيه ثلما و هدما تكون المصيبه على فيه اعظم من فوت ولايه اموركم التى انما هى متاع ايام قلائل ثم تزول و تتقشع كما يزول و يتقشع السحاب فنهضت مع القوم فى تلك الاحداث حتى رهق الباطل و كانت كلمه الله هى العليا....(13)
رئيس تيره خزرج
هنگامى كهسعد بن عبادهديد مردم با ابوبكر بيعت مى كنند، بانگ برداشت:
اى مردم! من در صدد تحصيل زمامدارى برنيامدم مگر وقتى كه ديدم شما آن را از على دريغ كرده ايد. اما اين (اعلان مى كنم) تا او بيعت نكند من با هيچ كس بيعت نخواهم كرد. و شايد اگر او هم بيعت كند، من چنين نكنم.
سپس بر مركب خود سوار شد و به سرزمينحورانرفت و بى آنكه بيعت كند همانجا در سرايى به سر برد و به گونه اى مرموز كشته شد.(14)
فروة بن عمر انصارىكه رسول خدا(ص) را (در جنگها) با دو اسب يارى مى كرد و از درآمد انبوه باغهاى خود كه هزار (اصله درخت) بود، خرما مى خريد و به مسكينان تصديق مى كرد؛ برخاست و گفت: اى گروه قريش! آيا در ميان خود كسى را سراغ داريد كه همچون على شايستگى و لياقت خلافت را داشته باشد؟
قيس، به سخن آمد و در پاسخ او گفت: نه، در ميان ما كسى نيست كه آنچه على داراست، واجد باشد. دگر باره پرسيد: آيا ويژگيهايى در شخص على مى بينيد كه در ديگرى نباشد؟ گفت: آرى. آنگاهفروةگفت: پس چه چيز شما را از يارى و انتخاب وى بازداشته است؟!
قيس پاسخ داد: اجتماع مردم بر پذيرش ابوبكر!
فروة گفت: به خدا سوگند كه مطابق خوى و شيوه خود عمل كرديد و سنت و سيره پيامبر خود را رها نموديد؛ اگر امر ولايت را در دودمان پيامبر خود قرار داده بوديد، از زمين و آسمان، نعمت و بركت شما را فرا مى گرفت.
قال على (ع):... و لقد كان سعد (بن عبادة) لما راى الناس يبايعون ابابكر نادى:
ايها الناس انى و الله ما اردتها (الولايه ) حتى رايتكم تصرفونها عن على و لا ابايعكم حتى يبايع على و لعلى لاافعل و ان بايع. ثم ركب دابته و اتى (حوران) و اقام فى خان حتى هلك و لم يبايع.
و قام فروة بن عمر الانصارى و كان يقود مع رسول الله (ص) فرسين و يصرع(15) الفا و يشترى تمرا فيتصدق به على المساكين فنادى: يا معشر قريش! اخبرونى هل فيكم رجل تحل له الخلافه و فيه ما فى على؟ فقال قيس بن مخرمه الزهرى: ليس فينامن فيه ما فى على. فقال له: صدقت فهل فى على ما ليس فى احد منكم؟ قال: نعم. قال: فما يصدكم عنه؟ قال: اجتماع الناس على ابى بكر. قال: اما والله ائن اصبتم سنتكم لقد اخطاتم سنع نبيكم و لو جعلتموها فى اهل بيت نبيكم لاكلتم من فوقكم ومن تحت ارجلكم....(16)
برخلاف انتظار
1 كسى كه پس از پيامبر خدا(ص) زمام امور را بر كف گرفت، هر روز كه مرا مى ديد زبان به اعتذار مى گشود و از من عذرخواهى مى كرد و مسؤ وليّت غصب حق من و شكستن بيعت را به گردن ديگرى مى انداخت و از منت حلاليت مى طلبيد.
من پيش خود مى گفتم: دوران چند روزه رياست او كه سپرى گشت، (خود به خود) حقى كه خداوند براى من قرار داده است به سهولت به من باز خواهد گشت، بى آنكه در اسلام نوپا، اسلامى كه به عهد جاهليت نزديك است (و خطر ارتداد آن را تهديد مى كند) رخنه و شكاف ايجاد گردد و بى آنكه من بستر نزاع گسترده باشم و اين و آن را به منازعه كشانده باشم تا در نتيجه يكى به حمايت از من و ديگرى به مخالفت با من پردازد و گفتگوها از دايده سخن به ميدان عمل كشيده شود، بويژه آنكه شمارى از خاصّان ياران پيامبر كه من آنها را به خوبى و ديانت مى شناختم آشكارا و نهان اظهار پشتيبانى كرده بودند و به من پيشنهاد حمايت داده بودند تا برخيزم و حق خود را باز ستانم. اما هر بار من آنها را به صبر و آرامش فرا مى خواندم و اميد بازگشت حق خويش را بدون جنگ و خونريزى به آنها نويد مى دادم....
2... تا اينكه عمر او به سر آمد. اگر روابط مخصوص او با عمر نبود و از پيش با هم تبانى نكرده بودن گمان نمى كنم كه ابوبكر آن را از من دريغ مى داشت؛ چه اينكه او گفتار رسول گرامى (ص) را آنگاه كه من و خالد بن وليد را رهسپار يمن كرده بود، خطاب بهبريده اسلمىشنيده بود و به ياد داشت. آن روز پيامبر خدا به ما فرمود:
اگر ميان شما جدايى افتاد پس هر كس آنچه به نظرش مى رسد و آن را صحيح مى داند عمل كند. و اگر با هم مجتمع بوديد پس آنچه على مى گويد برگزينيد و به راءى او عمل كنيد... او ولى شما و سرپرست شما پس از من خواهد بود.
اين سخن پيامبر خدا(ص) را هم ابوبكر و هم عمر شنيده بودند. اين هم بريده كه هم اكنون زنده است (مى توانيد از او بپرسيد).
اما او چنين نكرد بلكه همين كه نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده كرد كس نزد عمر فرستاد و او را عهده دار ولايت و خلافت كرد.
3... جاى بسى حيرت و شگفتى است از كسى كه در زمان حيات خود، بارها فسخ بيعت را از مردم درخواست نموده و گفته است: (اقيونى فلست بخيركم و على فيكم) حال چگونه است كه در واپسين دم زندگانى خود، خلافت را به رفيقش مى سپارد؟!
قال على (ع):... فان القائم بعد النبى كان يلقانى معتذرا فى كل ايامه و يلزم عيره ما ارتكبه من اخذ حقى و نقض بيعتى و يسالنى تحليله فكنت اقول: تنقضى ايامه ثم يرجع الى حقى الذى جعله الله لى عفوا هنيئا من غير ان احدث فى الاسلام مع حدوثه و قرب عهده بالجاهليه حدثا فى طلب حقى بمنازعه لعل فالنا يقول فيها: نعم و فالنا يقول: لا، فيوول ذلك من القول الى الفعل و جماعه من خواص اصحاب محمد اعرفهم بالنصح لله و لرسوله و لكتابه و دينه الاسلام، ياتونى عودا و بدا و علانيه و سرا فيدعوننى الى اخذ حقى و يبذلون انفسهم فى نصرتى ليودوا الى بذلك بيعتى فى اعناقهم فاقول رويدا و صبر قليلا لعل الله ياتينى بذلك عفوا بلا منازعه و لا اراقه الدماء....(17)
2... حتى اذا احتضر قلت فى نفسى: ليس يعدل بهذا المر عنى و لولا خاصه بينه و بين عمر امر كانا رضياه بينهما، لظننت انه لايعدله عنى. و قد سمع قول النبى لبريده الاسلمى حين بعثنى و خالد بن الوليد الى اليمن و قال: اذا افترقتما فكل واحد منكما على حياله و اذا اجتمعتما فعلى عليكم جميعا... انه وليكم بعدى سمعها ابوبكر و عمر و هذا بريده حى لم يمت.(18)
3... فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته! اذ عقدها لاخر بعد وفاته....(19)

اندوه دل
بخشى از آنچه در اين فصل آمده، برگى از نامه اى است كه امير مؤ منان به درخواست جمعى از ياران خود، در شرح حال خويش و حوادث پس از رسول خدا(ص) نگاشته است.
اين نامه به منزله سلسله حلقه هايى است كه اما آن را در چند بخش تنظيم كرده و فرموده است تا هر جمعه در پاره اى از نواحى و مراكز استانها بر مردم خوانده شود.
در حلقه نخستين، عهد جاهليت را توصيف فرموده و سپس از ظهور اسلام و عهد رسول خدا(ص) و دوران شيخين و زمان عثمان و قتل وى سخن به ميان آورده است. و در پايان نيز از نابسامانيهاى عهد خويش و كارشكنيهاى معاويه و توطئه ها و نيرنگهاى او پرده برداشته است.
اين نامه يك دوره فشرده از زندگانى على است كه با خط خود يا به املاى او و خط ديگرى نوشته شده است.
ماءخذ اين نامه، رسائل كلينى و كتاب غارات ثقفى است. سيد اين طاوس متن آن را از رسائل كلينى در كتاب كشف المحجّه آورده و مرحوم مجلسى آن را در بحار نقل كرده است.
ترجمه اين نامه توسط حاج ميرزا خليل كمره از دو كتاب رسائل و غارت به تقارن، ضمن گفتارى در كتاب گفتار ماه به چاپ رسيده است. و نيز همين نامه از آنجا كه در كشف المحجّه آمده است، و به قلم آقاى دكتر اسدلله مبشرى به فارسى برگردان و با نام فانوس منتشر شده، ترجمه ديگرى يافته است كه بنده از هر دو كتاب سود جسته ام.
كتاب اختصاص و بحار و خصال صدوق و نهج البلاغه از دير منابع اين بخش است.
روزهاى سياه
... خداوند سبحان، محمد را به نبوت برانگيخت در حالى كه شما در بدترين حال مى زيستيد: در ميان شما كسانى بودن كه بهسگانخود غذا مى خوراندند، اما فرزندان خود را مى كشتند! به غارت و چپاول ديگران مى رفتند و چوپان باز مى گشتند خيمه و قبيله خود را غارت شده مى يافتند.
خوراكتان گاهى علهز (معجونى آميخته از خون و كرك شتر) و گاهى هبيده (دانه هاى تلخ حنظل) و زمانى هم مردار و لاشه حيوانات و خون آنها بود. از طعامهاى خشن و ناگوار و آبهاى آلوده و بويناك بهره مى جستيد و در كنار سنگهاى سخت و بتهاى گمراه كننده منزل مى گزيديد. و خون يكديگر را مى ريختيد و افرادتان را به اسارت مى برديد.
خداوند منّان قريش را با نزول سه آيه از قرآن كريم، تخصيص داد و عرب را به طور عموم به يك آيه. اما آياتى كه درباره قريش فرموده است، نخست آنكه فرمود:اى مؤ منان بياد آريد زمانى را كه شما اندك بوديد و در ميان انبوه دشمن مى زيستيد، آنها شما را در زمين (مكه) خوار و ضعيف مى شمردند. و شما از هجوم مشركان بر خود ترسان بوديد. تا آنكه خدا شما را در پناه خود آورد و بيارى خود نيرومندى و نصرت عطا فرمود. و از بهترين غنائم و خواركى ها روزى شما قرار داد. باشد تا شكرگزار باشيد.(1)
ديگر آنكه فرمود:
خدا به كسانى از شما بندگان كه ايمان آورد و رفتار نيكو داشته باشد وعده فرموده كه (در ظهور امام زمان (ع)) در زمين خلافت دهد. چنانكه امم صالح پيامبران سلف، جانيشين پيشينيان خود شدند. و علاوه بر خلاف، آئين پسنديده آنان را بر همه اديان تمكين و تسلط دهد و به همه مومنان، پس از خوف و ترس از دشمنان، ايمنى كامل دهد تا مرا به يگانگى بى هيچ شايته شركت و ريا پرستش كنند، و بعد از آن هر كه كافر گشت به حقيقت همان فاسقان تبه كارند.(2)
سوم گفتار قريش به رسول خدا(ص) است، آنگاه كه ايشان را به اسلام و هجرت فرا مى خواند، گفتند:
اگر ما با تو همراهى كنيم و اسلام را كه طريق هدايت است پيروى نماييم ما را از سرزمينمان بيرون خواهند كرد (در پاسخ آنها بگو) آيا ما حرم مكه را براى ايشان محل امن و آسايش قرار نداديم تا به اين مكان از هر سوى، انواع نعمت و ثمرات كه روزى آنها كرده ايم - بياورند؟ حقيقت اين است كه اكثر مردم نادانند.(3)
اما آيه اى كه درباره عموم عرب است:
به ياد آريد كه اين نعمت بزرگ خدا را كه شما با هم دشمن بوديد و خدا در دلهاى شما الفت و مهربانى انداخت و به لطف او همه برادر دينى يكديگر شديد در صورتى كه در پرتگاه آتش بوديد خدا شما را نجات داد....(4)
پس نعمت اسلام و پيامبر چه نعمت بزرگى است اگر دست از آن نشوييد و به سوى ديگرى نرويد! و چه مصيبت عظيمى است اگر بدو نگرويد و از آن روى گردانيد؟!
پس از چندى، پيامبر خدا(ص) بعد از آنكه بار رسالت و مسؤ وليت خويش را به انجام رسانيد، ديده از جهان برگرفت. مصيبت فقدان او براى همه مؤ منان جانگداز بود و براى نزديكان و دودمان وى بخصوص سخت اندهبار و عظيم بود. مصيبتى كه مؤ منان به مانند آن دچار نشده بودند و پس از آن نيز هرگز چنان روز سختى را مشاهده نخواهند كرد.
آن بزرگوار از اين جهان رخت بربست وكتاب خداواهل بيتخود را بر جاى گذاشت. آنها دو پيشوايند كه هيچگاه اختلاف ندارند و دو برادرند كه دست در دست هم دارند و با يكديگر دشمنى ندارند و دو همراهند كه جدايى نمى پذيرند.
قال على (ع):... بعث محمدا و انتم معاشر العرب على شر حال، يعذو احدكم كلبه و يقتل ولده و يغير على غيره فيرجع و قد اغير عليه، تاكلون العلهز و الهبيده و الميته و الدم، منيخون على احجار خشن و اوان مضله تاكلون الطعام الجشب و تشربون الما الاجن، تسافكون دماكم و يسبى بعضكم بعضا، و قد خص الله قريشا بثلاث ايات و عم العرب بايه. فاما الايات اللواتى فى قريش فهو قوله تعالى: (و اذكروا اذا اتبم قليل مستضعفون فى الارض تخافون ان تبخطفكم الناس فاواكم و ايدكم بنصره و رزقكم من الطيبات اعلكم تشكرون).
و الثانيه (وعا الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم و ليبدلنهم من بهد خوفهم امنا يعبدوننى لايشركون بى شيئا و من كفر بعد ذلك فاولئك هم الفاسقون) والثالثه قول قريش لنبى الله تعالى حين دعاهم الى الاسلام و الهجره فقالوا: (ان نتبع الهدى معك نتخلف من ازضنا). فقال الله تعالى: (او لم نمكن لهم حرما امنا يجبى اليه ثمرات كل شى رزقا من ادنا و لكن اكثرهم لايعلمون).
و اما الايه التى عم بها العرب فهو قوله تعالى: (و اذكروا نعمه الله عليكم اذ كنتم اعدا فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفره من النار فانقذكم منها كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تهتدون).
فيا لها نعمه ما اعظمها ان لم تخرجوا منها الى غيرها و يا لها من مصيبه ما اعظمها ان لم تومنوا بها و ترغبوا عنا. فمضى نبى الله و قد بلغ ما ارسل به فيالها مصيبه خصت الاقربين و عمت المومنيت لم تصابوا بمثلها و لن تعاينوا بعدها مثلها.
فمضى لسبيله و ترك كتاب الله و اهل بيته امامين لايختلفان و اخوين لايتخاذلان و مجتمعين لايتفرقان....(5)
شتاب مردم
1 پس از رسول خدا مسلمانان در تصدى خلافت اختلاف كردند به خدا سوگند هرگز تصور نمى كردم و به خاطرم نمى گذشت كه مردم پس از رسول خدا(ص) جز من به كس ديگرى روى آورند! (چيزى كه براى من شگفت آور بود) هجوم و شتاب مردم بود كه مى ديدم مانند سيل به طرف او (ابوبكر) سرازير شده بودند و براى اينكه با او بيعت كنند به سمت وى مى تاختند (و از يكديگر سبقت مى گرفتند)!.
2... هنگامى كه ديدم مردم براى بيعت با ابوبكر هجوم آوردند، من دست نگه داشتم، و معتقد بودم كه به مقام محمد از او و ديگران، برازنده ترم (مگر نبود كه) رسول خدا(ص) آن دو نفر (ابوبكر و عمر) را در سپاهاسامة ين زيدقرار داده بود و از آنها خواسته بود تا همراه اسامه مدينه را ترك كنند؟
آخرين كلماتى كه از زبان مباركش شنيده مى شد فرمان حركت و شتاب در تجهيز سپاه اسامه بود.
1 قال على (ع):... فلما مضى لسبيله تنازع المسلمون الامر بعده،فو الله ماكانيلقى فى روعى و لايخطر على بالى ان العرب تعدل هذا الامر بعد محمد عن اهل بيته و لا انهم منحوه عنى من بعده. فما راعنى الا انثيال الناس على ابى بكر و اجفالهم اليه ليبايعوه.(6)
2... فلما رايت الناس قد انثالوا على ابى بكر للبيعه، امسكت يدى و ظييت انى اولى و احق بمقام رسول الله (ص) منه و من غيره و قد كان نبى الله امر اسامه بن زيد على جيش و جعلهما فى جيشه و ما زال النبى الى فاضت نفسه يقول: انفذوا جيش اسامه، لنفذوا جيش اسامه....(7)
سپاه اسامه
... پيامبر خدا در واپسين دقايق زندگى به فرماندهىاسامه بن زيدبسيج كرد. در آن لشكر از عرب زادگان و تيرهاوس و خزرجو كسانى كه بيم آن مى رفت كه حضورشان در مدينه موجب فتنه واخلال گردد و با شكستن پيمانى كهاز من بر عهده داشتند و با ساز كردن نغمه هاى مخالف، سبب دشوارى در امر خلافت گردند، و نيز از كسانى كهبهديده كينه و دشمنى در من مى نگريستند و داغ كشته شدن پدر يا برادر يا بستگان خود را همچنان در دل داشتند؛ همه آنان را در جيش اسامه گرد آورد (و از آنان خواست تا مدينه را به مقصد شام و نبرد با روميان ترك كنند)؛ هر كه در مدينه بود همراه اين لشكر روانه كرد. حتى از مهاجران و انصار و ساير مسلمانان و منافقان و كسانى كه به اسلام عقيده (درستى) نداشتند همه را در زير پرچماسامهفرا خواند بجز شمارى از پاكدلان كه همراه من در من در مدينه نگاه داشت، بقيه را به خروج از مدينه فرمان داد.
(با اين تدبير) شهر از اغيار خالى مى گشت و سخن ناهنجار از زبانى شنيده نمى شد و مقدمات كار خلافت و زمامدارى رعيت، بدون حضور كژانديشان و بدخواهان برگزار مى گشت و ديگر پس از فيصله دادن كارها، كسى به خود اجازه مخالفت نمى داد.
آخرين كلامى كه درباره كار امت از زبان مبارك پيامبر خدا(ص) شنيده شد اين بود كه مى گفت:هر چه زودتر لشكر اسامه را حركت دهيد. هيچ يك از افراد زير پرچم (در هر شرايط) حق بازگشت نداردو دستور اكيد در اين باره صادر فرمود و تا آنجا كه ممكن بود در اجراى اين دستور تاءكيد كرد.
(اما با اين همه) پس از وفات رسول خدا(ص) من ناگهان ديدم كه عده اى از افرادى كه مى بايست در اردوگاه اسامه و در ميان سپاه او باشند، از دستور فرماندهى سرپيچى كردند و مراكز نظامى خود را ترك نموده و فرمان پيامبر خدا(ص) را كه فرموده بود:ملازم ركاب فرمانده خود باشند و با پرچم او به هر جا كه مى رود همراه باشند، زير پا گذاشته و فرمانده خود را در اردوگاه رها ساخته و سواره و تابان به مدينه اسب تاختند تا به مقصدى كه در دل داشتند نايل گردند و رشته پيمانى كه خدا و رسولش بر عهده آنان نهاده بود از هم بگسلند و پيمانى را كه براى من گرفته شده بود بشكنند و به زور هو و جنجال بر يك شخص اتفاق نمايند.
(آرى) آنان چنين كردند بدون آنكه حتى با كسى از فرزندان عبدالمطلب مشورت كنند و از آنان نظرخواهى نمايند و يا لااقل از من، در اقاله و پس گرفتن بيعتى كه بر عهده داشتند، كلامى به ميان آورند.
آن روز من سرگرم تجهيز بدن مطهر رسول گرامى (ص) بودم و از آنچه پيرامونم مى گذشت غافل بود؛ چرا كه معتقد بودم از هر كارى مهمتر، تجهيز و برگزارى مراسم دفن و كفن رسول خدا(ص) است. آها از اين فرصت استفاده كردند و نقشه خود را عملى ساختند. اين رفتار آنان، آنهم در شرايطى كه من زير فشار مصيبتى آنچنان و ابتلاى ماتمى به آن عظمت قرار داشتم و كسى را از دست داده بودم كه بجز خدا هيچ تسلى بخشى براى آن متصور نيست، بسان نمكى بود كه بر زخم دلم پاشيده مى شد. ولى من دامن خبر و شكيبايى را رها نكردم و بر اين مصيبتى كه بسيار زود و در پى مصيبت فقدان رسول خدا(ص) پيش آمد، ايستادگى كردم.
قال على (ع):... ثم امر رسول الله بتوجيه الجيش الذى وجهه مع اسامه بن زيد، عند الذى احدث الله به من المرض الذى توفاه فيه، فلم يدع النبى احدا من افنا العرب و لا من الاوس و الخزرج وغير هم من سائر الناس ممن يخاف على نقضه و منازعته و لا احدا ممن يرانى بعين البفضا، ممن قد وترته تقتل ابيه او اخيه او حميمه الا وجهه فى ذلك الجيش و لا من المهاجرين و الانصار و المسلين و غيرهم و المولقه قلوبهم و المنافقين لتصفو قلوب من يبقى معى بحضرته و لئلا يقول قائل شيئا مما الرهه و لايدفعنى دافع عن الولايه و القيام بامر رعيته من بعده ثم كان آخر ما تكلم به فى شى من امر امته؛ ان يمضى. جيش اسامه و لايتخلف عنه احد ممن انهض معه و تقدم فى ذلك اشد التقدم و اوعز فيه ابلغ الايعاز و اكد فيه اكثر التاكيد.
فلم اشعر بعد ان قبض النبى الا برجال من بعث اسامه بن زيد و اهل عسكره قد تركوا مراكزهم و اخلوا مواضعهم و خالفوا امر رسول الله (ص) فيما انهضهم له و امرهم به و تقدم اليهم من ملازمه اميرهم و السير معه تحت لوائه حتى ينفذ لوجهه الذى انفذه اليه فخلفوا اميرهم مقيما فى عسكره و اقبلوا يتبادرون على الخيل ركضا الى حل عقده عقدها الله عزوجا و رسوله لى فى اعناقهم فحلوها و عاهدوا الله و رسوله فنكثوه و عقدوا لانفسهم عقدا ضجت به اصواتهم و اختصت به آراوهم من غير مناظره لاحد منا بنى عبدالمطلب او مشاركه فى راى او استقاله اما فى اعناقهم من بيعتى. فعلوا ذلك و انا برسول الله مشغول و بتجهيزه عن سائر الاشيا مصدود فانه كان اهمها و احق ما بدى به منها.
فكان هذا يا اخا اليهود اقرح ما ورد على قلبى مع الذى انا فيه من عظيم الرزيه و فاجع المصيبه و فقد من لاخلف منه الا الله تبارك و تعالى. فصبرت عليها اذ اتت بعد اختها على تقاربها و سرعه اتصالها.(8)
افسوس
(ابوبكر در شرايطى) جامه خلافت را بر تن كرد كه خود مى دانست منت براى خلافت (از جهت كمالات علمى و عملى) چون محور آسيا هستم و سيل علوم و معارف از چمه پرجوش سينه من سرازير است. فتح قله هاى رفيع (دانش و توانايى من) با پرواز هيچ تيز پروازى ميسّر نيست (اما با اينهمه) جامه خلافت را رها كردم و از تصدى آن كناره گرفتم و با خود مى انديشيدم كه چه كنم: آنيا با دست خالى بى آنكه ياورى داشته باشم، به پا خيزم و حق خود را مطالبه نايم؟ يا آنكه بر تاريكى كورى و گمراهى مردم شكيبايى پيشه سازم؟!
شرايط به گونه اى بود كه آدمى را فرسوده مى ساخت و سنگينى آن كودكان را پير مى كرد! و مؤ من متعهد را چاره اى نبود، جر آنكه پيوسته در رنج و تعب سر كند تا مرگ او را دريابد (در اين حال ) ديدم شكيبايى خردمندى است، پس صبر كردم در حالى كه گويا خار در چشمانم باشد و استخوان در گلويم و خود مى ديدم كه ميراثم را به تاراج مى برند....
قال على (ع):... اما و الله لقد تقمصها ابن قحافه و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحا ينحدر عنى السيل و لايرقى الى الطير.
فسدلت دونها ثوبا و طويت عنا كشحا. و طفقت ارتئى بين ان اصول بيد جذا او اصبر على طخيه عميا؟!
يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مومن حتى يلقى ربه فرايت ان الصبر على هاتا احجى فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجا ارى تراث نهبا....(9)
پيشواى قريش
(در گيرودار واقعه سقيفه سخنى از انصار شنيده شد كه) گفتند:
اينك كه ولايت را به على تسليم نمى كنيد، پس دوست ما (سعد بن عباده انصارى) براى تصدى خلافت سزاوارتر است!.
به خدا سوگند، نمى دانم به چه كسى شكايت برم؟ زيرا انصار يا در حق خود ظلم كردند و يا در حق من ستم روا داشتند. آرى در حق من ستم كردند و من مظلوم واقع شدم.
در پاسخ انصار، يك نفر از قريش گفت: (مقام خلافت به انصار نمى رسد)؛ چه اينكه پيامبر خدا(ص) فرموده است:ائمه و پيشوايان از قريش خواهند بود.
بدين گونه و با طرح اين سخن، انصار را از تصاحب قدرت بركنار داشتند و حق مرا نيز ضايع كردند.
سپس يك دسته نزد من آمدند و اعلام پشتيبانى نمودند كه از جمله آنان: پسران سعيد، مقداد بن اسود، ابوذر غفارى، عمار بن ياسر، سلمان فارسى، زبير بن عوام، براء بن عازب بودند.
به آنان گفتم: رسول خدا(ص) به من سفارشى فرموده است (صبر و خويشتن دارى در اين مرحله) كه از فرمان او سرپيچى نخواهم كرد. به خدا سوگند هر بلايى بر سرم فرود آيد، دست از اطاعت و خضوع در برابر فرمان خدا و وصيت پيامبر او بر نخواهم داشت، و چنانچه ريسمان بر گردنم اندازند و به هر سو كشند، باز در راه انجام دادن وظيفه ايستادگى و مقاومت خواهم كرد.
قال على (ع): قالوا اما اذا لم تسلموها لعلى فصاحبنا احق لها من غيره. فوالله ماادرى الى من اشكو؟ اما ان تكون الانصار ظلمت حقها و اما ان يكونوا ظلمونى حقى، بلى حقى الماخوذ و انا المظلوم.
فقال قائل قريش: ان نبى الله قال:الائمه من قريش. فدفعوا الانصار عن دعوتها و منعونى حقى منها.
فاتانى رهط يعرضون على النصر، منهم، ابنا سعيد و المقداد بن الاسود و ابوذر الغفارى و عمار بن ياسر و سلمان الفارسى و الزبير بن العوام و البرا بن عازب.
فقلت لهم: ان عندى من نبى الله الى وصيه لست اخالفه عما امرنى به فوالله الو خرمونى بانفى لا قررت لله تعالى سمعا و طاعه.(10)
حفظ اسلام
1 پس از وفات پيامبر بسيارى از مردم به شك و ترديد افتادند و سران بعضى از قبايل به تكاپو افتادند و با عدم لياقت و شايستگى، در امر خلافت طمع كرده و داعيه دهبرى سردادند. هر قومى مى گفت: جانشين رسول خدا(ص) بايد از ميان ما تعيين شود و....
2 من وقتى ديدم گروهى از دين اسلام روى برتافتند و مردم را به محو آيين محمد و نابودى كيش ابراهيم فرا مى خوانند(11) ترسيدم كه اگر من اينك به اسلام و مسلمانان يارى نرسانم در بنيان دين رخنه و ويرانى پديد آيد و اين بناى عظيم فرو ريزد. اين مصيبت نزد من بزرگتر از آن بود كه فوت زمامدارى و ولايت امور شما كه تنها متاع اندك چند روزه دنيا است و سپس مانند ابر از ميان مى رود و از هم فرو مى پاشد. پس در اين هنگام با مردم همراه شدم و با مسلمانان همگام گشتم تا باطل از ميان رفت و بلندى كلام خدا آشكار شد.
1 قال على (ع):... فقد ارتاب كثير من الناس بعد وفاه النبى و طمع فى الامر بعده من ليس له باهل. فقال كل قوم: منا امير....(12)
2... فلما رايت راجعه الناس قد رجعت من الاسلام تدعو الى محو دين محمد و مله ابراهيم حشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ارى فيه ثلما و هدما تكون المصيبه على فيه اعظم من فوت ولايه اموركم التى انما هى متاع ايام قلائل ثم تزول و تتقشع كما يزول و يتقشع السحاب فنهضت مع القوم فى تلك الاحداث حتى رهق الباطل و كانت كلمه الله هى العليا....(13)
رئيس تيره خزرج
هنگامى كهسعد بن عبادهديد مردم با ابوبكر بيعت مى كنند، بانگ برداشت:
اى مردم! من در صدد تحصيل زمامدارى برنيامدم مگر وقتى كه ديدم شما آن را از على دريغ كرده ايد. اما اين (اعلان مى كنم) تا او بيعت نكند من با هيچ كس بيعت نخواهم كرد. و شايد اگر او هم بيعت كند، من چنين نكنم.
سپس بر مركب خود سوار شد و به سرزمينحورانرفت و بى آنكه بيعت كند همانجا در سرايى به سر برد و به گونه اى مرموز كشته شد.(14)
فروة بن عمر انصارىكه رسول خدا(ص) را (در جنگها) با دو اسب يارى مى كرد و از درآمد انبوه باغهاى خود كه هزار (اصله درخت) بود، خرما مى خريد و به مسكينان تصديق مى كرد؛ برخاست و گفت: اى گروه قريش! آيا در ميان خود كسى را سراغ داريد كه همچون على شايستگى و لياقت خلافت را داشته باشد؟
قيس، به سخن آمد و در پاسخ او گفت: نه، در ميان ما كسى نيست كه آنچه على داراست، واجد باشد. دگر باره پرسيد: آيا ويژگيهايى در شخص على مى بينيد كه در ديگرى نباشد؟ گفت: آرى. آنگاهفروةگفت: پس چه چيز شما را از يارى و انتخاب وى بازداشته است؟!
قيس پاسخ داد: اجتماع مردم بر پذيرش ابوبكر!
فروة گفت: به خدا سوگند كه مطابق خوى و شيوه خود عمل كرديد و سنت و سيره پيامبر خود را رها نموديد؛ اگر امر ولايت را در دودمان پيامبر خود قرار داده بوديد، از زمين و آسمان، نعمت و بركت شما را فرا مى گرفت.
قال على (ع):... و لقد كان سعد (بن عبادة) لما راى الناس يبايعون ابابكر نادى:
ايها الناس انى و الله ما اردتها (الولايه ) حتى رايتكم تصرفونها عن على و لا ابايعكم حتى يبايع على و لعلى لاافعل و ان بايع. ثم ركب دابته و اتى (حوران) و اقام فى خان حتى هلك و لم يبايع.
و قام فروة بن عمر الانصارى و كان يقود مع رسول الله (ص) فرسين و يصرع(15) الفا و يشترى تمرا فيتصدق به على المساكين فنادى: يا معشر قريش! اخبرونى هل فيكم رجل تحل له الخلافه و فيه ما فى على؟ فقال قيس بن مخرمه الزهرى: ليس فينامن فيه ما فى على. فقال له: صدقت فهل فى على ما ليس فى احد منكم؟ قال: نعم. قال: فما يصدكم عنه؟ قال: اجتماع الناس على ابى بكر. قال: اما والله ائن اصبتم سنتكم لقد اخطاتم سنع نبيكم و لو جعلتموها فى اهل بيت نبيكم لاكلتم من فوقكم ومن تحت ارجلكم....(16)
برخلاف انتظار
1 كسى كه پس از پيامبر خدا(ص) زمام امور را بر كف گرفت، هر روز كه مرا مى ديد زبان به اعتذار مى گشود و از من عذرخواهى مى كرد و مسؤ وليّت غصب حق من و شكستن بيعت را به گردن ديگرى مى انداخت و از منت حلاليت مى طلبيد.
من پيش خود مى گفتم: دوران چند روزه رياست او كه سپرى گشت، (خود به خود) حقى كه خداوند براى من قرار داده است به سهولت به من باز خواهد گشت، بى آنكه در اسلام نوپا، اسلامى كه به عهد جاهليت نزديك است (و خطر ارتداد آن را تهديد مى كند) رخنه و شكاف ايجاد گردد و بى آنكه من بستر نزاع گسترده باشم و اين و آن را به منازعه كشانده باشم تا در نتيجه يكى به حمايت از من و ديگرى به مخالفت با من پردازد و گفتگوها از دايده سخن به ميدان عمل كشيده شود، بويژه آنكه شمارى از خاصّان ياران پيامبر كه من آنها را به خوبى و ديانت مى شناختم آشكارا و نهان اظهار پشتيبانى كرده بودند و به من پيشنهاد حمايت داده بودند تا برخيزم و حق خود را باز ستانم. اما هر بار من آنها را به صبر و آرامش فرا مى خواندم و اميد بازگشت حق خويش را بدون جنگ و خونريزى به آنها نويد مى دادم....
2... تا اينكه عمر او به سر آمد. اگر روابط مخصوص او با عمر نبود و از پيش با هم تبانى نكرده بودن گمان نمى كنم كه ابوبكر آن را از من دريغ مى داشت؛ چه اينكه او گفتار رسول گرامى (ص) را آنگاه كه من و خالد بن وليد را رهسپار يمن كرده بود، خطاب بهبريده اسلمىشنيده بود و به ياد داشت. آن روز پيامبر خدا به ما فرمود:
اگر ميان شما جدايى افتاد پس هر كس آنچه به نظرش مى رسد و آن را صحيح مى داند عمل كند. و اگر با هم مجتمع بوديد پس آنچه على مى گويد برگزينيد و به راءى او عمل كنيد... او ولى شما و سرپرست شما پس از من خواهد بود.
اين سخن پيامبر خدا(ص) را هم ابوبكر و هم عمر شنيده بودند. اين هم بريده كه هم اكنون زنده است (مى توانيد از او بپرسيد).
اما او چنين نكرد بلكه همين كه نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده كرد كس نزد عمر فرستاد و او را عهده دار ولايت و خلافت كرد.
3... جاى بسى حيرت و شگفتى است از كسى كه در زمان حيات خود، بارها فسخ بيعت را از مردم درخواست نموده و گفته است: (اقيونى فلست بخيركم و على فيكم) حال چگونه است كه در واپسين دم زندگانى خود، خلافت را به رفيقش مى سپارد؟!
قال على (ع):... فان القائم بعد النبى كان يلقانى معتذرا فى كل ايامه و يلزم عيره ما ارتكبه من اخذ حقى و نقض بيعتى و يسالنى تحليله فكنت اقول: تنقضى ايامه ثم يرجع الى حقى الذى جعله الله لى عفوا هنيئا من غير ان احدث فى الاسلام مع حدوثه و قرب عهده بالجاهليه حدثا فى طلب حقى بمنازعه لعل فالنا يقول فيها: نعم و فالنا يقول: لا، فيوول ذلك من القول الى الفعل و جماعه من خواص اصحاب محمد اعرفهم بالنصح لله و لرسوله و لكتابه و دينه الاسلام، ياتونى عودا و بدا و علانيه و سرا فيدعوننى الى اخذ حقى و يبذلون انفسهم فى نصرتى ليودوا الى بذلك بيعتى فى اعناقهم فاقول رويدا و صبر قليلا لعل الله ياتينى بذلك عفوا بلا منازعه و لا اراقه الدماء....(17)
2... حتى اذا احتضر قلت فى نفسى: ليس يعدل بهذا المر عنى و لولا خاصه بينه و بين عمر امر كانا رضياه بينهما، لظننت انه لايعدله عنى. و قد سمع قول النبى لبريده الاسلمى حين بعثنى و خالد بن الوليد الى اليمن و قال: اذا افترقتما فكل واحد منكما على حياله و اذا اجتمعتما فعلى عليكم جميعا... انه وليكم بعدى سمعها ابوبكر و عمر و هذا بريده حى لم يمت.(18)
3... فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته! اذ عقدها لاخر بعد وفاته....(19)

وحدت رويه

وحدت رويه
با توصيه و سفارش ابوبكر، عمر به خلافت رسيد. رفتار من در اين دوره همان رفتارى بود كه در زمان زعامت رفيقش داشتم. عده اى از اصحاب رسول خدا(ص) كه بعضى از آنها امروز در جمع ما نيستند رحمت خدا بر آنها باد نزد من آمدند و اظهار پشتيبانى كردند و از من خواستند تا براى اخذ حقم به پا خيزم.
پيشنهادى كه پيش از اين نيز در دوره خلافت ابوبكر از آنها شنيده بودم. اما پاسهى كه به آنها دادم همان پاسخى بود كه قبلاً از من شنيده بودند، چه اينكه برنامه من (بنا به وصيت رسول خدا(ص)) خبر و بردبارى و تحمل سهتيها براى خدا (و همراهى با مردم) بود.
من اگر آن روز با مردم همراه نمى گشتم بيم آن مى رفت كه بزودى شاهد تباهى اجتماعى باشم كه رسول خدا(ص) با سياستى عميق آن را پى نهاد و در راه برپايى آن رنجها كشيد. او مردم را گاهى با نريم و زمانى به درشتى و گاه با ترس و زور شمشير گرد هم آورد (و از دسيدگى به آنها كوتاهى نكرد) تا آنجا كه آنها با آسايش و در كمال سيرى و برخوردارى از پوشش و لباس و روانداز مى زيستند، در حالى كه ما دودمان پيامبر در اتاقهاى بى سقف زندگى مى كرديم و در و پيكر خانه هاى ما را شاخه هاى نخل و مانند آن تشكيل مى داد. نه فرشى داشتيم و نه رواندازى. بيشتر افراد خانواده فقط يك جامه داشتند كه به نوبت، در نمازها از آن استفاده مى كردند. چه روزها و شبهايى كه با گرسنگى به سر آورديم... تازه اگر گاهى هم از سهم غنايم جنگى آنچه را كه خداوندخالصهما قرار داده بود به دست مى آمد و ديگران در آن حقى نداشتند، رسول گرامى (ص) صاحبان زر و سيم را به منظور جذب و گايش آنان به اسلام، بر ما مقدم مى داشت و آنچه كه سهم خود و خانواده اش بود به آنان مى بخشيد.
يك چنين اجتماعى را كه رسول خدا(ص) با اين خون دل فراهم آورده بود من از همگان بر حفظ و نگهدارى آن سزاوارتر بودم (و نيز وظيفه من بود) كه نگذارم آن بناى عظيم از هم فرو پاشد و به راهى كشيده شود كه هرگز روى نجات به خود نبيند و تا پايان عمر گرفتار باشد.
من اگر آن روز (بكروى مى كردم و به مخالفت خود ادامه مى دادم و) مردم را به يارى خود فرا مى خواندم، آنها ناگزير در برابر من يكى از دو حال داشتند:
يا با من همراهى مى كردند و با مخالفان مى جنگيدند، كه در اين صورت كشته مى شدند و از پاى در مى آمدند. و يا اينكه از يارى من سرباز مى زدند كه در آن صورت به واسطه سرپيچى و خوددارى از اطاعت من كافر مى شدند....
قال على (ع):... واجتمع الى نفر من اصحاب محمد ممن مضى و ممن بقى فقالوا لى فيها مثل الذى فالوا لى فى اختها، فام يعد قولى الثانى قولى الاول صبرا و احتسابا و يقينا اشقاقا من ان تفنى عصبه تالفهم رسول الله (ص) باللين مره و باشده اخرى و بالبذل مره و بالسيف اخرى حتى لقد كان من تالفه لهم ان كان الناس فى الكر و القرار و الشبع و الرى و اللباس و الوطا و الدثار و نحن اهل بيت محمد لاسقوف لبيوتنا و لا ابواب و لا ستور الا الجرائد و ما اشبهها و لا وطا لنا و لا دثار علينا و يتداول الثوب الواحد فى الصلاه اكثرنا و نطوى الليالى و الايام عامتنا و ربما اتانا الشى مما افاه الله علينا و صيره لنا خاصه دون غيرنا و نحن على ما وصفت من حالنا فيوثر به رسول الله (ص) ارباب النعم و الاموال تالفا منه لهم فكنت احق من لم يفرق هذه العصبه التى الفها رسول الله (ص) و لم يحملها على الخطه التى لا خلاص لها منها دون بلوغها و فنا اجالها لانى لو نصبت نفسى فدعوتهم الى نصرتى كانوا منى و فى امرى على احد منزلتين: اما متبع مقاتل، و اما مقتوا ان لم يتبع الجميع و اما خاذل يكفر بخذلانه ان قصر فى نصرتى او امسك عن طاعتى.(20)
نفر ششم!
پس از وى عمر به خلافت رسيد. او در بسيارى از امور، با من مشورت مى كرد و مشكلاتش را در ميان مى گذاشت و آنها را مطابق نظر من انجام مى داد؛ يارانم نيز كسى جز من را سراغ ندارند، كه عمر با او مشورت كرده و از فكرش سود جسته باشد.
پس از او، تنها كسى كه به امر خلافت و زمامدارى مردم اميد داشت، من بودم. هنگامى كه مرگ ناگهانى او را غافلگير ساخت و فرصت هر گونه تصميم و تدبيرى از وى گرفته شد، من يقين كردم كه حق خود را همان طور كه مطلوبم بود و آن را در فضايى آرام و بدور از هر گونه خشونت مى جستم، به چنگ آوردم و خداوند پس از اين، بهترين اميد و برترين خواسته مرا پسش خواهد آورد (اما چنين نشد) بلكه او نيز در لحظات پايانى عمر چنان كرد كه خود مى خواست: عده اى را داوطلب و نامزد خلافت كرد كه من ششمين آنان بودم!(21) او در اين گزينش، موقعيت بلند مرا از جهت وراثت پيامبر و پيوند خويشاوندى، و افتخار دامادى او، همه و همه را ناديده انگاشت و مرا با كسانى برابر ساخت كه هيچ يك از آنان نه سوابق مرا داشتند و نه اثرى از آثار درخشان مرا.
خلافت را در ميان ما به شورا واگذار نمود و فرزند خود را بر همه ما حاكم كرد، و دستور داد چنانچه مطابق ميل او رفتار نكنيم (و به تعيين خليفه توافق نكنيم) گردن هر شش نفر ما زده شود.
براى همين پيشامد ناگوار چه اندازه صبر و تحمل لازم است، خدا داند! من دوست ندارم سخن او را تكرار كنم كه گفت:رسول خدا(ص) از دنيا رفت و از اين جماعت (كه هود آنها را نامزد خلافت كرده بود) راضى بود.
شگفتا، از كسى كه امر به كشتن جماعتى مى دهد كه به ادعاى او رسول خدا(ص) از آنان خرسند بوده است!.
... نامزدها خلافت هر يك به نفع خويش سخن گفتند و من ساكت بودم. و چون از من پرسيدند و نظر مرا خواستار شدند، پيشينه خود و آنان را يادآور شدم و از فضايل خود چندانكه براى آنان آشكار بود برشمردم. (و از موقعيت خطير و) شايستگى خود و رشته بيعتى كه به دست رسول خدا(ص) بر گردن آنان، محكم بسته شده بود، همه را متذكر شدم. ولى حب رياست و تحصيل قدت و دنياطلبى و تاءسّى به پيشينيان، آنان را واداشت تا براى به چنگ آوردن حقى كه خداوند براى آنها قرار نداده بود، تلاش كنند.
با هر يك از آنه كه تنها مى شدم از او مى خواستم تا در تصميم خود، روز واپسين و جهان آخرت را در نظر داشته باشد (و به وظيفه واقعى خود عمل كند) اما آنان در برابر، براى گزينش و انتخاب من يك شرط داشتند و آن اينكه رشته خلافت را پس از خود به ايشان بسپارم. و چون ديدند كه من جز در شاهراه هدايت قدم نمى زنم و جز عمل به كتاب خدا و وصيت رسول خدا(ص) و سپردن حق، به آن كه سزاوار است... كار ديگرى از من ساخته نيست (از من روى برتافتند) و در پى دستيابى به آمال خود و شركت در بهره جويى از قدرت، افسار خلافت را به دستابن عفانسپردند. كسى كه در اين راه تلاش مى كرد سرانجام با عثمان بيعت كرد و او را به زمامدارى مردم برگزيد....
(در اينجا حضرت اين سخنان را خطاب به آنها ايراد فرمودند:)
شما خو مى دانيد كه من بر تصدّى خلافت از ديگران شايسته ترم، اما به خدا سوگند مادامى كه امور مسلمانان به خير و صلاح و بر سلك نظام باشد خواهشى ندارم، بگذار تنها بر من ستم شود (و ديگران در سايه نظم و امنيت آسوده باشند). پاداش صبر و پايدارى خود را از خدا مى طلبم و رفتار زاهدانه ام حجّتى باشد بر هيچ انگاشتن آنچه كه شما براى به چنگ آوردنش از يكديگر سبقت مى گيريد.
قال على (ع):... فان القائم بعد صاحبه كان يشاورونى فى موارد الامور فيصدرها عن امرى و يناظرنى فى غوامضها فيمضيها عن رايى، لااعلم احدا و لايعلم اصحابى يناظره فى ذلك غيرى و لايطمع فى الامر بعده سواى فلما اتته منيته على فجاه بلامرض كان قبله و لاامر كان امضه فى صحه من بدنه، لم اشك انى قد استرجعت حقى فى عافيه بالمنزله التى كنت اطلبها و القاقبه التى كنت التمسها و ان الله سياتى بذلك على احسن ما رجوت و افضل ما املت.فكان من فعله ان ختم امره بان سمى قوما انا سادسهم و لم يساونى بواحد منهم و لا ذكر لى حالا فى وراثه الرسول و لاقرابه و لا صهر و لانسب و لالواحد منهم مثل سابقه من صولقى و لااثر من آثارى، و صيرها شورى بيننا و صير ابنه فيها حاكما علينا و امره ان يضرب اعناق النفر السته الذين صير الامر فيهم ان لم ينفذوا و امره و كفى بالصبر على هذا يا اخا اليهود صبرا.
فمكث القوم ايامهم كل يخطب لنفسه و انا ممسك فذا سالونى عن امرى فناظرتهم فى ايامى و ايامه و آثارى و آثارهم، و اوضحت لهم ما لم يجهلوه من وجوه استحقاقى له دونهم و ذكرتهم عهد رسول الله (ص) لى اليهم و تاكيده ما اكده من البيعه لى فى اعناقهم، دعاهم حب الاماره و بسط الايدى و الالسن فى الامر و النهى و الركون الى الدنيا و الاقتدا بالماضين قبلهم الى تناول ما لم يجعل الله لهم.
فاذا خلوت بالواحد منهم بعد الواحد ذكرته ايام الله و حذرته ما هو قادم عليه و صائر اليه، التمس منى شرطا ان اصيرها له بعدى، فلما لم سجدوا عندى الا المحجه البيضا و الحمل على كتاب الله عزوجل و وصيه الرسول و اعطا كل امرى منهم ما جعل الله له و منعه مما لم يجعل الله له؛ ازالها عنى الى ابن عفان....(22)
... لقد علمتم انى احق بها من غيرى، و والله لاسلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا على خاصه، التماسا لاجر ذلك و فضله و زهدا فيما تنافستموه من زخرفه و زبرجه.(23)
كينه قريش
هر كينه اى كه قيش از رسول خدا(ص) بر دل داشت (و جراءت اظهار و يا فرصت ابراز آن را نيافت) پس از رحلت آن حضرت، همه را بر من آشكار ساخت و تا توانست بر من ستم كرد،.
قريش چه از جان من مى خواهد؟ اگر خونى از آنها ريخته ام به امر خدا و فرمان رسولش بوده است. آيا پاداش كسى كه در طاعت خدا و رسول او بوده است، بايد چنين داده شود؟!
... قريش، دنيا را به نام ما خورد و بر گرده ما سوار شد!
شگفتا از اسمى بدان پايه از حرمت و عظمت و مسمايى بدين حد از خوارى و خفت!
قال على (ع):، ما لنا و لقريش! يخضمون الدنيا باسمنا و يطئون على رقابنا فيالله و العجب من اسم جليل لمسمى ذليل!(24)
كل حقد حقدته قريش على رسول الله (ص) اظهرته فى و ستظهره فى ولدى من بعدى. مالى و لقريش؟! انما بامر الله و امر رسوله افهذا جزا من اطاع الله و رسوله ان كانوا مسلمين؟(25)
گمراهى
(اما افسوس كه آنها) پس از رحلت رسول خدا به گذشته خود بازگشتند و با پيمودن راههاى گوناگون به گمراهى رسيدند. و به دوستان و همفكران فاسد خود اعتماد كردند واز غير خويشاوندان پيامبر متابعت نمودند و از وسيلتى كه به دوستى آن ماءمور بودند (اهل البيت عليهم السلام) جدا گشتند. از ريسمان هدايت فاصله گرفتند و بناى استوار دين را از جايگاه اصلى خود انتقال دادند و آن را در جايى ديگر بنا نهادند جايى كه مركز هر گونه گناه و فساد بود و آغاز هر فتنه و فتنه جويى، و پناه و درگاه گمراهانى كه از اين سو بدان سو سرگردانند و در غفلت و مستى به سنت فرعونيان؛ يااز همه بريده و دل به دنيا بسته، و يا پيوند خود را با دين گسسته.
قال على (ع):... حتى اذا قبض الله رسوله رجع قوم على الاعقاب، و غالتهم السبل و اتكلوا على الولائج و وصلو غير الرحم و هجروا السبب الذى امروا بمودته و نقلبوا البناء عن رص اساسه فبنوه فى غير موضعه معادن كل خطيئه و ابواب كل ضارب فى غمره قد ماروا فى الحيره و ذهلوا فى السكره على سنه من آل فرعون: من منقطع الى الدنيا راكن او مفارق للدين مباين.(26)
بانگ شبانه
اصحاب شورا ترسيدند كه اگر من بر آنان ولايت يابم گلويشان را بفشارم و آنان نتوانند دم برآورند و از خلافت، بهره اى نبرند (و براى هميشه از واهب آن محروم مانند). به اين جهت، همه عليه من به پا خاستند و هماهنگ شدند تا ولايت را از من به نفع عثمان برگردانند به اميد آنكه به خلافت دست يابند و آن را ميان خود، دست به دست بگردانند.
شبى كه با عثمان بيعت كردند، بانگ برخاست و صداى آن در شهر مدينه پيچيد و به گوشها رسيد و معلوم نشد كه آن صدا از كه بود؟ به گمان من آن بانگ از جنيان بود. او مى گفت:
اى جارچى مرگ، اسلام را مرگ فرا گرفته، برخيز و خبر مرگ اسلام را اعلام كن همانا معروف مرد و منكر آشكار شد.
بلند آوازه مباد قريش، نفرين بر ايشان باد، چه كسى را پيش انداختند و چه كسى را وانهادند؟!
(هان اى مردم) على در امر ولايت از او سزاوارتر است، پس ولايت را در دست او گذاريد و مقام والاى او را ارج نهيد و انكار مكنيد.
اين ندا مايه پند و عبرت بود و اگر همه مردم از آن آگاهى نداشتند، آن را ذكر نمى كردم.
... (به هر تقدير) مردم از من خواستند كه با عثمان بيعت كنم و من هم از روى اكراه چنين كردم و صبر و بردبارى پيشه ساختم و اين دعا را به اهلقنوتتعليم دادم كه در نمازها بگويند:
بار خدايا! دله در مهر تو خالصند، و چشمها به سوى تو نگران و زبانها به نام تو گوياست و داورى كارها به پيشگاه تو عرضه گردد، پس ميان ما و قوم ما حقيقت را آشكار كن.
بار خدايا! ما از عيبت پيامبرمان و بسيارى دشمنانمان و اندك بودن كسانمان و خوار بودنمان در چشم مردمان و سختى روزگار و هجوم فتنه ها، به درگاه تو شكايت آورده ايم. پس اى خدايا! با آشكار كردن عدل و داد خود و چيرگى حق و حقيقت آن طور كه خود صلاح مى دانى گشايشى نصيب ما بفرما.
قال على (ع):... فحشى القوم ان انا وليت عليهم ان اخد بانفاسهم و اعترض فى حلوقهم و لايكون لهم فى الامر نصيب. فاجمعوا على اجماع رجل واحد منهم حتى صرفوا الولايه عنى الى عثمان رجا ان ينالوها و يتداولوها فيما بينهم فبيناهم كذلك اذ نادى مناد لايدرى من هو و اظنه جنيا فاسمع اهل المدينه ليله بايعوا عثمان فقال:
يا على ناعى الاسلام قم فانعه
قد مات عرف و بدا منكر
ما لقريش لا علا كعبها
من قدموا اليوم و من اخروا
ان عليا هو اولى به
منه فولوه و لاتنكروا
فكان لهم فى ذلك عبره و لولا ان العامه قد علمت بذلك لم اذكره.
فدعونى الى بيعه عثمان فبايعت مستكرها و صبرت محتسبا و عملت اهل القنوت ان يقولوا:اللهم لك اخلصت القلوب و اليك شخصت الابصار و انت دعيت بالالسن و اليك تحوكم فى الاعمال، فافتح بيننا و بين قومنا بالحق.
اللهم انا نشكوا اليك غيبه نبينا و كثره عدونا و قله عددنا و هواننا على الناس و شده الزمان علينا و وقوع الفتن بنا.
اللهم ففرج ذلك بعدل تظهره و سلطان حق تعرفه(27).(28)
مستحق نكوهش
عبدالرحمان بن عوفمرا گفت: اى پسر ابوطالب! تو به اين امر (خلافت) بسيار دلبسته اى؟ گفتم: دلبسته و شيفته نيستم بلكه ميراث رسول خدا(ص) و حق خود را خواسته ام. ولاى امت وى در رتبه بعد از او براى من است و شما حريصتر از من هستيد كه ميان من و حقم حايل گشته ايد و با زور و شمشير آن را از من گرفته ايد.
بار خدايا! من از قريش به درگاه تو شكايت مى كنم، آنها قطع رحم كردن و روزگارم را تباه ساختند و حق مرا انكار كردند، و مرا حقير شمردند و منزلت والاى مرا كوچك دانستند و در مخالفت با من اجماع و اتفاق كردند. حق مرا كه همچون لباس بر تن من بود به تاراج بردند و سپس گفتند: اگر خواهى با رنج و اندوه شكيبا باش و يا با حسرت و دريغ جان بسپار!
به خدا سوگند! آنها اگر مى توانستند، نسبت خويشاوندى مرا هم انكار مى كردند چنانكه پيوند سبب را قطع كردند اما راهى بر اين كار نيافتند.
حق من بر اين امت همانند مردى است كه از قومى بستانكار باشد (و او بايد تا رسيدن زمان طلب خود صبر كند) پس اگر آن قوم به وظيفه عمل كرده و حق او را ادا كنند آن را با تشكر و سپاس مى پذيرد و اگر در تسليم حق او تا موعد تاءخير انداختند، باز آن را مى گيرد بى آنكه سپاس گذارد. آرى مرد اگر رسيدن حقش به تاءخير افتد بر او عيبى نيست بلكه عيب بر كسى است كه حقى را به دست اورد كه از آن او نباشد. نكوهش آن كس شو كه آنچه حق او نيست بگيرد. رسول خدا(ص) ضمن وصاياى خود به من فرمود:
اى پسر ابوطالب! ولايت امت من با تو است. پس اگر بر زمامدارى تو با عافيت و همدلى تن دادند و ولايت را به تو واگذاشتند، به تصدى و اداره آن قيام كن و اگر اختلاف كردند آنها را به حال خود واگذار، كه خداوند سبحان براى تو نيز راهى براى رهايى از مشكلات فراهم خواهد ساخت.
قال على (ع):... قال عبدالرحمن بن عوف: يا بن ابى طالب انك على هذا الامر لحريص؟!
فقلت: لست عليه حريصا انما اطلب ميراث رسول الله (ص) و ان و لا امته لى من بعده و انتم احرص عليه منى اذ تحولون بينى و بينه و تصرفون وجهى دونه بالسيف.
اللهم انى استعديك على قريش فانهم قطعوا رحمى و اضاعوا ايامى و دفعوا حقى و صغروا قدرى و عظيم منزلتى و اجمهوا على منازعتى حقا كنت اولى به منهم فاستلبونيه ثم قالوا: اصبر مغموما اومت متاسفا وايم الله لو استطاعوا ان يدفعوا قرابتى كما قطعوا سببى فعلوا و لكنهم لايجدون الى ذلك سبيلا.
لنما حقى على هذه الامه كرجل له حق على قوم الى اجل معلوم. فان احسنوا و عجلوا له حقه قبله حامدا. و ان اخره الى اجله غير اخذه غير حامد و ليس يعاب المر بتاخير حقه انما يعاب من اخذ ما ليس له.
و قد كان رسول الله (ص) عهد الى عهدا فقال:يا بن ابى طالب! لك و لا امتى فان ولوك فى عافيه و اجمعوا عليك بالرضا، فقم بامرهم و ان اختلفوا عليك فدعهم و ما هم فيه، فان الله سيجعل لك مخرجا.(29)
ندامت
اما گمانم اين است كه اصحاب شورا (كه عثمان را به خلافت برگزيدند) آن روز را به شب نرساندند مگر اينكه از انتخاب خود پشيمان شدد و از راءى خود بازگشتند و هر يك گناه را به گردن ديگرى مى انداخت و با اين همه، خود و ديگران را سرزنش مى كرد.
طولى نكشيد كه همان سرسختها (كه در برگزيدن وى پافشارى مى كردند) به تكفير و تبرى از او پرداختند و عليه او نغمه ها ساز كردند... تا جايى كه عرصه را بر عثمان تنگ نمودند و وى را مجبود ساختند تا به دوستان خود پناه برد و از آنان و ديگر اصحاب رسول خدا(ص) درخواست استعفا كند و از آشوبى كه عليه او بر پا گشته بود، بهراسد و از كردار خود اظهار پشيمانى كند.
اين پيشامد از پيشامد قبلى براى من دردناكتر و بر بى صبرى و بى تابى، سزاوارتر بود. رنجى كه از اين رهگذر بهره من شد و بار اندوهى كه از آن بر دلم نشيت، قابل توصيف و اندازه گيرى نيست. اما تصمينم من اين بود كه صبر و شكيبايى پيشه سازم و بر تحمل آنچه سخت تر و دردناكبر است مهيا باشم.
قال على (ع):... ثم لم اعلم القوم امسول من يومهم ذلك حتى ظهرت ندامتهم و نكصوا على اعقابهم و احال بعضهم على بعض كل يلوم نفسه و يلوم اصحابه ثم لم تطل الايام بالمستبد بالامر ابن عفان حتى اكفروه و تبرووا منه و مشى الى اصحابه خاصه و سائر اصحاب رسول الله (ص) عامه يستقيلهم من بيعته الى الله من فلتته فكانت هذه يا اخا اليهود اكبر من اختها و افظع و احرى ان لا يصبر عليها فنالنى منها الذى لا يبلغ و صفه و لايحد وقته و لم يكن عندى فيها الا الصبر على ما امض و ابلغ منها.(30)
پيشنهاد
اعضاى شورا نزد من آمدند و از كارى كه كرده بودند عذر خواستند و براى (جبران آن) از من خواستند تا با حمايت آنان، عثمان را از اريكه قدرت به زير آورم و با قيام عليه او حق خود را باز ستانم. آنان با اظهار ندامت از گذشته تاءكيد كردند كه براى باز پس گرفتن حق من در زير فرمان و پرچم من، جانفشانى خواهند كرد و تا پايان وفادار خواهند ماند.
اما به خدا سوگند، آنچه كه ديروز مرا از شورش عليه حكومت (آن دو) باز داشت، امروز نيز مرا از شورش عليه عثمان باز مى دارد.
ديدم اگر همين تعداد كم از يارانم كه باقى مانده اند را نگه دارم بهتر است و براى من مايه تسلى و آرامش است. هر چند بخوبى مى دانستم كه اگر آنها را به مرگ فرا خوانم از پذيرش آن سر بر نمى تابند.
همه اصحاب پيامبر از حاضر و غايب مى دانند كه مرگ نزد من مانند شربت گوارايى است كه در روز بسيار گرم در كام تشنه اى فرو ريزند.
من همانم كه همراه با عمويم حمزه و برادرم جعفر و پسر عمويم عبيده با خدا و رسولش بر سر كارى عهد بستيم كه همگى بر انجام دادن آن وفادار باشيم اما همراهان من پيش افتادند و مرا پس نهادند و اين آيه شريفه در حق ما نازل شد:
مردانى كه براستى با خدا عهد بستند، بعضى از آنان درگذشتند و بعضى در انتظارند ولى هيچ تغيير و تبديلى در خود راه ندادند.(31)
آنان كه درگذشتند، حمزه و جعفر و عبيده بودند و به خدا سوگند كه من همان منتظرم.
قال على (ع):... و لقد اتانى الباقون من الستته من يومهم كل راجع عما كان ركب منى يسالنى خلع ابن عفان و الوثوب عليه و اخذ حقى و يعطينى صفقته و بيعته على الموت تحت رايتى او يرد الله عزوجل على حقى فوالله يا اخا اليهود ما منعنى الا الذى منعنى من اختيها قبلها و رايت الابقا على من بقى من الطائفه ابهج لى و انس لقلبى من فنائها و علمت انى ان حملتها على دعوه الموت ركبته.
فاما نفسى فقد علم من حضر ممن ترى و من عاب من اصحاب محمد ان الموت عندى بمنزله الشربه البارده فى اليوم اشديد احر من ذى العطش الصدى. و لقد كنت عهدت الله عزوجل و رسوله انا و عمى حمزه و اخى جعفر و ابن عمى عبيده، على امر و فينا به لله عزوجل و لرسوله، فتقدمنى اصحبى و تخلفت بعدهم لما اراد الله عزوجل فانزل الله فينا (من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينظر و ما بدلوا تبديلا) و من قضى نحبه حمزه و جعفر و عبيده و انا و الله المنتظر....(32)
شورش
در جريان فتنه و شورش مردم عليهابن عفّان، من كاملاً خاموش بودم و از نفى و اثبات هيچ نگفتم و اين بدان جهت بود كه وى را آزموده بودم و مى دانستم كه در وى صفاتى ريشه دوانده و سر تا پاى وجودش را فراگرفته (و به گونه اى حاد و گزنده گشته است) كه حتى كسانى كه دور از او به سر مى برند به تنگ خواهند آمد، چه رسد به نزديكان، اخلاق (و رفتار زشت) او سبب خلع و قتل او گرديد. و خدا مى داند كه من از اين قضايا بركنار بودم و از آن پيشامد ناخرسندم.
سرنوشت عثمان گويى از قرنها نخستين معلوم بوده است وعلم آن نزد خدا در كتاب سرنوشت به ثبت رسيده بود و خدا نه گم مى كند و نه فراموش.(33)
بدريان او را بى پناه رها كردند و مصريان او را كشتند.
به خدا سوگند من نه امر كردم و نه از آن نهى نمودم؛ چه اينكه اگر امر كرده بودم همانا قاتل وى محسوب مى شدم و اگر از آن نهى كرده بودم يارى دهنده او به شمار مى آمدم. قصه عثمان طورى بود كه نه عيان و آشكار او نفعى مى داد و نه خبر آن شفا مى بخشيد جز اينكه آن كس كه او را يارى كرد و از وى حمايت، نمى تواند بگويد من بهتر از كسانى هستم كه او ار تنها گذاشتند، و آن كس كه او را رها كرد نمى تواند بگويد آن كس كه به او يارى رساند بهتر از من است.
من كلام جامع را در خصوص كار او بگويم: او خودخواهى كرد و بد خودخواهى كرد و شما جزع كرديد كه آن نيز بد بود. بى تابى كرديد و بد بى تابى كرديد. خداوند ميان او و شما حكم كند.
به خدا سوگند در خون عثمان هيچ اتهامى دامنگير من نيست. من مسلمانى از گروه مهاجر بودم كه در خانه خود نشسته بودم. شما پس از كشتن او نزد من آمديد تا با من بيعت كنيد، اما من نپذيرفتم و از قبول آن امتناع كردم و دست خود را پس كشيدم، شما آن را پيش كشيديد. من كه باز كردم شما بيشتر كشيديد. براى بيعت با من بر سر من ريختيد چونان شتران تشنه كه به آبشخور هجوم برند، تنه به همديگر مى زديد. ازدحام مردم چنان بود كه بيم آن مى رفت كه كشته شوم و ترس آن بود كه عده اى (در زير فشار جمعيت) تلف شوند. بند نعلينها از هجوم جمعيت پاره شد. شور و شادى مردم براى بيعت به حدى بود كه خردسالان را بر دوش گرفته بودند تا امكان بيعت برايشان فراهم گردد. سالمندان با پاى لرزان به پيش مى آمدند و بيماران و ناتوانان نيز كشان كشان خود را به جلو مى كشيدند... آنگاه گفتند:
با ما بر طريقه ابوبكر و عمر بيعت كن و ما جز تو كسى را نداريم و به غير تو خرسند نيستيم. بيعت ما را بپذير تا پراكنده نگرديم و اختلاف نكنيم.
اما من بر اجراى كتاب خدا و سنت رسول گرامى با شما بيعت كردم و هر كس كه به دلخواه خود بيعت كرد از او پذيرفتم و هر كه از بيعت خوددارى كرد او را رها ساختم.
قال على (ع):... اما امر عثمان فكانه علم من القرون الاولى (علمها عند ربى فى كتاب لايضل ربى و لاينسى) خذله اهل بدر و قتله اهل مصر و الله ما امرت و لانهيت و لو اننى امرت كنت قاتلا و لو اننى نهيت كنت ناصرا و كان الامر الينفع فيه العيان و لايشفى منه الخبر غير ان من نصره لايستطيع ان يقول: خذله من انا خير منه و لايستطيع من خذله ان يقول: نصره من هو خير منى.
وانا جامع امره: استاثر فاسا الاثره و جزعتم فاساتم الجزع و الله يحكم بيننا و بينه. و الله ما يلزمنى فى دم عثمان تهمه ما كنت الا رجلا من المسلمين المهاجرين فى بيتى.
فلما قتلتوه (عثمان) اتيتمونى تبايعونى فابيت عليكم و ابيتم على فقبضت يدى فبسطتوها و بسطتها فمددتموها ثم تداككتم على تداك الابل الهيم على حياضها يوم ورودها حتى ظننت انكم قاتلى و ان بعضكم قاتل بعض حتى انقطعت النعل و سقط الردا و وطى الضعيف. و بلغ من سرور الناس ببيعتهم اياى ان حمل اليها الصغير و هدج ايها الكبير و تحامل اليها العليل و حسرت لها الكعاب فقالوا:بايعنا على ما بويع عليه ابوبكر و عمر فانا لانجد غيرك و لانرضى الا بك فبايعنا لانفترق و لانختلف.
فبايعتكم على كتاب الله و سنه نبيه و دعوت الناس الى بيعتى فمن بايعنى طائعا قبلت منه و من ابى تركته.(34)

بدعتها

بدعتها
پيش از من، متصديان امور به كارهايى دست يازيدند كه با دستورات صريح رسول خدا(ص) مخالف بود. آنها از روى عمد و توجه، مرتكب تحريف و شكستن سنتهاى نبوى و تعيير احكام الهى گشتند. من اگر مى خواستم مردم را بر ترك آن احكام وادار سازم و احكام غيير يافته را به حالت نخستين آنها يعنى هنانطور كه زمان رسول خدا(ص) معمول بود بازگردانم، لشكريانم از گردم پراكنده مى شدند و يكه و تنها باقى مى ماندم و يا حداكثر اندكى از شيعيانم با من همراهى مى نمودند؛ شيعيانى كه برترى مرا از كتاب خدا و سنت نبوى شناخته بودند....(35)
(حتى بك بار) به مردم گفتم: در ماه رمضان، جز براى اداى فريضه واجب، در مسجد اجتماع نكنند به آنها گفتم: خواندن نمازهاى مستحبى با جماعت بدعت است.(36) در اين بين بعضى از سربازانم برآشفته و گفتند:اى اهل اسلام سنت عمر تغيير يافت، على ما را از نماز جماعت در ماه رمضان باز مى دارد؟!. (حماقت را تا جايى رساندند) كه من ترسيدم در ميان بخشى از سربازانم شورش بر پا شود.
از اختلاف و پيروى كوركورانه ايشان از بيشوايان گمراهى چه مصيبتها كه نكشيدم؟!
قال على (ع):... قد عملت الولاه قبلى اعمالا خالفوا فيها رسول الله (ص) متعمدين لخلافه ناقضين لعهده مغيرين لسنته و لو حملت الناس على تركها و حولتها الى مواضعها و الى ما كانت فى عهد رسول الله (ص) لتفرق عنى جندى حتى ابقى وحدى او قليل من شيعتى الذين عرفوا فضلى و فرض امامتى من كتاب الله عزوجل و سنه رسول الله (ص)....
و الله لقد الناس ان لايجتمعوا فى شهر رمضان الا فى فريضه و اعلمتهم ان اجتماعهم فى النوافل بدعه فتنادى بعض اهل عسكرى ممن يقاتل معى:يا اهل الاسلام غيرت سنه عمر ينهانا عن الصلاه فى شهر رمضان تطوعا. و لقد خفت ان يثوروا فى ناحيه جانب عسكرى.
ما لقيت من هذه الامه من الفرقه و طاعه ائمه الضلاله و الدعاه الى النار...!(37)
طلحه و زبير
نخستين بيعت كنندگان طلحه و زبير بودند، آنها گفتند:با تو بيعت مى كنيم به شرط آنكه در كار خلافت و زعامت شريك تو باشيم. گفتم: نه (اين را نمى پذيرم) اما در قوت و نيروى كار با من شريك باشيد و در هنگام ضعف و ناتوانى يار و مددكار. آنها پذيرفتند و بيعت كردند و اگر خوددارى هم مى كردند وادارشان نمى ساختم، چنانچه هيچ كس را مجبور نكردم.
طلحه به حكومت يمن دل بسته بود و زبير به امارت عراق چشم داشت. آن دو هنگامى كه دانستند كه پست حكومت به آنها نخواهم داد، به بهانه عمره رخصت سفر خواستند كه در واقع آغاز خدعه و نيرنگشان بود. سپس به عايشه پيوستند و او را كه دل از دشمنى من آكنده داشت به جنگ با من برانگيختند....
عايشه كسى بود كه در ميان مردم نفوذ كلمه داشت و بيش از هر كس ديگر حرف او خريدار داشت گرفتارى من اينت بود كه دچار چنين كسى شده بودم و نيز به زبير، دليرترين مردم و نيز طلحه دشمنترين مردم با من و بهيعلى بن منبهكه با درهم و دينار فراوان خود به يارى آنان شتافت (و اموال خود را به پاى آنها ريخت).
به خدا سوگند اگر كارها سامان پذيرد (و فرصت پرداختن به امور فراهم شود) اموال او را (كه به ناحق گرد آورده است) به بيت المال بر مى گردانم.
عبيدالله بن عامرآنها را به بصره فرا خواند و به آنان وعده كرد كه مردان جنگجو و اموال (بى حساب) در اختيارشان بگذارد.
نقش عايشه ابتدا كم رنگ مى نمود و به نظر مى رسيد كه طلحه و زبير او را به ميدان قتال كشانده باشند، اما ناگهان وضع تغيير كرد و معلوم شد عايشه محور و فرمانده اصلى جنگ است و طلحه و زبير به فرمان او مى جنگند! (طلحه و زبير گناه بزرگى مرتكب شدند). چه گناهى بزرگتر از اينكه زنان خود را در خانه هاى امن خود نگاه داشتند و همسر رسول خدا(ص) را از خانه اش بيرون كشيدند و پرده حجاب او را كه خداى متعال بر او پوشانده بود دريدند؟!
آن دو به انصاف رفتار نكردند و بر خدا و رسولش ستم روا داشتند.
سه خصلت است كه بازگشت آن دامن گير خود مردم است:
نخست آنكه خداى متعال فرمود:اى مردم! بدانيد كه سركشى و ظلم شما تنها به زيان خود شماست.(38)
دوم:پيمان شكن تنها عليه خود پيمان مى شكند.(39)
سوم:مكر و نيرنگ بدكار جز اهل آن را فرو نمى گيرد و به نيكان ضرر نمى رساند.(40)
اينك اين طلحه و زبيراند كه در برابر من هم سركشى كردند و هم بيعت شكستند و هم به نيرنگ با من دست زدند و سرانجام كار آنها همان شد كه خداى متعال فرموده است.
قال على (ع):... فكان اول من بايعنى طلحه و الزبير فقالا نبايعك على انا شركاوك فى الامر، فقلت: لا ولكنكما شركائى فى القوه و عوناى فى الهجز فبايعانى على هذا الامر و لو ابيالم اكرههما كما اكره غيرهما و كان طلحه يرجوا اليمن و الزبير يرجوا العراق فلما علما انى غير موليهما استاذنانى للعمره يريدان الغدر فاتبعا عائشه و استخفاها مع كل شى فى نفسها على....
فمنيت باطوع الناس فى الناس: عائشه بنت ابى بكر و باشجع الناس الزبير و باخصم الناس طلحه و اعانهم على يعلى بن منبه باصواع الدنانير و الله ائن استقام امرى لاجعلن ما له فبئا للمسلمين.
... و قادهما عبيدالله بن عامر الى البصره و ضمن لهما اموال و الرجال فبينا هما يقودآنهااذا هى تقودهما! فاتخذاها فئه يقاتلان دونها، فاى خطيئه اعظم مما اتيا؟! اخراجهما زوجه رسول الله (ص) من بيتها فكشفا عنها حجابا ستره الله عليه وصانا حلائلهما فى بيوتهما و لاانصفا الله و لا رسوله من انفسهما. ثلاث خصال مرجعها على الناس. قال الله تعالى:... فقد بغيا على و نكثا بيعتى و مكرانى....(41)
كشتار در بصره
شورشيان به بصره در آمدند. بصريان در بيعت و طاعت من يكدل بودند. در آن شهر كه شيعيان من بودند ابتدا خزانه داران بيت المال را كشتند، و سپس مردم را عليه من و شكستن عهد و پيمانى كه از من بر عهده داشتند فرا خواندند، هر كس مى پذيرفت در امان بود و هر كس مخالفت مى كرد كشته مى شد.
حكيم بن جبلهبه همراهى هفتاد تن از اهل بصره و خداپرستان آن مرز و بوم به مقابله با آنان پرداختند؛ كسانى كه پيشانى و كف دست ايشان (از كثرت سجود) چون پاى شتر پينه بسته بود و بهمثفّينناميده مى شدند، آشوبگران، همه آنان را (بى رحمانه) كشتند.
يزيد بن حارث يشكرىاز بيعت با آنان امتناع كرد و به طلحه و زبير گفت:
از خدا بترسيد، پيشينيان شما نخست ما را به بهشت كشاندند، مبادا شما در پايان كار ما را به دوزخ بكشانيد. از ما نخواهيد كه مدعى را تصديق كنيم و عليه غايب حكم كنيم. دست راست من به بيعت با على بن ابى طالب مشغول است و دست چپم آزاد است اگر مى خواهيد آن را برگيريد.
پس گلوى او را چندان فشردند تا از پاى درآمد خدايش بيامرزد
عبدالله تميمىبر پا خاست و با آنها محاجه كرد و گفت: اى طلحه! آيا اين نامه را مى شناسى؟ گفت: آرى نامه من است كه از مدينه براى تو نوشتم.
پرسيد: به ياد دارى كه در آن چه نوشته اى؟ گفت: برايم بخوان!
نامه را خواند. در آن نامه به عثمان ناسزا گفته بو و از وى براى كشتن عثمان دعوت كرده بود!
(آنها در برابر تميمى پاسخى نداشتند جز آنكه) او را از شهر تبعيد كردند.
عثمان بن حنيق انصارىعامل مرا به نيرنگ گرفتند و مثله كردند و موى سر و روى او را كندند. گروهى از شيعيان مرا با حيله كشتند و شمارى را با قتل صبر (زجر) از پاى در آوردند و دسته اى هم شمشير كشيدند و در برابر آنان پايدارى كردند و جنگيدند تا شرف ديدار خداى متعال را دريافتند و شهيد شدند....
قال على (ع):... فنا جزهمحكيم بن جبلهفقتلوه فى سبعين دجلا من عباد اهل البصره و مخبتيهم يسمون المثفنين. كان راح اكفهم ثفنات الابل.
و ابى ان بيايعهميزيد بن الحارث اليشكرىفقال:اتقيا الله ان اولكم قدنا الى الجنه فلايقودنا اخركم الى النار فلاتكلفونا ان نصدق المدعى و نقضى على العائب، اما يمينى فشغلها على بن ابى طالب ببيعتى اياه و هذه شمالى فازغه فخداها ان شئتما. فخنق حتى مات رحمه الله.
و قامعبدالله بن حكيم التميمىفقال: يا طلحه! من يعرف هذا الكتاب؟ قال نعم هذا كتابى اليك. قال: هل تدرى ما فيه؟ قال: اقراه على. فاذا فيه عيب عثمان و دعاوه الى قتله!!. فسيروه من البصره.
و اخذوا عاملىعثمان بن حنيف الانصارىغدرا فمثلوا به كل المثله و نتفوا كل شعره فى راسه و وجهه. و قتلوا شيعتى طائفه صبرا و طائفه غدرا و طائفه عضوا باسيافهم حتى لقوالله....(42)
كاتب عايشه
طلحه را مروان به ضرب تير كشت. و زبير، پس از آنكه سخن رسول خدا(ص) را كه به وى فرموده بود:اى زبير! همانا تو با على پيكار خواهى كرد، حال آنكه تو ظالم به او هستىبه يادش آوردم، از شيندن اين گفتار به خود آمد و از سپاه دشمن كناره گرفت.
و اما عايشه كه رسول گرامى، وى را از فرجام اين سفر ترسانده و از آن برحذر داشته بود، سخن آن حضرت را به او يادآور شدم. به اندازه اى پشيمان گشنت كه انگشتهاى دست خود را به دندان مى گزيد! (همانجا) كاتب خودعبيدالله نميرىرا به حضور طلبيد و گفت:
بنويساز عايشه دختر ابى بكر به على بن ابى طالب.
كاتب گفت: قلم بر نگارش اين جمله نمى گردد. عايشه پرسيد: چرا؟ پاسخ داد كه على بن ابى طالب اول شخص جهان است. از اين رو بايد نامه به نام او آغاز شود. عايشه گفت: پس بنويس:
به على بن ابى طالب از طرف عايشه دختر ابى بكر.
اما بعد: همانا من از خويشى و پيوند تو با رسول خدا غافل نيستم و از تقدم و پيشى تو در اسلام باخبر و به موقعيت خطير و خدمات و كارايى تو نزد رسول گرامى نيك آگاهم. چيزى كه مرا به اينجا كشاند همانا خيرخواهى و طلب اصلاح بين فرزندانم (مسلمين) است. پس اگر تو از اين دو مرد (طلحه و زبير) دست بردارى، من با تو جنگى ندارم!.
اين كلمات، اندكى از بسيارى بود كه برايم نوشته بود. اما من كلمه اى در پاسخ وى نگفتم و جواب او را تا هنگام قتال به تاءخير انداختم (تا آنجا پاسخى مناسب بيابد).
از آنجا كه خداوند خير و خوبى را براى من مقدر فرموده بود بر آنان پيروز شدم و آنگاه عبدالله بن عباس را به جاى خود در بصره گذاشتم و خود رهسپار كوفه شدم. در آن زمان غير از شام (كه تحت نفوذ و قلمرو معاويه بود) همه بلاد نظم يافته بود و كارها بر وفق مراد بود....
در اينجا حضرت نامه خود را با ذكر شرارتهاى معاويه و مخالفتهاى او ادامه مى دهد تا مى رسد به شرحنبرد صفين. آنگاه نامه خود را با داستان تاءسف بارخوارج نهروانپايان مى دهد. از آنجا كه ما بخشهايى از اين حوادث را در فصل بعدىاز روزهاى نبردآورده ايم، ديگر بر پى گرفتن و نقل و ترجمه آن بخش در اينجا ضرورتى نمى بينيم.
قال على (ع):... فاما طلحه فرماه مروان بسهم فقتله و اما الزبير فذكرته فول رسول الله (ص):انك تقاتل عليا و انت ظالم له.
و اما عائشه فانها كان نهاها رسول الله (ص) عن مسيرها فعضت يديها نادمه على ما كان منها....
و كانت عائشه قد شكت فى مسيرها و تعاظمها القتال فدعت كاتبها عبيدالله بن كعت النميرى فقالت: اكتب: من عائشه بنت ابى بكر الى على بن ابى طالب فقال: هذا امر لايجرى به القلم. قالت: و لم؟ قال: لان على بى ابى طالب فى الاسلام اول و له بذلك البد فى الكتاب. فقالت: اكتب الى على بن ابى طالب من عائشه بنت ابى بكر.
اما بعد: فانى لست اجهل قراتبك من رسول الله (ص) و لا قدمك فى الاسلام و لا غناك من رسول الله (ص) و انما خرجت مصلحه بين بنى لااريد حربك ان كففت عن هذين الرجلين، فى كلام لها كثير فلم اجبها بحرف و اخرت جوابها لقتالها فاما قضى الله لى الحسنى، سرت الى الكوفه و استخلفت عبدالله بن عباس على البصره فقدمت الكوفه و قد اتسقت لى الوجوه كلها الا الشام....(43)
----------------------------------
1-سوره انفال (8): 26.
2-سوره نور (24): 55.
3-سوره قصص (28): 57.
4-سورع ء آل عمران (3): 103.
5-كشف المحجة، ص 174.
6-شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 95.
7-كشف المحجه، ص 176.
8-خصال، ص 423؛ اختصاص، ص 170؛ بحار، ج 28، ص 206.
9-نهج البلاغه، بخشى از خطبه هاى شقيقيه.
10-كشف المحجه، ص 181 به نقل از رسائل كلينى.
11-اشاره به جنگهاىاهل رِدّهاست.سجاحبا سى هزار نفر از بنى تميم، ((مسيلمه كذاب با هفتاد هزار نفر از بنى حنيف واسود عنسىدر يمن وطليحه بن خويلددر بنى اسد، رهبران ارتجاع و ارتداد كه در صدد هجوم به مدينه بودند. (گفتار ماه، ج 2، ص 103).
12-اختصاص، ص 172.
13-كشف المحجّه، ص 176.
14-ابن ابى الحديد مى نويسد:خالد بن وليداز سوى ابوبكر ماءموريت يافت كه سعد بن عباده را به قتل برساند. او د راين هنگام در شام به سر مى برد. خالد با دستيارى شخصى ديگر در كمين او نشستند و در موقعيت مناسب به ضرب تير او را كشتند و جنازه اش را شبانه در چاه آبى افكندند و سپس از زبانپريانشعرى سوردن و قتل را به آنها نسبت دادند:
نحن قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده
ورميناه بسهيمن فلم تخط فواده
سعد بن عباده رئيس تيره خزرج را ما كشتيم، و او را با پرتاب دو تير كه قلب او را نشانه كرد از پاى در آورديم )).
ابن ابى الحديد پس از آنكه نقل فوق را در شمار مطاعن ابوبكر از قول شيعه آورده در مقام دفاع از اين طعن گفته اسد: من نيز قبول ندارم كه اجنه سعد را كشته باسند و شعر مزبور سروده آنها باشد، شكى نيست كه سراينده شعر و قاتل سعد از نوع بشر بوده است. اما اينكه فرمان قتل را ابوبكر صادر كرده باشد، چنانكه شيعه مدعى است، نزد من ثابت نيست. هر چند بعيد هم نمى دانم كهخالداز پيش خود براى تقرب بيشتر نزد ابوبكر به چنين كار فجيعى دست زده باشد... چه اينكه ظهور اين قبيل كارها از خالد امرى عادى مى نمايد. (شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 223).
15-در مصدر چنين است، اما ظاهراًيَصْرِمُصحيح است.
16-كشف المحجّه، ص 177.
17-خصال، ص 424؛ اختصاص، ص 171.
18-كشف المحجّه، ص 177.
19-نهج البلاغه، خطبه شقشقيه.
20-خصال، ص 425؛ اختصاص، ص 172.
21-به روايت شيخ مفيد: سپس حضرت فرمود: و قال (عمر): اقتلوا الاقل و ما اراد غيرى، عمر گفت: اگر اعضاى شورا به توافق نرسيدند و آرا به اقل و اكثر منتهى شد، شما جانب اكثر را بگيريد و گردن كسانى كه در طرف اقل واقع شدند، بزنيد. حضرت فرمود: مقصود او از كشتناقلكسى جز من نبود! (امال مفيد، ص 153).
22-اختصاص، ص 173؛ خصال، ص 427؛ بحار، ج 38، ص 177.
23-نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 73.
24-شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 308.
25-شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 328.
26-نهج البلاغه، ترجمه شهيدى، بخشى از خطبه 150.
27-در مصدر چنين است اما ظاهرا صحيح آنتعزهباشد.
28-كشف المحجّه، ص 179.
29-كشف المحجّه، ص 184.
30-خصال، ص 428؛ اختصاص، ص 174؛ بحار، ج 38، ص 177.
31-سوره احزاب (33): 23.
32-اختصاص، ص 174؛ خصال، ص 428.
33-سوره طه (20): 52.
34-كشف المحجّه، ص 180.
35-در اينجا حضرت حدود 25 مورد از موارد تغيير و تحريف احكام را به عنوان نمونه ياد مى كنند و چون ذكر تك تك اين موارد از آنجا كه با اشاره و در كمال اختصار بيان شده است به شرح و بسط محتاج است و پرداهتن به آن هم از حوصله اين نوشتار خارج است، از اين روى از درج آن صرف نظر شد.
36-اهل سنت نمازى دادند كه بهتراويحموسوم است، و آن خواندن نمازهاى مستحبى با جماعت در ماه رمضان است. به اعتقاد شيعه، نماز جماعت جز در نمازمهاى يوميه و جمعه و عيدين بدعت است. حضرت در اين بخش از فرمايش خود به اين قسمت از بدعت خلفا نظر دارند.
37-كافى، ج 8، ص 59 و 62.
38-(يا ايها الناس انما بغيكم على انفسكم ). سوره يونس (10): 10.
39-(فمن نكث فانما ينكث على نفسه ). سوره فتح (48): 10.
40-(و لا يحيق المكر السيى الا باهله ). سوره فاطر (35): 41.
41-كشف المحجّه، ص 182.
42-كشف المحجّه، ص 182.
43-كتاب المحجّه، ص 183 و 184.
----------------------------
شعبان صبوري

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page