فصل پنجم: در حرکت حضرت امام علی نقی علیه السلام از مدينه طيبه به سامراء و ذكر بعضى از ستمها كه از مخالفين بر آن مبين واقع شده و شهادت آن حضرت
بـدان كـه حـضـرت امـام عـلى نـقى عليه السلام ولادت با سعادتش ونشوونمايش در مدينه طـيـبه واقع شد وهشت سال از سن شريفش گذشته بود كه والد بزرگوارش شهيد گشت وامـامـت مـنـتـقـل بـه آن حـضـرت گـرديـد وپـيـوسـتـه در مـديـنـه بـود تـا ايـام جـعـفـر مـتـوكـل كه از آن حضرت را به سرّ من راءى طلبيد وسببش آن شد كه (بريحه عباسى) كـه امـام جـماعت حرمين بود نامه اى به متوكل نوشت كه اگر تو را به مكه ومدينه حـاجـتـى هـست على بن محمّد را از اين ديار بيرون بر كه اكثر اين ناحيه را مطيع ومنقاد خود گـردانـيـده اسـت وجـمـاعـتـى ديـگـر نـيـز بـه ايـن مـضـمـون كـاغـذ بـه مـتـوكـل نـوشتند وعبداللّه بن محمّد والى مدينه اذيت واهانت بسيار به آن امام بزرگوار مى رسـانـيـد تـا آنـكـه نـامـه هـا بـه مـتـوكـل نـوشـت در بـاب آن جـنـاب كـه سـبـب خشم وغضب مـتـوكـل گـرديـد وچـون حـضـرت مـطـلع شـد كـه والى مـديـنـه بـه مـتـوكـل امـرى چند نوشته كه موجب اذيت واضرار اونسبت به آن جناب خواهد گرديد نامه اى بـه متوكل نوشت ودر آن نامه درج كرد كه والى مدينه آزار واذيت به من مى رساند و آنچه در حـق مـن نـوشـتـه مـحض كذب وافتراء است، متوكل براى مصلحت نامه مشفقانه به حضرت نـوشت ودر آن نامه امام زمان را تعظيم واكرام كرد ونوشت چون مطلع شديم كه عبداللّه بن مـحـمـّد نـسـبـت بـه شـمـا سـلوك نـامـوافـقـى كـرده مـنـصـب اورا تـغـيـيـر داديـم ومـحـمـّد بـن فـضـل را بـه جـاى اونـصـب كـرديـم واورا مـاءمـور بـه اعـزاز و اكـرام وتـجـليـل شـمـا نـمـوده ايـم ونـيـز بـه آن حـضـرت نـوشـت كـه خليفه مشتاق ملاقات وافر البـركات شما گرديده وخواهان آن است كه اگر بر شما دشوار نباشد متوجه اين صوب گـرديـد بـا هـر كـه خـواهـيـد از اهـل بـيـت وخـويشان وحشم وخدمتكاران خود با نهايت سكون واطـمـينان خاطر به رفاقت هركه اراده داشته باشيد وهر وقت كه خواهيد بار كنيد وهر گاه كه اراده نماييد نزول كنيد ويحيى بن هرثمه را به خدمت شما فرستاده كه اگر خواهيد در ايـن راه در خـدمـت شما باشد ودر هر باب اطاعت امر شما نمايد ودر اين باب سفارش بسيار بـه اوفـرمـود، وبـدانيد كه هيچيك از اهل بيت وخويشان وفرزندان ومخصوصان خليفه نزد اواز شـمـا گرامى تر نيستند و نهايت لطف وشفقت ومهربانى نسبت به شما دارد.(1) ونـوشـت آن نـامـه را ابـراهـيـم بـن عـبـاس در مـاه جـمـادى الا خـرة سـنـه دويـسـت وچهل وسه.
وامـا اذيـت وآزارى كـه از مـخـالفـين به آن امام مبين عليه السلام رسيده پس بسيار است ودر اينجا به ذكر چند روايت اكتفا مى كنيم:
گزارش از حركت امام از مدينه به سامراء
اول ـ مـسـعـودى از يـحـيـى بـن هـرثـمـه روايـت كـرده كـه گـفـت: فـرسـتـاد مـرا مـتـوكـل بـه سـوى مـديـنه براى حركت دادن حضرت امام على نقى عليه السلام را از مدينه بـردن بـه سـامـره بـه جـهـت بـعـض چـيـزهـا كـه دربـاره اوبـه مـتـوكـل رسـيـده بـود. پـس چـون بـه مـديـنـه وارد شـدم اهـل مدينه بانگ وفرياد برداشتند چندانكه مانند آن نشنيده بودم پس ايشان را ساكن كردم وقـسـم خـوردم كـه مـن مـاءمـور نـشـدم كـه مـكـروهـى بـه آن حـضرت برسانم وتفتيش كردم منزل آن جناب را نيافتم در آن مگر قرآن ودعا ومانند آن:
ودر (تذكره سبط) است كه لَمْ اَجِدْ فيهِ اِلاّ مَصاحِفَ وِ اَدْعِيَةً وَ كُتُبِ الْعِلْمِ فَعَظُمَ فى عَيْنى.(2)
پـس آن حـضـرت را از مـديـنـه حـركـت دادم وخـودم قـائم بـه خـدمات اوبودم وبا آن حضرت خوشرفتارى مى نمودم پس در آن ايام كه در راه بوديم روزى ديدم آن حضرت را كه سوار شـده ولكـن جـامـه بارانى پوشيده ودم اسب خود را گره زده، من تعجب كردم از اين كار او؛ زيـرا كـه آن روز آسـمـان صـاف وبـى ابر بود وآفتاب طلوع كرده بود پس نگذشت مگر زمـان كـمـى كـه ابـرى در آسـمـان ظاهر شد وباران باريد مانند دهان مشك ورسيد به ما از بـاران امـر عـظيمى. پس آن حضرت روكرد به من و فرمود: مى دانم كه منكر شدى وتعجب كـردى آنـچـه را كـه ديـدى از مـن وگـمـان كردى كه من مى دانستم از امر باران آنچه را كه تـونـمـى دانـسـتـى چـنـيـن نـيـست كه توگمان كرده اى لكن من زيست كرده ام در باديه ومى شناسم بادى را كه در عقب باران دارد. يحيى گفت: چون به بغداد وارد شديم ابتدا كردم به اسحاق بن ابراهيم طاطرى و رفتم به ديدن اوواووالى بغداد بود چون اومرا ديد گفت: اى يـحـيـى ايـن مـرد يـعـنـى امـام عـلى نـقـى عـليـه السـلام پـسـر پـيـغـمـبـر اسـت ومتوكل را تومى شناسى ومى دانى عداوتش را با اين خانواده پس اگر چيزى بگويى به اوكه وادار كند اورا بر كشتن آن حضرت، پيغمبر خصم توخواهد بود، گفتم: به خدا قسم! مـن مـطـلع نـشـدم بـر چـيـزى از اوكـه مـخـالف مـيـل متوكل باشد بلكه هرچه ديدم تمامش جميل وشكير بود.
پـس رفـتـيـم بـه سامره وابتدا به ديدن وصيف تركى رفتيم ومن از اصحاب ونوكران او بودم، چون مرا ديد وگفت: اى يحيى! به خدا قسم كه اگر مويى از سر اين مرد كم شود مـطـالب آن غـيـر مـن نخواهد بود. پس من تعجب كردم از كلام اسحاق طاطرى و وصيف تركى وسـفـارش ايـشـان در بـاب آن حـضـرت پـس بـه نـزد مـتـوكـل رفـتـم وآنـچـه از آن حـضرت ديده بودم وآنچه از ثناء بر آن حضرت شنيده بودم بـراى متوكل نقل كردم. متوكل جائزه به آن حضرت داد وظاهر كرد نيكى واحسان خود را به آن حضرت ومكرم داشت اورا.(3)
مناظر شگفت انگيز
دوم ـ شـيـخ كـليـنـى وديـگـران از صـالح بـن سـعـيـد روايـت كـرده انـد كـه گـفـت روزى داخـل سـرّ مـن راءى شـدم وبـه خدمت آن جناب رفتم وگفتم: اين ستمكاران در همه امور سعى كـردنـد در اطـفـاء نور تووپنهان كردن ذكر توتا آنكه تورا در چنين جايى فرود آوردند كـه مـحـل نزول گدايان وغيربان بى نام ونشان است، حضرت فرمود كه اى پسر سعيد! هـنـوز تـودر مـعـرفـت قـدر ومـنـزلت ما در اين پايه اى وگمان مى كنى كه اينها با رفعت شـاءن مـا منافات دارد ونمى دانى كسى را كه خدا بلند كرد به اينها پست نمى شود. پس بـه دسـت مـبـارك خـود اشاره كرد به جانبى چون به آن جانب نظر كردم بستانها ديدم به انواع رياحين آراسته وباغها ديدم كه به انواع ميوه ها پيراسته ونهرها ديدم كه در صحن آن بـاغـهـا جـارى بود وقصرها وحوران وغلمان در آنها مشاهده كردم كه هرگز نظير آنها را خـيـال نـكـرده بـودم، از مـشـاهـده ايـن احـوال ديده ام حيران و عقلم پريشان شد. پس حضرت فـرمـود مـا هـرجـا كـه بـاشـيـم ايـنـهـا از بـراى مـا مـهـيـا است و در كاروان گدايان نيستيم.(4)
مكافات تهمت
سوم ـ مسعودى در (اثبات الوصية) روايت كرده كه چون حضرت امام على نقى عليه السـلام داخـل خـانـه مـتـوكـل شد ايستاد مشغول به نماز گشت بعضى از مخالفين آمد ايستاد مـقـابـل آن حـضـرت وگـفـت: تـا كـى ريـاكـارى مـى كنى؟ حضرت تا اين جسارت را شنيد تـعـجـيل فرمود در نماز خود وسلام داد پس روكرد به اوو فرمود: اگر دروغ گفتى در اين نـسبتى كه به من دادى خدا تورا از بيخ بركند تا اين كلمه را فرمود آن مرد افتاد وبمرد وقصه اوخبر تازه اى شد در خانه متوكل.(5)
نذر مادر متوكل براى امام هادى عليه السلام
چـهـارم ـ شـيـخ كـليـنـى وشيخ مفيد وديگران از ابراهيم بن محمّد طاهرى روايت كرده اند كه خراجى يعنى قرحه وجراحتى در بدن متوكل به هم رسيد كه مشرف بر هلاك گرديد وكسى جـراءت نـمـى كـرد كـه نـيـشـتـرى بـه آن بـرسـانـد پـس مـادر مـتـوكل نذر كرد كه اگر عافيت يابد مال جليلى براى حضرت امام على نقى عليه السلام بـفـرسـتد، پس فتح بن خاقان به متوكل گفت كه اگر مى خواهى [كسى] نزد حضرت امام عـلى نـقى عليه السلام بفرستيم شايد دوايى براى اين مرض بفرمايد، گفت: بفرستيد. چـون بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـنـد وحـال اورا غـرض كـردنـد فـرمـود كـه پشكل گوسفند را كه در زير پاى گوسفند ماليده شده در گلاب بخيسانند وبر آن خراج بـنـدنـد كه نافع استا ان شاء اللّه تعالى. چون آن خبر را آوردند جمعى از اتباع خليفه كـه حـاضـر بـودنـد خـنـديدند واستهزاء كردند. فتح بن خاقان گفت مى دانم كه حرف آن حـضـرت بـى اصـل نـيـسـت وآنـچـه فـرمـوده نـاسـت بـه عـمـل آوريـد ضـررى نـخـواهـد داشـت، چـون دوا را بـر آن موضع بستند در ساعت منفجر شد ومـتـوكـل از درد والم راحـت يـافـت ومـادرش مسرور شده پس ده هزار دينار در كيسه كرده سر كـيـسـه را مـهـر كـرد وبـراى آن جـنـاب فـرسـتـاد. چـون مـتـوكـل از آن مـرض شـفـا يـافـت مـردى كـه اورا بـطـحـايـى مـى گـفـتـنـد نـزد مـتـوكـل بـود بـد آن حـضـرت را بـسـيـار گـفـت، وگـفـت اسـلحـه و امـوال بـسـيـار جـمـع كـرده اسـت وداعـيـه خـروج دارد، پـس شـبـى مـتـوكـل، سـعـيـد حـاجـب را طـلبـيـد وگـفـت: بـى خـبر به خانه امام على نقى عليه السلام برووهرچه در آنجا از اسلحه واموال كه بيابى براى من بياور.
سـعـيد گفت: در ميان شب نردبانى برداشتم وبه خانه آن حضرت رفتم ونردبان را بر ديـوار خـانـه گـذاشـتم چون خواستم به زير روم به واسطه تاريكى راه را گم كردم و حـيـران شـدم نـاگـاه حـضـرت از انـدرون خانه مرا ندا كرد كه اى سعيد! باش تا شمع از بـراى تـوبـيـاورنـد. چـون شـمـع آوردند به زير رفتم ديدم كه حضرت جبه اى از پشم پوشيده وعمامه اى از پشم به سر بسته وسجاده خود را بر روى حصيرى گسترده و بر بالاى سجاده روبه قبله نشسته است پس فرمود كه بروودر اين خانه ها بگرد و تفتيش كن مـن رفـتـم وجـمـيـع حجره هاى خانه را تفتيش كردم در آنها هيچ نيافتم مگر يك بدره كه بر سرش مهر مادر متوكل بود ويك كيسه سر به مهرى ديگر پس فرمود كه مصلاى مرا بردار چون برداشتم در زير مصلاشمشيرى يافتم كه غلاف چوبى داشت وبر روى آن غلاف هيچ نـگـرفـتـه بـودنـد آن شـمـشـيـر را بـا دوبـدره زر بـرداشـتـم و نـزد مـتـوكـل رفـتـم، چـون مـهـر مـادر خـود را بـر آن ديـد اورا طـلبـيـد واز حـقـيـقـت حـال سـؤ ال كـرد مادرش گفت: من براى اوفرستاده ام وهنوز مهرش را برنداشته است چون كـيـسـه ديـگـر را گـشـود چـهـارصـد ديـنـار در آن بـدره بـود. پـس متوكل يك بدره ديگر به آن ضم كرد وگفت: اى سعيد! اين بدره ها را با آن كيسه وشمشير بـراى اوبـبر وعذرخواهى از اوبكن. چون آنها را به خدمت آن حضرت بردم گفتم: اى سيد من! از تقصير من بگذر كه بى ادبى كردم وبى رخصت به خانه تودر آمدم چون از خليفه ماءمور بودم معذورم، حضرت فرمود:
(وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلِبٍ يَنْقَلِبُونَ)؛(6)
يـعـنـى بـه زودى خـواهند دانست آنها كه ستم مى كنند كه بازگشت آنها به سوى كجا است.(7)
اشعار مؤثر امام هادى عليه السلام در مجلس شراب
پـنجم ـ جمعى از علماء كه از جمله ايشان است مسعودى، روايت كرده اند كه در باب حضرت امـام عـلى نـقـى عـليـه السـلام نـزد مـتـوكـل سـعـايـت كـردنـد وگـفـتـنـد كـه در مـنـزل آن جـنـاب اسـلحـه بـسـيـار وكـاغـذهـاى زيـاد اسـت كـه شـيـعـيـان اواز اهـل قـم بـراى او فـرسـتـاده انـد وآن جـنـاب عـزم آن دارد كـه بـر تـوخـروج كـنـد. مـتـوكـل جـمـاعـتـى از تـركـان را بـه خـانه آن حضرت فرستاد، ايشان در شب بر خانه آن حـضـرت هجوم آوردند وبه خانه ريختند وهرچه تفتيش كردند چيزى نيافتند وديدند كه آن حـضـرت در حـجـره اى سـت ودر را بـر روى خـود بـسته وجامه اى (8) از پشم پوشيده و بر روى زمين كه رمل وريگ ريزه بود نشسته وتوجهش به سوى حق تعالى است و مـشـغـول خـوانـدن آيـات قـرآن اسـت پـس آن جـنـاب را بـه آن حـال مـاءخـودذ داشـتند وبه نزد متوكل حمل كردند وگفتند در خانه اوريختيم وچيزى نيافتيم وديـديـم آن جـنـاب را نـشـسـتـه بـود روبـه قـبـله وقـرآن تـلاوت مـى كـرد. ومتوكل در آن حال در مجلس شرب بود پس آن امام معصوم را در آن مجلس شؤ م بر آن ميشوم وارد كـردنـد و متوكل جام شراب در دستش بود از براى آن جناب تعظيم كرد وآن حضرت را در پـهـلوى خـود نـشـانـيـد وجـام شـراب را به آن حضرت تعارف كرد، آن حضرت فرمود: واللّه! شراب داخل گوش وخون من نشده هرگز، مرا معفودار، پس اورا معفوداشت آنگاه گفت: بـراى مـن شـعـر بـخـوان. حـضـرت فرمود: اِنّى قَليل الرِّوايَةِ لِلشِّعْرِ؛ من چندان از شعر روايـت نـشـده ام، گـفـت: از ايـن چـاره اى نـيـسـت پس حضرت انشاد فرمود اين اشعار را كه مشتمل است بر بى وفايى دنيا ومرگ سلاطين وذلت و خوارى ايشان پس از مرگ:
باتُوا عَلى قُلَلِ الاَجْبالِ تَحْرِسُهُمْ
وَ اسْتَنْزِلُوا بَعْدَ عِزَّ مِنْ مَعاقِلِهِمْ
نداهُمْ صارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنهمُ(9)
اَيْنَ الْوُجُوهُ الّتَى كانَتْ مُنَعَّمَةً
فَاَفْصَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حينَ سآئِلَهُمْ
قَدْ طالَ ما اَكَلُوا دَهْرا وَ قَدْ شَرِبُوا
مـتـوكـل از شـنـيـدن ايـن اشـعـار گـريـست به اندازه اى كه اشك چشمش ريشش را تر كرد و حـاضـريـن نـيـز گـريـسـتـنـد، وبـه روايـت (كـنـزالفـوائد) كـراچـكـى، مـتـوكـل جـام شـراب را بـر زمـيـن زد وعـيـشـش مـنـغـض شـد،(11) وبـه روايـت اول پـرسـيد از آن حضرت كه قرض دارى؟ فرمود: بلى چهار هزار دينار، پس چهار هزار دينار به آن حضرت بخشيد واورا مكرما به خانه اش رد كرد.(12)
شمشيرداران نامرئى
شـشـم ـ قـطـب راونـدى روايـت كـرده اسـت از فـضـل بـن احـمـد كـاتـب از پـدرش احـمـد بـن اسـرائيـل كـاتـب مـعـتـز بـاللّه بـن مـتـوكـل كـه گـفـت: روزى مـن بـا مـعـتـز بـه مـجـلس مـتوكل رفتم واوبر كرسى نشسته بود وفتح بن خاقان نزد اوايستاده بود پس معتز سلام كـرد و ايـسـتـاد، مـن در عـقـب اوايـسـتـادم. وقـاعـده چـنـان بـود كـه هـرگـاه مـعـتـز داخـل مـى شـد اورا مرحبا مى گفت وتكليف نشستن مى كرد. در اين روز از غايت غضب وتغييرى كـه در حـال اوبـود متوجه معتز نشد وبه فتح بن خاقان سخن مى گفت وهر ساعت صورتش مـتـغـيـر مـى گـرديـد وشعله غضبش افروخته تر مى شد وبا فتح بن خاقان مى گفت آنكه تـودر حـق اوسـخـن مى گويى چنين وچنان كرده است و(فتح) آتش خشم اورا فرومى نـشـانـيـد ومى گفت: اينها بر اوافتراء است واواز اينها برى است، فايده نمى كرد وخشم اوزيـاده مـى شـد ومـى گفت: به خدا سوگند كه اين مراثى را مى كشم كه دعوى دروغ مى كند ورخنه در دولت من مى افكند پس گفت بياور چهار نفر از غلامان خزر (13) جلف را كه چيزى نمى فهمند. ايشان را حاضر كرد، چون حاضر شدند به هر يك از ايشان شـمـشـيـرى داد وايـشان را امر كرد كه چون حضرت امام على نقى عليه السلام حاضر شود اورا به قتل آورند و گفت: به خدا سوگند كه بعد از كشتن جسد اورا هم خواهم سوخت. بعد از سـاعـتـى ديـدم كـه حـجـاب مـتـوكـل آمـدنـد وگـفـتـنـد: آمـد! نـاگـاه ديـدم كـه حـضـرت داخـل شـد و لبهاى مباركش حركت مى كرد ودعايى مى خواند واثر اضطراب وخوف به هيچ وجـه در آن حـضـرت نـبـود، چـون نـظـر متوكل بر آن حضرت افتاد خود را از تخت به زير افكند وبه استقبال حضرت شتافت واورا در بر گرفت ودستهاى مباركش را ميان دوديده اش را بـوسـيـد وشـمـشـيـر در دسـتـش بـود گـفـت: اى آقـاى مـن! اى فـرزنـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم، اى بهترين خلق! اى پسر عم من ومولاى من، اى ابـوالحـسـن، وحـضـرت مـى فـرمـود: اعـيذك باللّه يا اميرالمؤ منين عفوكن من را از گفتن اين كلمات. متوكل گفت: براى چه تصديق كشيده اى وآمده اى در چنين وقتى؟ حضرت فرمود كه پـيـك تـوآمـد در ايـن وقـت وگـفـت مـتـوكـل تـورا طـلبـيـده، متوكل گفت: دروغ گفته است آن ولدالزنا، گفت برگرد اى سيد من، به همان جا كه آمدى، پس گفت: اى فتح بن خاقان، اى عبداللّه، اى معتز! مشايعت كنيد آقاى خودتان وآقاى مرا. پس چون نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت بر زمين افتادند وسجده بـه جـهـت تـعـظـيـم آن حـضـرت نـمـودنـد. چـون حـضـرت بـيـرون رفـت مـتـوكـل غـلامـان را طـلبـيـد وتـرجـمـان را گـفـت كـه از ايـشـان سـؤ ال كـن كـه بـه چـه سـبب امر نسبت به اوبه جا نياورديد؟ ايشان گفتند از مهابت آن حضرت بـى اخـتـيـار شـديـم چـون پـيـدا شـد در دور اوزيـاده از صـد شـمـشـيـر بـرهنه ديديم وآن شـمـشـيـرداران را نـمـى تـوانـستيم ديد ومشاهده اين حالت مانع شد ما را از آنكه امر را به عـمـل آوريـم و دل مـا پـر از بـيـم وخـوف شـد. پـس مـتـوكـل روبه (فتح) آورد وگفت: اين امام تواست وخنديد، (فتح) شاد شد به آنكه آن بليه را از آن جناب گذشت و حمد خدا به جا آورد.(14)
ملاقات صقر با امام هادى عليه السلام در زندان
هـفـتـم ـ ابـن بابويه وديگران روايت كرده اند از صقر بن ابى دلف كه چون حضرت امام على نقى عليه السلام را به سرّ من راءى آوردند به خدمت آن حضرت رفتم كه خبرى از آن جـنـاب بـگيرم وآن حضرت را نزد زرافه حاجب متوكل محبوس كرده بودند چون نزد اورفتم گفت: به چه كار آمده اى؟ گفتم: به ديدن شما آمده ام، ساعتى نشستيم چون مجلس خلوت شد گفت: گويا آمده اى كه خبرى از صاحب وامام خود بگيرى؟ من ترسيدم وگفتم صاحب من خـليـفـه است. گفت: ساكت شو، كه مولاى توبر حق است ومن نيز اعتقاد تورا دارم واورا امام مى دانم، پس گفت: آيا مى خواهى نزد اوبروى؟ گفتم: بلى، گفت: ساعتى صبر كن كه صـاحـب البـريد بيرون رود، وچون بيرون رفت كسى با من همراه كرد وگفت ببر اورا به نـزد عـلوى كـه محبوس است اورا نزد اوبگذار وبرگرد. چون به خدمت آن جناب رفتم ديدم بـر روى حـصـيـرى نـشـسته است ودر برابرش قبرى كنده اند پس سلام كردم ودر خدمت آن جـنـاب نـشـسـتـم حـضـرت فـرمـود كـه بـراى چـه آمـده اى؟ گـفـتـم: آمـده ام از احـوال شـمـا خـبـرى گـيـرم چـون نـظر من بر قبر افتاد گريان شدم، حضرت فرمود كه گـريـان مباش كه در اين وقت از ايشان آسيبى به من نمى رسد، گفتم: الحمدللّه. پس از مـعـنـى حديث لاتُعادُوا الاَيامَ فَتُعاديكُمْ پرسيدم، حضرت جواب اورا داد آنگاه فرمود: وداع كن و بيرون روكه ايمن نيستم بر توومى ترسم اذيتى به توبرسد.(15)