حق تعالى مى فرمايد ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا (1) آيا گمان كردى كه اصحاب غار و اصحاب رقيم از آيات قدرت ما در عجب بودند؟
بعضى گفته اند كه: اصحاب رقيم همان اصحاب كهفند، و رقيم نام آن وادى است يا آن كوه كه غار در آنجا بود، يا نام شهرى كه از آنجا بيرون آمدند، يا نام لوحى كه قصه ايشان را در آن نقش كرده بودند و بر در غار گذاشته بودند، يا نام سگ ايشان؛ و بعضى گفته اند كه: اصحاب رقيم گروه ديگرند (2) كه قصه ايشان مذكور خواهد شد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه: اصحاب كهف و رقيم گروهى بودند كه ناپيدا شدند، پس پادشاه آن زمان نام ايشان و پدران و خويشان ايشان را در لوحهاى سرب نقش كرد.(3)
اذ اوى الفتيه الى الكهف فقالوا ربنا آتنا من لدنك رحمه وهيى ء لنا من امرنا رشدا (4) در وقتى كه پناه بردند جوانان بسوى غار پس گفتند: اى پروردگار ما! عطا كن ما را از جانب خود رحمتى و مهيا گردان براى ما امرى را كه موجب رشد و صلاح ما باشد.
و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السلام از شخصى پرسيد: فتى كيست؟
آن شخص گفت: فداى تو شوم ما جوان را فتى مى گوئيم.
فرمود: مگر نمى دانيد كه اصحاب كهف در سن كهولت بودند خدا ايشان را فتيه فرمود براى آنكه جوانمردى كردند و ايمان آوردند، و هر كه به خدا ايمان مى آورد و پرهيزكار است او فتى است هر چند پير باشد.(5)
فضربنا على آذانهم فى الكهف سنين عددا (6) پس زديم بر گوش ايشان پرده خواب را كه از صداها بيدار نشوند در غار سالى چند شمرده شده.
ثم بعثناهم لنعلم اى الحزبين احصى لما لبئوا امدا (7) پس ايشان را برانگيختيم از خواب تا بدانيم - به علم بعد از وقوع - كه آنها كه نزاع مى كنند در مدت مكث ايشان در خواب از اصحاب كهف يا ديگران كدام يك درست تر احصا كرده اند.
نحن نقص عليك نباءهم بالحق انهم فتيه آمنوا بريهم و زدناهم هدى * و ربطنا على قلوبهم (8) ما بيان مى كنيم براى تو خبر ايشان را به راستى، بدرستى كه ايشان جوانان - يا جوانمردان - بودند كه ايمان آوردند به پروردگار خود و زياده كرديم ما هدايت ايشان را و محكم گردانيديم دلهاى ايشان را براى صبر كردن بر شدائدى كه در اختيار حق عارض مى شود.
اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا (9) در وقتى كه برخاستند پس گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است، هرگز نمى خوانيم بغير از او خدائى را كه اگر بخوانيم بخدا سوگند سخنى گفته خواهيم بود بسيار دور از حق.
هؤ لاء قومنا اتخذوا من دونه آلهه لولا ياءتون عليهم بسلطان بين فمن اظلم ممن آفترى على الله كذبا (10) اين گروه قوم مايند كه گرفته اند بغير از خداوند بر حق خداها، و چرا نمى آورند بر عبادت آنها حجت و برهانى ظاهر، پس كيست ظالمتر از كسى كه افترا بندد بر خدا به دروغ.
و اذ اعتزلتموهم و ما بعبدون الا الله فاءووا الى الكهف ينشر لكم ربكم من رحمته وبهيى ء لكم من امركم مرفقا (11) پس به يكديگر گفتند كه: چون كناره كرديد از ايشان و از آنچه مى پرستند بغير از خدا پس پناه بريد بسوى غار تا پهن كند و بگشايد براى شما پروردگار شما از رحمت خود و مهيا كند براى شما از امر شما آنچه منتفع گرديد به آن و كار بر شما آسان شود.
وترى الشمس اذا طلعت تزاور عن كهفهم ذات اليمين و اذا غربت تقرضهم ذات الشمال و هم فى فجوه منه (12) و مى بينى آفتاب را در وقتى كه طالع مى شود مى گردد و ميل مى كند شعاع آن از ايشان به جانب راست و بر ايشان نمى تابد، و چون غروب مى كند آفتاب از ايشان مى كند به جانب چپ و بر ايشان نمى تابد و ايشان در محل گشادگى از غار و در وسط آن جا گرفته اند.
ذلك من آيات الله من يهد الله فهو المهتد و من يضلل فلن تجد له وليا مرشدا (13) اين قصه ايشان - يا آفتاب نتابيدن بر ايشان - از آيات و علامات قدرت خدا است، هر كه را خدا هدايت كند پس او هدايت يافته است، و هر كه را خدا گمراه كند - يعنى منع لطف خود را از او بكند - پس نمى يابى از براى او كسى كه يارى و راهنمائى او بكند.
و تحسبهم ايقاظا و هم رقود و نقلبهم ذات اليمين و ذات الشمال و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد (14) و گمان مى كنى ايشان را كه بيدارند براى باز بودن چشمهاى ايشان - چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (15)، يا گرديدن ايشان از پهلو به پهلو - و حال آنكه ايشان در خوابند و مى گردانيم ايشان را به جانب راست و چپ - على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سالى دو مرتبه حق تعالى ايشان را از پهلو به پهلوى ديگر مى گرداند براى اينكه زمين، پهلوى ايشان را نخورد (16) - و سگ ايشان پهن كرده است دستهاى خود را در پيشگاه غار يا در درگاه غار.
لو اطلعت عليهم لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا (17) اگر مطلع شوى بر ايشان و نظر كنى بسوى ايشان هر آينه پشت خواهى كرد و خواهى گريخت از ايشان و هر آينه مملو خواهى شد از ترس ايشان براى مهابتى كه خدا در ايشان قرار داده است، يا براى عظمت جثه و باز بودن ديده هاى ايشان، يا براى وحشت مكان ايشان
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه: مراد از اين خطاب، حضرت رسول صلى الله عليه و آله نيست، بلكه خطاب عام است براى بيان حال ايشان و دهشت امر ايشان.(18)
و كذلك بعثناهم ليتساءلوا بينهم قال قائل منهم كم لبثتم قالوا لبثنا يوما او بعض يوم (19) و همچنين مبعوث گردانيديم ايشان را براى آنكه بعضى از بعضى سؤ ال كنند و بر حال خود مطلع شوند، گفت گوينده اى از ايشان كه: چند گاه در اين مكان مكث كرده ايد و در خواب بوده ايد؟ گفتند: يك روز مانده ايم يا بعضى از روز.
قالوا ربكم اعلم بما لبثتم فابعثوا احدكم بورقكم هذه الى المدينه فلينظر ايها ازكى طعاما فلياتكم برزق منه و ليتلطف و لا يشعرن بكم احدا (20) گفتند: پروردگار شما داناتر است به آنچه شما مانده ايد در اين مكان، پس بفرستيد يكى از خود را با اين دراهمى كه داريد بسوى شهر پس نظر كند كه كى طعامش پاكيزه تر است - چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (21)، يا حلال تر است - پس بياورد از براى شما روزى از آن طعام و سعى كند كه طعام نيكو بگيرد يا كسى او را نشناسد و كارى نكند كه بر احوال شما مطلع شوند.
انهم ان يظهروا عليكم يرجموكم او يعيدوكم فى ملتهم و لن تفلحوا اذا ابدا (22) زيرا كه ايشان اگر ظفر بيابند بر شما سنگسار مى كنند شما را يا برمى گردانند شما را در ملت خود، و اگر داخل شويد در ملت ايشان هرگز رستگار نخواهيد شد.
و كذلك اعثرنا عليهم ليعلموا ان وعد الله حق و ان الساعه لا ريب فيها (23) و همچنين مطلع گردانيديم مردم را بر احوال ايشان تا بدانند كه وعده خدا و زنده گردانيدن مردگان حق است و اينكه قيامت شكى نيست در آن.
اذ يتنازعون بينهم امرهم فقالوا ابنوا عليهم بنيانا ربهم اعلم بهم (24) در وقتى كه منازعه مى كردند ميان خود در امر مردگان كه آيا مبعوث مى شوند در قيامت يا نه - يا آنكه منازعه مى كردند در امر اصحاب كهف كه چند سال در خواب بودند، يا بعد از خواب رفتن ايشان نزاع كردند آيا مردند يا به خواب رفتند، آيا شهرى نزد ايشان بسازيم يا مسجدى بنا كنيم چنانچه حق تعالى فرموده است كه: - پس گفتند: بنا كنيد بر ايشان بنائى، پروردگار ايشان داناتر است به احوال ايشان.
قال الذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا (25) گفتند آنان كه غالب گرديدند بر امر ايشان: البته اخذ مى كنيم و مى سازيم بر ايشان مسجدى كه در آن نماز كنند مردم.
سيقولون ثلاثه رابعهم كلبهم و يقولون خمسه سادسهم كلبهم رجما بالغيب و يقولون سبعه و ثامنهم كلبهم قل ربى اعلم بعدتهم ما يعلمهم الا قليل فلا تمار فيهم الا مراء ظاهرا و لا تستفت منهم احدا (26) بزودى خواهند گفت جمعى كه: اصحاب كهف سه مرد چهارم ايشان سگ ايشان بود، و خواهند گفت: پنج مرد ششم ايشان سگ ايشان بود، مى اندازند به گمان خود سخن را بسوى امرى كه غايب است از ايشان و علمى به آن ندارند، و خواهند گفت كه: هفت نفر بودند و ايشان سگ ايشان بود، بگو: پروردگار من داناتر است به عدد ايشان، نمى داند عدد ايشان را مگر اندكى از مردم، پس مجادله مكن با مردم در باب ايشان مگر مجادله ظاهرى كه آنچه وحى به تو رسيده است به ايشان بگوئى و استفتا و سؤ ال مكن در باب احوال اصحاب كهف از احدى از ايشان يعنى يهود و نصارى.
و باز فرموده است و لبثوا فى كهفهم ثلاث مائه سنين و ازدادوا تسعا # قل الله اعلم بما لبثوا له غيب السموات و الارض (27) و ماندند در غار خود سيصد سال و زياد كردند نه سال را - يعنى سيصد و نه سال ماندند - بگو: خدا داناتر است به آنچه ماندند، و او را است علم آنچه پنهان است در آسمانها و زمين.
على بن ابراهيم گفته است: عدد ايشان كه حق تعالى در اينجا فرموده است، از اهل كتاب نقل كرده است (28)، لهذا بعد از آن فرمود: بگو كه خدا داناتر است.
و روايت كرده است: ايشان جوانان بودند كه در ميان زمان حضرت عيسى و مبعوث شدن حضرت رسول صلى الله عليه و آله بودند، و رقيم دو لوح بود از مس كه در آنها نقش كرده بودند احوال آن جوانان و مسلمان شدند ايشان را و اراده كردن دقيانوس كشتن ايشان را و رفتن ايشان به غار و ساير احوال ايشان.(29)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه: سبب نزول سوره كهف آن بود كه كفار قريش نضر بن الحارث و عقبه بن ابى معيط و عاص بن وايل را فرستاد بسوى علماى يهود كه در نجران بودند كه از ايشان ياد گيرند مساءله اى چند كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله سؤ ال كنند؛ ايشان گفتند: سؤ ال كنيد از او سه مساءله، اگر جواب شما گفت در اين سه مساءله به نحوى كه ما مى دانيم پس او راستگو است، و از يك مساءله از او سؤ ال كنيد اگر دعوى كند من آن را مى دانم، پس او دروغگو است.
گفتند: آن مساءله ها كدامند؟
گفتند: سؤ ال كنيد از جوانانى كه در زمان پيش بودند و بيرون رفتند و غايب شدند و خواب رفتند، چه مدت در خواب ماندند تا بيدار شدند؟ و عدد ايشان چند بود؟ و با ايشان غير ايشان چه چيز بود؟ و قصه ايشان چگونه بود؟؛ و سؤ ال كنيد از موسى وقتى كه خدا او را امر كرد كه از پى عالم برود و از او ياد گيرد، عالم كى بود؟ و چگونه از پى او رفت؟ و قصه او چون بود؟؛ و سؤ ال كنيد از او قصه شخصى كه به مشرق و مغرب آفتاب گرديد تا به سد ياءجوج و ماءجوج رسيد كيست؟ و چگونه بوده است قصه او؟ و اخبار اين سه مساءله را چنانچه خود مى دانستند به ايشان گفتند و گفتند كه: اگر جواب شما بگويد به نحوى كه ما گفتيم او صادق است در دعوى پيغمبرى و اگر به خلاف اين خبر دهد به شما پس تصديق او مكنيد.
گفتند: مساءله چهارم كدام است؟
گفتند: بپرسيد قيامت كى برپا مى شود؟ اگر دعوى نمايد كه مى دانم پس او كاذب است، زيرا كه وقت قائم شدن قيامت را بغير از خدا كسى نمى داند.
پس ايشان برگشتند به مكه و نزد ابو طالب عليه السلام جمع شدند و گفتند: اى ابوطالب! پسر برادر تو دعوى مى كند كه خبر آسمان به او مى رسد، ما از چند مساءله سؤ ال مى كنيم از او اگر جواب ما گفت ما مى دانيم كه راست مى گويد و اگر جواب نگفت مى دانيم دروغ مى گويد.
پس ابوطالب فرمود: سؤ ال نمائيد از او از هر چه خواهيد. پس از آن سه مساءله پرسيدند، حضرت رسول فرمود: فردا جواب مى گويم شما را؛ و انشاء الله نگفت، به اين سبب چهل روز وحى از آن حضرت حبس شد تا آنكه بسيار مغموم شد آن حضرت و شك كردند آنهائى كه ايمان آورده بودند، و كفار قريش شادى نمودند و استهزا كردند به آن حضرت، و ابوطالب بسيار محزون شد.
بعد از چهل روز جبرئيل عليه السلام سوره كهف را آورد، پس حضرت فرمود: اى جبرئيل! دير آمدى به نزد من.
جبرئيل گفت: ما قدرت نداريم كه بى رخصت خدا نازل شويم، پس آيات قصه اصحاب كهف را بر آن حضرت خواند و قصه ايشان را مفصل براى آن حضرت بيان كرد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: اصحاب كهف و رقيم در زمان پادشاه جبار ظالمى بودند كه اهل مملكت خود را دعوت مى كرد به عبادت بتها، هر كه اجابت او نمى كرد او را مى كشت، اين جماعت مؤمن بودند و عبادت خدا مى كردند، و پادشاه بر در شهر جماعتى از نگهبانان را موكل كرده بود كه نگذارند كسى را كه از شهر بيرون رود تا سجده بت نكند، پس اين جماعت به بهانه شكار بيرون رفتند از شهر، زيرا كه در اثناى راه به شبانى رسيدند و او را به دعوت به اسلام و رفاقت خود كردند، و او اجابت ايشان نكرد و سگ آن شبان اجابت ايشان كرد و از پى ايشان روان شد.
پس حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه: داخل بهشت نمى شود از حيوانات مگر حمار بلعم باعورا، و گرگ يوسف و سگ اصحاب كهف؛ پس اصحاب كهف به بهانه شكار از شهر بيرون رفتند و از دين آن پادشاه گريختند، پس چون شام شد داخل غار شدند و سگ با ايشان همراه بود، پس خدا خواب را بر ايشان غالب گردانيد و در خواب ماندند تا خدا آن پادشاه و اهل مملكت او را هلاك كرد و آن زمان گذشت و زمان ديگر آمد و گروه ديگر بهم رسيدند، پس ايشان بيدار شدند و به يكديگر نظر كردند و گفتند: آيا چه مقدار خواب كرده ايم؟! پس نظر كردند ديدند كه آفتاب بلند شده است گفتند: يك روز يا بعضى از روز خوابيده ايم، پس به يكى از خود گفتند كه: اين زر را بگير و داخل شهر شو به لباسى و هيئتى كه تو را نشناسند و از براى ما طعامى بگير كه ما را بشناسند، يا مى كشند يا به دين خود برمى گردانند.
پس چون آن مرد داخل شهر شد اوضاع شهر را به خلاف آنچه پيشتر ديده بود مشاهده كرد و جماعتى را در آن شهر ديد كه هرگز نديده بود و نمى شناخت و ايشان لغت او را نمى دانستند و او لغت ايشان را نمى دانست، پس از او پرسيدند كه: تو كيستى و از كجا آمده اى؟!
پس احوال خود را به ايشان نقل كرد، پادشاه آن شهر با اصحابش همراه او آمدند تا در غار و نظر در غار مى كردند پس بعضى از ايشان گفتند: اينها كه در غارند سه نفرند و چهارم سگ ايشان است؛ و بعضى گفتند: پنج نفرند ششم سگ ايشان است؛ و بعضى گفتند: هفت نفرند و هشتم سگ ايشان است؛ و حق تعالى ايشان را محجوب گردانيده بود به حجابى از رعب و خوف كه هيچكس جراءت نمى كرد كه داخل شود و به نزديك ايشان برود مگر رفيق ايشان، چون رفيق ايشان به نزد آنها رفت ايشان بسيار خائف شده بودند به گمان آنكه اين جماعت كه بر در غار آمدند اصحاب دقيانوسند، پس رفيق ايشان خبر داد كه: ما مدت مديدى در خواب بوده ايم و قرنها از زمان دقيانوس گذشته است و ما آيتى گرديده ايم از براى مردم كه تعجب مى كنند از حال ما.
پس گريستند و از خدا سؤ ال كردند كه باز ايشان را به خواب برگرداند، پس آن پادشاه گفت: سزاوار آن است كه در غار مسجدى بنا كنيم و به زيارت اين مكان بيائيم كه ايشان گروهى بودند مؤمنان
پس در هر سالى دو مرتبه ايشان را خدا از پهلو به پهلوى ديگر مى گرداند، شش ماه بر پهلوى راست مى خوابند و شش ماه بر پهلوى چپ، و سگ با ايشان است و دستهاى خود را پهن كرده است در پيشگاه غار.(30)
و در چند حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السلام منقول است كه با اصحاب خود فرمود كه: اگر قوم شما تكليف شما را آنچه قوم اصحاب كهف تكليف كردند ايشان را بكنيد.
پرسيدند كه: چه تكليف كردند قوم ايشان، ايشان را؟
فرمود كه: تكليف نمودند كه شرك به خدا بياورند، پس از روى تقيه اظهار شرك كردند و ايمان را در دلهاى خود پنهان كردند تا آنكه فرج به ايشان رسيد. و فرمود كه: ايشان تكذيب پادشاه كردند و خدا ثواب داد ايشان را، و تصديق او كردند از روى تقيه و خدا ثواب داد ايشان را.(31)
فرمود كه: ايشان صرافان بودند.(32)
و در چند حديث ديگر فرمود كه: ايشان صرافان طلا و نقره نبودند بلكه صراف سخن بودند كه عيار سخن حق و باطل را مى دانستند. و فرمود كه: بى وعده هر يك به تنهائى گريخته و از شهر بيرون رفتند و در صحرا يكديگر را ملاقات كردند و هر يك از ديگران عهدها و پيمانها گرفتند، پس بعد از سوگندها و عهدها آنچه در دل داشتند به يكديگر اظهار كردند پس معلوم شد كه همه مؤمن بوده اند و همه براى يك مطلب بيرون آمده اند.(33)
فرمود كه: ايشان ايمان را پنهان كردند و كفر را براى تقيه اظهار كردند پس ثواب آنها بر اظهار كفر زياده بود از ثواب ايشان بر پنهان كردن ايمان.(34)
و در چند حديث معتبر ديگر فرمود كه: تقيه هيچكس به تقيه اصحاب كهف نمى رسد، بدرستى كه ايشان زنار مى بستند و به عيدگاه مشركان حاضر مى شدند، پس خدا ثواب ايشان را مضاعف گردانيد.(35)
و ابن بابويه و قطب راوندى رحمه الله عليهما به سند خود از ابن عباس روايت كردند كه: در زمان خلافت عمر گروهى از علماى يهود به نزد عمر آمدند و پرسيدند كه: بگو قفلهاى آسمانها چيست و كيست كسى كه قوم خود را ترسانيد نه از جن بود و نه از انس؟ پرسيدند: كدامند آن پنج جانور كه بر روى زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده اند؟ چه مى گويند دراج و خروس و اسب و درازگوش و وزغ و هوجه در وقت فرياد كردن؟
پس عمر عاجز شد و سر به زير افكند پس رو به جانب اميرالمؤمنين عليه السلام آورد و گفت: اى ابوالحسن! گمان ندارم كه بغير از تو كسى جواب اينها را داند.
پس حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام متوجه علماى يهود شد و فرمود كه: من در جواب اين مسئله ها را مى گويم به شرط آنكه موافق تورات جواب بگويم در دين ما درآئيد.
گفتند: بلى قبول كرديم.
پس فرمود كه: اما قفلهاى آسمانها شرك به خداست كه مرد با زنى كه مشرك باشد عمل او بسوى آسمان بالا نمى رود.
گفتند: كليد آنها چيست؟
فرمود: گواهى لا اله اله و محمد رسول الله است.
گفتند: كدام قبرى است كه با صاحبش راه رفت؟
فرمود: ماهى بود در وقتى كه يونس را فرو برد و به درياهاى هفت گانه او را گردانيد.
گفتند: كيست آن كه قوم خود را انذار كرد نه از جن بود و نه از انس؟
فرمود: آن مورچه سليمان بود كه به موران گفت: اى گروه موران! داخل خانه خود شويد كه پامال نكند شما را سليمان و لشكرهاى او.
گفتند: خبر ده ما را از پنج چيز كه بر روى زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده بودند؟
فرمود كه: آدم و حوا و ناقه صالح و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى عليهم السلام هستند.
پرسيدند از صداى آن حيوانات، فرمود: دراج مى گويد: الرحمن على العرش استوى؛ و خروس مى گويد: اذكروا الله يا غافلين يعنى: خدا را ياد كنيد اى غافلان؛ و اسب مى گويد: اللهم انصر عبادك المؤمنين على عبادك الكافرين يعنى: خداوندا! يارى ده بندگان مؤمن خود را بر بندگان كافر خود؛ حمار لعنت مى كند بر عشاران و تمغاچيان (36)؛ وزغ مى گويد: سبحان ربى المعبود المسبح فى لجج البحار يعنى: تنزيه مى كنم پروردگار خود را كه مستحق پرستيدن است و تنزيه مى كنند او را در ميان درياها؛ و هوجه مى گويد: اللهم العن مبغضى محمد و آل محمد يعنى: خداوندا! لعنت كن دشمنان محمد و آل محمد را.
و آن علما سه نفر بودند، پس دو نفر برجستند و شهادت گفتند و مسلمان شدند و عالم سوم ايشان ايستاد و گفت: يا على! آنچه در دل رفيقان من افتاد از نور اسلام در دل من نيز افتاده است و ليكن يك مسئله ديگر مانده است كه چون از آن مسئله نيز جواب بگوئى مسلمان مى شوم.
در بيان قصه اصحاب كهف و اصحاب رقيم است
- بازدید: 3497