صحرا سوزان و دشت جولانگاه گرگهای گرسنهای که رمه را بیچوپان یافته، و شمشیرها از هر طرف برکشیده، خیمهها آتش زده و رجاله در حال غارت، دشمن همه جا در کمین، دلها چرکین و خونآلود و فرات سرخ و شرمگین، بادهای مسموم نهالها را شکسته، زمین لرزان و آسمان گریان.
میترسم، میترسم به چهره نیرومند او بنگرم، او که قربانی گرگهای گرسنه شده، پاهایش همچنان استوار و صبور ایستاده و این صدها تیر را که از سوی دشمن میبارد، تحمل کرده است.
او را میبینم با آن سیمای نورانی و دستانی بلند و قامتی همچون سرو پایدار.
سوار بر اسب شده به سوی گرگها شتابان در حرکت ...
گریه امانم نمیدهد، نگاهم سوی چشمان اوست، او چه کرده، چرا این طور و باز چرا؟ ...
اما کسی نیست که پاسخم دهد. به آن سو و این سو میدود، کسی نیست او را یاری کند، او تنها مانده، بیکس و غمگین.
همه جا تشنه مانده، صحرا تشنه، مشک تشنه، زمین تشنه، آسمان تشنه و ماه تشنهتر و باز ...
به سوی دشمن میدود، صدای العطش کودکان در گوشش زنگ میزند.
مشک را پر از آب میکند، همچون شیر خشمگین حمله میکند. اما تیری از سوی
دشمن که به هدف گرفته شده اصابت میکند، دستش میافتد.
اما باز میایستد، صبور و مقاوم مشک و پرچم و شمشیر را به دست دیگرش میسپارد.
باز به سوی خیمه حرکت میکند. او تشنه است، تشنهتر از هر کس، لبهایش خشکیده اما دلش ... اما باز دست دیگرش را نیز ... و دست تقدیم آفتاب میشود ... یا زهرا، مشک را به دندان میگیرد تا مبادا آبی از آن بریزد، اما آن را نیز تیرباران میکنند.
اشک در چشمان او حلقه میزند، دیگر چه میتوانست بکند. آه چقدر تنها بود عباس. دیگر دستی نبود تا تیری از چشم بر کشد.
سر شکافت، سر شکافت. اگر دستی بود خود را نگه میداشت اما ... آن لحظه کربلا لرزید، صدای پسرم «بیا در آغوشم» او را نوازش کرد، از اسب افتاد، همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج از موج خون آسمان غریب و خورشید داغدار.
فریاد «یا أخا أدرِک أخاکَ» فرشتگان را داغدار کرد.
حسین صدایش را شنید. بر بالینش رسید. کمر حسین به خاطر از دست دادن او شکست.
کشتند، پرچمدار زمان سرخ را، علمدار کربلا را، تنها سقّای تشنهلبان را، تنها وارث انسانها را، بابالحوائج را کشتند ... کشتند.
رعنا وهم آزاد ـ مراغه
نفس های آفتاب
از دور ندایی میرسید و آفتاب، همصدا با نفسهای گرم مرد، قدم برمیداشت.
سینه بیابان شکافته شد و غرقه در خون بود. *** و مرد، مردی از جنس آفتاب، پیش میرفت؛
و دوباره باید زمزمه میکرد خاطرهها را، *** و میشکست بغض مانده در حلق چاه را.
تاریخ خفته در ننگ و عصیان بود، و در انتظار تحولی، مرد را در خود حل کرده بود.
سراپا اندوه و ماتم، و غم نفسهای آفتاب را به شماره میانداخت،
و هر لحظه به ندا نزدیک میشد، و بر لبانش گل لبخند میکاشت.
و در آن لحظه شمشیر نامردی، مردانه مردی را به اوج آسمانها پرواز داد.
بتول جغتای ـ سبزوار
با من بمان
امروز روزی دیگر است و در کالبد خفته من، جان عزیز تو بیدار است و روح سبز در روزهای زندگی خفته است. امروز، روزی دیگر است.
نمیدانم تو از کدام روزگاران برخاستهای که فکر مرا اینچنین با خود عجین نمودهای،
آنقدر که من صدای قلب نازنینت را در کالبد بیجانم زیستهام. چراغ امیدی را که در قلب خستهام روشن نمودهای، برای همیشه با نفسهای گرم تو چراغان است.
نمیدانم تو از کدام خاکی که من با تو ریشه دوانیده و روییدهام و اکنون که سر از خاک برداشتهام، صلابت خورشید را عاشقانه میستایم و در اوج نیایش هستی تا خدا میرسم.
نمیدانم تو که هستی؛ ولی آنقدر به من نزدیکی که من بودنت را با هر ذره وجودم درک کردهام.
گل همیشه بهارم با من بمان و مرا در گردش روزگاران همرهی کن که بیتو پیمودن راه زندگی بسی دشوار است؛ و حال نبودنت برایم پایانی دردآور است.
پس با من بمان که هیچ گاه گُل مهرت، در قلب خزانزده من نخواهد پژمرد.
تقدیم به استادم که شمع وجود نازنینش خاموش گشته است اما تا ابد یاد سبزش در قلبم ماندگار است.
زهرا قزلقاش ـ قم
آبی ترین عبور خاکستری
رفتی و با رفتنت، پل خاطراتمان شکست و آسمان آبی رؤیاهایم در ظلمت ملالانگیز شب نابود شد. در پاییز کوچ تو، قطار حوادث، هر لحظه در گوشم سوت میکشید و برگهای سبز امیدم را پرپر میکرد؛ ولی من، مسافر آشنا و اسیر شهر غربت و غم، هنوز از پشت ثانیهها به انتظارت مینشینم و چشم از پلکهای خسته انتظار برنمیگیرم. هنوز به تپشهای واپسین قلب زندگی، گوش میدهم. به این لالایی غمناک مرگ که پلکهای نمدارم را به آغوش سرد خاک میسپارد.
نسیم یاد تو، از این حوالی کوچ میکند و به یادگار، قاصدکی را روی موهایم دخیل میبندد. احساس میکنم، عطر دلکشت وجودم را، تسخیر کرده است. احساس میکنم، کسی فریاد میزند ...
منیره مقدمزاده ـ چابکسر
لحظه پرواز
امشب، شب عجیبی است. گویی این زمین است که به آسمان برده میشود و ستارهها این بار به میهمانی زمین آمدهاند. ای کاش میشد گوشهای از این عشق را به تصویر کشید، گوشهای از این درد؛ و دلها را به قلم کشید. کاش میشد موج اشکها، ما را هم با خود ببرد.
باید خود را به دست نجوای اشک سپرد تا صدای نجوای علی(ع) را در نخلستانها شنید و پژواک صدایش را در دل چاه به گوش جان خرید. باید خود را به دست کمیل سپرد تا فهمید که معنی «اصبر عذابک» یعنی چه؟ و «الهی و ربی من لی غیرک»، شیرینترین نجوای یک بنده عاشق است. باید خود را به دست عاشوراهای تنگ غروب سپرد تا شیرینی «اللهم ارزقنی شفاعة الحسین فی یوم الورود» را احساس کرد. امشب عجب شبی است. تمام خاطرات مرور میشود. بازار شفاعت چقدر گرم است و اشکها چقدر خریدار دارند. آن طرفتر عدهای عشق خویش را با ندای «یا حسین» محک میزنند و تعدادی به یاد عباس لبتشنه راهی میشوند. آنجا مردی با لهجه باران صحبت میکرد و عدهای مثل ابر میباریدند؛ آنجا کسی از فصل بیقراریها میگفت و عدهای بیقراری میکردند. ناگهان داغی ترکشها، دل لالهها را سوزاند. تیری آمد و کمر گلها را شکست. آن هنگام لحظه پرواز بود. همه خندیدند و رفتند. در آن همه شیدایی، تنها یک دل بود که زمینی شده بود، آن هم دل من بود، چرا که آسمان به اندازه یک «یا حسین» فاصله داشت.
اشک مشک
- بازدید: 2779