با کشته شدن این سه نفر دیگر جنگ حتمى بود اما پیغمبر به لشکریان خود فرمود:تا من دستور ندادهام حمله نکنید سپس با سخنانى آتشین و خواندن آیات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد که یکى از مردم مدینه که نامش عمیر بن حمام بود و مشغول خوردن خرما بود همین که از رسول خدا شنید که مىگوید:
[سوگند به آن خدایى که جان محمد در دست اوست هر کس امروز براى خدا با این گروه بجنگد و در جنگ پایدارى و استقامت ورزد و به آنها پشت نکند تا کشته شود خدا او را وارد بهشت خواهد کرد.]
چند دانه خرمایى را که در دست داشت به زمین ریخت و گفت:چه خوب،فاصله من با بهشت فقط همین مقدار است که اینان مرا بکشند!این را گفت و شمشیرش را برداشته بیباکانه خود را به صفوف دشمن زد و عدهاى را به قتل رسانده و چند تن را نیز مجروح کرد تا او را شهید کردند.
افراد دیگرى نیز مانند این مرد چنان تحت تأثیر سخنان گرم و آتشین رسول خدا قرار گرفتند که خود را به دریاى مواج دشمن زده و غرق در آنها شدند و چندان کشتند تا کشته شدند و بدین ترتیب حملات سختى از مسلمانان به صورت فردى و دسته جمعى شروع شد و طولى نکشید که در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پیروزى مسلمانان و شکست مشرکین نمودار گردید و دنباله لشکر قریش رو به مکه شروع به فرار و عقب نشینى کرد و سران قریش یکى پس از دیگرى به ضرب شمشیر مسلمانان از پاى در مىآمدند.
در میان مهاجرین و سربازان مجاهد اسلام افرادى مانند بلال و عبد الله بن مسعود و دیگران بودند که بزرگان و سران قریش را هدف قرار داده و در صدد بودند آنها را از پاى در آورند و انتقام سالها شکنجه و آزارى را که از آنها دیده و محرومیتهایى را که به وسیله آنها کشیده بودند از آنها بگیرند،زیرا بهترین فرصت را به دست آورده و میدان بازى براى انتقام در پیش روى خود مىدیدند.
بلال از همان آغاز در کمین امیة بن خلف بود و پیوسته مىگفت:امیه را رها نکنید که او سردسته کفر است،در این میان عبد الرحمن بن عوف که سابقه دوستى با امیة بن خلف داشت ناگهان چشمش به امیه افتاد که متحیر دست پسرش على بن امیه را گرفته و ایستاده،امیه نیز عبد الرحمن را دید و از وى خواست تا پیش از آنکه به دست سربازان اسلام کشته شود عبد الرحمن او را به اسیرى خود در آورد و بدین ترتیب موقتا جان خود و پسرش را حفظ کند تا بعدا با پرداخت فدیه و پول خود را آزاد سازد.
عبد الرحمن قبول کرد و او را به اسارت خود در آورد اما در این میان چشم بلال به او افتاد و پیش آمده گفت:
این مرد ریشه و اساس کفر است!این امیة بن خلف است،من روى رستگارى را نبینم اگر بگذارم او نجات بیابد!
عبد الرحمن گوید:من هر چه داد زدم این هر دو اسیر من هستند گوش به من نداد وبا صداى بلند فریاد زد:
اى یاران خدا بیایید...بیایید که ریشه کفر اینجاست...بیایید که امیة بن خلف اینجاست .در این وقت مسلمانان را دیدم که به دنبال صداى بلال از اطراف آمدند و دیگر کار از دست من خارج شد و امیه و پسرش زیر ضربات شمشیر مسلمانان قطعه قطعه شدند.
حمله عمومى و شکست قریش
- بازدید: 583